دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

هامان بر گوته نیز تأثیر نهاد. گوته او را را مستعدترین و ژرف ترین طبایع دوران خود می شمرد. هامان همچنین بر کرکه گور که بعد از مرگ او به دنیا آمد نیز تأثیر گذاشت.[1]

هامان می گفت جریانی از حیات وجود دارد که تلاش برای تکه تکه کردن این جریان به معنای کشتن آن است. علوم برای مقاصد خودشان بسیار خوبند. اما این غایت جستجوی انسان نیست. هامان معتقد بود اگر علوم را در جامعه انسانی به کار بندیم، آن چه حاصل می شود دیوان سالاری (بروکراسی) هولناکی است. او با هرچه دانشمند و دیوانی دشمنی می ورزدی و با هرکس که خودش دارد هرچیز را در چارچوبی بگذارد یا چیزی را به چیز دیگر تشبیه کند.

هامان معتقد بود زبان چیزی است  که ما با آن خود را بیان می کنیم. چنین نیست که در یک طرف زبان را داشته باشیم و در طرف دیگر اندیشه را. زبان دستکشی نیست که بر افکارمان بپوشیم. بنابراین هر ترجمه ای اساسا ناممکن است. چون ما با نمادها و کلمات خودمان فکر می کنیم. آموزه هامان عصیان کیفیت در برابر کمیت و عصیان همه تمایلات و تمناهای ضد علمی آدمی است. جوهر آموزه هامان نوعی حیات باوری عرفانی است که صدای خدا را در طبیعت و تاریخ می شنود. این که صدای خدا به واسطه طبیعت با ما سخن می گوید، باوری عرفانی و کهن است.

کل این آموزه در واقع اعتراضی شدید به فرانسویان بود و به زودی فراتزا ز مرزهای آلمان پراکنده شد. شاعر عارف انگلیسی ویلیام بلیک هم کمی بعد از هامان به میدان آمد. دشمنان بلیک که خود آنان را تبهکاران سرتاسر دوران مدرن می شمرد، جان لاک و نیوتن بودند. بلیک اینان را شیاطینی می دانست که واقعیت را برش می دهند و به صورت قطعاتی با تقارن ریاضی در می آورند و بدین سان روح را می کشند. حال آن که واقعیت کلیتی جاندار است که شناخت آن تنها به راه های غیر ریاضی میسر می شود.[2]

هردر نیز بی گمان یکی از پدران جنبش رمانتیسم است. جنبشی که از جمله ویژگی های بنیادین آن نفی وحدت، نفی هماهنگی، نفی سازگاری آرمان ها، خواه در قلمرو عمل و خواهر در قلمرو فکر است. سه متفکر آلمانی، دو فیلسوف و یک هنرمند نمایشنامه نویس، تأثیری بس ژرف بر کل جنبش رمانتیک نهادند، هم در آلمان و هم فراتر از مرزهای آلمان. اینان را به درستی می توان رمانتیک های میانه رو نامید. کانت از رمانتیسم بیزار بود. از هر شکل گزافه گویی، خیال پردازی، زیاده روی، عرفان، ابهام، آشفتگی و سردرگمی گریزان بود. با این همه، او را به درستی از پدران رمانتیسم می شمرند.[3]

مرید وفادار کانت، فردریش شیلر بود. شیلر درست همچون کانت سرمست فکر اراده، آزادی خودسالاری و انسانِ مختار بود. شیلر طبیعت را که قاهر و هوسباز است و شاید ذاتی علّی، یا تصادفی باشد، در تقابل شدید با انسان قرار می دهد که دارای اخلاق است و میان تمنا و اراده، وظیفه و منفعت، و درست و نادرست تمایز می نهد و بنابر همین تشخیص عمل می کند، حتی اگر در تقابل با طبیعت باشد. این آموزه اصلی شیلر است و در اغلب تراژدی هایش نمودار می شود.[4]

سومین متفکر فیشته است که فیلسوف و مرید کانت بود و به نوبه خود تفسیری پرشور بر مفهوم آزادی افزود. این گفته فیشته بیانگر همان تفسیر است «همین که نام آزادی را می شنوم دلم باز می شود و می شکفد حال آن که با شنیدن نام ضرورت به گونه ای دردناک می گرید و تنگی می کند.»[5] فیشته می گوید زندگی ما وابسته به شناخت اندیشه ورزانه نیست. زندگی با عمل آغاز می شود. دانش ابزار است؛ همچنان که بعدها ویلیام جیمز (فیلسوف و روان شناس آمریکایی. از بنیان گزاران مکتب پراگماتیسم و استاد هاروارد) و برگسون و بسیاری متفکران دیگر همین نظر را تکرار کردند؛ دانش صرفا ابزاری است که طبیعت فراهم می کند. فیشته می گوید آزاد بودن، چیزی نیست، آزاد شدن است که آفرین دارد. چکیده سخن فیشته این است که انسان نعی عمل مداوم است و نه حتی عامل.

برخلاف فیشته که اصل استوار اراده آدمی را در تعارض با طبیعت می دید و این طبیعت تاحدی همان ماده بی جان کانت بود که می بایست شکل بگیرد، شلینگ (هم عصر جوان تر فیشته) به نوعی اصالت حیات عرفانی معتقد بود. در نظر او طبیعت خود چیزی زنده بود و قادر به تکامل معنوی خود. این آموزه ای است که تأثیری بس ژرف بر فلسفه زیبایی شناسی و فلسفه هنر آلمان نهاد. زیرا، اگر همه چیز در طبیعت زنده باشد و ما صرفا خودآگاه ترین نماینده طبیعت باشیم، کار هنرمند کندوکاو در خویش و فراتر از آن کندوکاو در آن نیروهای پنهان و ناخودآگاه است که در درون او می جشوند و نیز رساندن این نیروها از طریق دردناک ترین و صعب ترین تلاش های درونی. نخستین آموزه مهمی که از ترکیب آوزه اراده فیشته و آموزه ناخودآگاه شلینگ حاصل شد، دکترین نمادگرایی یا سمبولیسم بود. شلینگ به درستی می گوید رمانتیسم به راستی جنگلی وحشی است، هزارتویی است که تنها ریسمان راهنما در آن اراده و احوال شاعر است و بس.[6]



[1] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 87.

 

[2] همان، ص 92.

[3] همان، ص 120.

[4] همان، ص 138.

[5] همان، ص 148.

[6] همان، ص 165.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۳
زهره شریعتی

بسیاری از رمانتیک ها خود را جانشینان کانت می دیدند، چرا که کانت ثابت کرده بود شناخت ما از شیء فی نفسه محدود است. از سوی دیگر، کانت بر اهمیت سهم منیّت در دانش یا شناخت تاکید ورزیده بود. فرد اینک کاملا آزاد بود زندگی را به شیوه خویش تعبیر و تفسیر کند. رمانتیک ها این امر را تقریبا به شکل خودپرستیِ بی عنان درآوردند، که کم کم به ستایش نبوغ هنری انجامید. از جمله این نوابغ، بتهوون بود. بتهوون برخلاف باخ که بیشتر در قالب های دقیق موسیقی و در تکریم خداوند آهنگ می ساخت، هنرمندی آزاده بود. سونات مهتاب او بسیار رمانتیک است و احساسات بتهوون در سمفونی پنجم با هیجان ابراز می شود.[1]

انسان گرایان رنسانس فردگرا نیز بودند. رنسانس و رمانتیسم شباهت های زیادی داشتند. برای نمونه اهمیت هنر در شناخت انسان. سهم کانت در این مورد نیز قابل ملاحظه بود. کانت در زیبایی شناسی خود پژوهش کرد که وقتی انسان مثلا در یک اثر هنری سرمست زیبایی می شود، چه روی می دهد. وقتی بدون هرگونه قصد و نیت دیگری، مگر نفس تجربه زیباشناختی، در برابر اثری هنری از خود بی خود می شویم، به تجربه شی فی نفسه نزدیک شده ایم. پس هنرمند می تواند چیزی ارائه کند که فیلسوف از بیانش عاجز است. این نظر رمانتیک ها بود. به گفته کانت، هنرمند قوه شناخت خود را آزادانه به کار می اندازد. شیلر شاعر آلمانی، فکر کانت را از این پیشتر برد. گفت کار هنرمند مانند یک بازی است، و انسان فقط هنگامی که آزاد است به بازی می پردازد، چون قواعد بازی را خود می سازد.

رمانتیک ها عقیده داشتند تنها هنر است که می تواند ما را به ناگفتنی ها نزدیک سازد. بعضی از آن ها از این هم فراتر رفتند و هنرمند را با خدا قیاس کردند. می گفتند هنرمند تصور جهان آفرین دارد. و می تواند در انتقال شور و شعف هنری خود، مرز میان رویا و واقعیت را از بین ببرد. نووالیس، یکی از شاعران جوان و نابغه این دوره، گفت دنیا به صورت رویا در می آید، و رویا به واقعیت می پیوندد.

سردسته فیلسوفان رمانتیک شلینگ بود. وی می خواست روح و ماده را متحد سازد. به عقیده او تمامی طبیعت، روح آدمی و هستی مادی، نمایانگر یک مطلق، یا روح جهانی است. درست مثل اسپینوزا. شلینگ گفت طبیعت روح مرئی است، و روح نیز طبیعت نامرئی است، زیرا روحی سازنده در همه جای طبیعت احساس می شود. همچنین گفت ماده نوعی هوش خفته است. شلینگ نوعی روح جهانی در طبیعت می دید و این روح جهانی را در ذهن انسان نیز مشاهده می کرد. طبیعی و معنوی در نظر او در واقع بیان یک چیز بود. پس روح جهانی را می توان هم در طبیعت و هم در ضمیر خود جست. و نووالیس بدین ترتیب توانست بگوید: رمز و راز ره به درون می برد. به سخن دیگر انسان تمامی جهان را در نهاد خود دارد و برای دستیابی به اسرار جهان، کافی است که درون خود را بکاود. فلسفه، مطالعه طبیعت و شعر در نظر بسیاری از رمانتیک ها هم نهاد یکدیگرند. وقتی در کنج خلوت خود می نشینی و الهام می گیری و شعر می گویی یا حیات نباتات یا ترکیب سنگ ها را بررسی می کنی، این ها در واقع دو روی یک سکه است، چون طبیعت دستگاهی بی جان نیست، یک روح زنده جهانی است.

شلینگ نیز از خاک و سنگ تا ذهن انسان را تحولی در طبیعت می شمرد. ویژگی دید رمانتیک به طور کلی آن بود که طبیعت را دستگاهی زنده می پنداشت. فلسفه طبیعتی رمانتیک ها دارای بسیاری اشارات ارسطویی و نوافلاطونی است. ارسطو به فرایندهای طبیعی با دیدی ارگانیک تر از ماده گرایی مکانیکی می نگریست.[2]

در رشته تاریخ نیز اندیشه هایی از این قبیل در کار بود. یکی از کسانی که برای رمانتیک ها اهمیت فراوان داشت فیلسوف تاریخ نگار یوهان گوتفرید فون هردر (1803- 1744) بود. به اعتقاد او سرشت تاریخ، تداوم، تکامل و غایت است. هردر به گردآوری ترانه های محلی سرزمین های گوناگون پرداخت. وی حتی قصه های عامیانه را زبان مادری مردم خواند. برادران گریم در شروع به گردآوری ترانه های عامه و داستان های پریان کردند. اساطیر و افسانه ای کهن از نو کشف شدند، و آهنگسازان در همه جای اروپا درصدد برآمدند شکاف میان موسیقی محلی و موسیقی هنری را پر کنند و بدین منظور نوا و نغمه های عامه را در آهنگ های خود گنجاندند.

فلاسفه رمانتیسم روح جهانی را نوعی منیت می شمردند که در حالتی کمابیش رویامانند همه چیز را در جهان می آفرید. فیخته فیلسوف می گفت طبیعت از نوعی تخیل عالی و ناخودآگاه پدید آمده است. شلینگ بی پرده گفت جهان «در خدا» است. خدا، به عقیده او به بخشی از خلقتِ خود آگاه است، اما جنبه های دیگر طبیعت نمایانگر ناشناخته ها در خداست. چون خدا هم یک سمت تاریک دارد. رابطه هنرمند و اثر او را نیز درست به همین دیده می نگریستند. قصه های پریان نویسنده را آزاد می گذارد تا تخیل جهان آفرین خود را هرچه بیشتر به کار اندازد. ولی این خلاقیت هم همیشه کاملاً ارادی نبود. یعنی نویسنده می توانست احساس کند که داستانش را قدرتی درونی می نویسد. چه بسا خود نویسنده در حین نوشتن عملاً در خلسه ای خواب مانند بود. اما ناگهان از خلسه در می آمد و خود به میان حکایت می دوید و لحظاتی به خاطر خواننده می آورد که ماجرا قصه ای بیش نیست.



[1] گُردِر، یوسِتین، دنیای سوفی: داستانی درباره تاریخ فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، نیلوفر، چاپ چهاردهم، 91، ص 401.

 

[2] همان، ص 408.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۲
زهره شریعتی

فردریش شلگل فلسفه را همپیوند با دین شمرد زیرا سروکار هر دو با بیکران است و هرگونه رابطه انسان با بیکران مربوط به دین است. در واقع هنر نیز خصلتی دینی دارد، چرا که هنرمند بیکران را در کرانمند به صورت زیبایی می بیند. بیزاری رمانتیک ها از حد و مرز و شکل روشن و معین سبب شد تا گوته سخن مشهور خود را بگوید «کلاسیک سلامت است و رمانتیک بیمارگونه.» برای همین برخی رمانتیک ها لازم دیدند رویاهای مه آلود و بینش فردی خود را از زندگی و واقعیت شکل معینی ببخشند و برخی نمایندگان این جنبش در آلمان مانند ف. شلگل، مذهب کاتولیک را برآورنده این نیاز دانستند.

زمانی که هگل می گوید سروکار هنر و دین و فلسفه با مطلق است، اما از راه های گوناگون، نگرش او پیوندی با اندیشه های ف. شلگل دارد. البته یک تضاد میان فیلسوفان بزرگ ایده آلیست و رمانتیک ها هست. ف. شلگل فلسفه و شعر را همگون شمرد و در این اندیشه بود که باید یکی شوند. به نظر او فلسفه اندیشی پیش از هرچیزی عبارتست از بینش های شهودی، نه استدلال قیاسی و برهان آوری.  چرا که استدلال امر پسینی است. علاوه بر این سروکار فلسفه با عالم است. یعنی با تمامیت و تمامیت را اثبات نمی شود کرد. بلکه به شهود می توان دریافت؛ و نیز وصف ناشدنی است. تمامیت را می شود پدیدار کرد یا نشان داد، چنان که در شعر. اما سخن از چند و چون آن از توان بشر بیرون است. بنابراین فیلسوف در تلاش برای گفتن چیزی است که ناگفتنی است و به همین دلیل فیلسوف حقیقی به ریش فلسفه و فیلسوفان می خندد!

در کل، فیلسوفان ایده باور با اندیشه سیستماتیک سروکار داشتند و گرایش رمانتیک ها به تکیه بر نقش شهود و احساس بود و درآمیختن شعر و فلسفه. پس بی گمان شلینگ و شلایرماخر به روح رمانتیک نزدیک تر بودند تا فیشته و هگل.

فلسفه رمانتیسم متاثر از شلایرماخر است. شلایرماخر هرمنوتیک خود را در خلاء خلق نکرد، بلکه کوشش او را باید بخشی از جنبش رمانتیک اولیه تلقی کرد که از 1795 تا 1810 حیات نظری اروپای مرکزی را به چالش انداخت. هرمنوتیک قبل از جنبش رمانتیسم، گمان می کرد همه چیز متن را خواهد فهمید و تمام معانی درون متنی در دسترس اوست؛ اما شلایرماخر  متاثر از جنبش رمانتیسم، رویکرد کاملا جدیدی را مطرح ساخت که طبق آن، ما نمی توانیم مدعی فهمیدن چیزی باشیم، مادام که نتوانیم آن را به طور ضروری درک و ترسیم کنیم.[1]

اگر رمانتیسم صرفا به معنای اشتهای ارضا نشدنی به کمال باشد، تئوری هرمنوتیکی قرن نوزدهم را که از شلایرماخر آغاز می شود، باید رمانتیک نامید و به همین دلیل است که اغلب هرمنوتیک پژوهان این قرن، از نهایی قلمداد کردن کار خویش و به دست چاپ سپردن آن ابا داشتند و اغلب شاگردان ایشان اقدام به جمع آوری و انتشار آرای استادان خود می کردند.

جنبش رمانتیسم متاثر از انقلاب کپرنیکی کانت در فلسفه است. کتاب نقد عقل محض کانت نقش بسزایی در کاستن از شأن و منزلت عقل محض داشت و زمینه را برای انتقال از عقل گرایی عصر روشنگری به رمانتیسم فراهم آورد. پیش فرض عقل گرایی، آن بود که ذهن آدمی علی رغم محدودیت خویش، می تواند به مدد اندیشه در ساختار منطقی و منظم جهان نفوذ کند. تفکر با اصول عقلانی هدایت می شود؛ اصولی که در ذهن ما حک شده است. کانت با تفکیک میان شیء فی نفسه (نومن) و پدیدار (فنومن) این نکته را آشکار ساخت که آن چه برای ما معلوم می شود، جهان پدیدارهاست که ذهن ما آن ها را چارچوب بندی می کند. پس اشیا فی نفسه، همچنان ناپیدا و دور از دسترس ذهن ما هستند. این نکته یکی از ریشه های پیدایش رمانتیسم و ظهور هرمنوتیک مدرن است.[2]



[1] ترنس استیس، والتر، زمان و سرمدیت، ترجمه احمدرضا جلیلی، دانشگاه ادیان، 88، ص 85.

[2] همان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۱
زهره شریعتی

پیوند معنوی میان جنبش های ایده باور و رمانتیک وجود داشته است. احساس دلبستگی به بیکران زمینه مشترکی میان رمانتیسم و ایده آلیسم است. ایده مطلق بیکران که همان زندگی بیکران است، در فلسفه بعد از فیشته پدیدار می شود و در فلسفه های شلینگ، شلایرماخر و هگل، «مطلق» موضوع اصلی است.

رمانتیسم، شلایرماخر را به آن جا رساند که بدفهمی و عدم اطمینان از فهم صحیح مراد  مؤلف را امری عام تلقی کند؛ اما برخلاف تاریخ گرایان قرن نوزدهم، هیچ تلاشی برای صورت بندی کردن این بدفهمی نکرد.

یکی از جنبه های ایده باوری متافیزیکی ارتباطش با جنبش رمانتیک در آلمان است. البته نباید گمان کرد که ایده آلیسم آلمانی فلسفه جنبش رمانتیسم است. فلسفه فیشته و شلینگ در برخی رمانتیک ها اثر گذاشتند. فیلسوفان ایده آلیست روابط مختلفی با رمانتیک ها داشتند. شلینگ زبان گویای روح جنبش رمانتیک شد. البته فیشته ایراداتی تند بر رمانتیک ها وارد کرد هرچند اندیشه اش تا حدودی برای رمانتیک ها الهام بخش بود.

رودولف کارناپ فیلسوف آمریکایی (1970- 1891) هوادار عمده پوزیتیویسم منطقی بود که معتقد بود سیستم های متافیزیکی بیانگر احساسی از زندگی یا نگره ای نسبت به آنند. این اصطلاحات با روح رمانتیک سازگارتر است تا سیستم دیالکتیکی هگل. از نظر او فلسفه رمانتیک نوعی «احساس از زندگی یا «دیدگاه نسبت به زندگی» است.[1]

هر دو مورد یعنی ایده آلیسم متافیزیکی و رمانتیسم پدیده های فرهنگی کمابیش همزمان بودند و پیوند معنوی بنیادین داشتند. تعریف روح رمانتیک بسیار دشوار است. اما می توان ویژگی های آن را برشمرد. هر قدر جنبش روشنگری یا انلایتمنت بر فهم علمی تحلیلی و سنجش گونه (کریتیکال) تاکید می کرد، رمانتیک ها قدرت تخیل آفریننده و نقش احساس و بینش را ارج می نهادند. نبوغ هنرمندانه اهمیت بسیار داشت. تاکید بر رشد آزادانه و کامل شخصیت انسانی و بر نیروهای آفریننده انسان و برخورداری از ثروت تجربه های ممکن بشری.

رمانتیک ها بر اصالت هر فرد انسانی تکیه می کردند نه بر آنچه تمامی مردمان در آن هم بهره اند. بنابراین اصالت بخشی به اخلاق ذهن فرد. نه این که رمانتیک ها عنایتی به اخلاقیات و ارزش های اخلاقی نداشتند؛ بلکه فردریش شلگل هم می گفت فرد به جای پیروی از قانون های جهان شمول که عقل عملی جمعی فرمان می دهد، آزادانه باید به دنبال آرمان اخلاقی خویش برای دستیابی به «ایده» خود برود.

برخی از رمانتیک ها از جمله شلگل و نووالیس در گسترش ایده هایشان در باب شخصیت آفریننده از اندیشه های نخستین فیشته الهام گرفتند. هرچند با نیت فیلسوف متفاوت بوده است. فردریش شلگل می گفت از جهان هنر بزرگ تر، جهانی نیست و این هنرمند است که «ایده» را در صورت محدود نشان می دهد. نووالیس: شاعر همان جادوگر حقیقی و مظهر مجسم قدرت خلاقه نفس بشری است. فیشته می گفت فلسفه دانش دانش هاست. یعنی علم بنیادین، نه تلاش برای گفتن آنچه ناگفتنی است. تکیه رمانتیک ها بر نبوغ آفریننده آن ها را به شلینگ نزدیک تر می کند تا با فیشته. شلینگ بود که بر اهمیت متافیزیکی هنر و نقش نبوغ هنرمندانه تکیه کرد.

جنبه دیگر رمانتیسم، برداشت رمانتیک ها از طبیعت بود. ایشان طبیعت را سیستمی مکانیکی و ساده نمی دیدندو مانند دکارت انسان و طبیعت را رویارو قرار نمی دادند. بلکه طبیعت را تمامیت زنده ارگانیکی (اندامواری) می دیدند که به گونه ای با روح بشر پیوند خورده و جامه زیبایی و راز به تن دارد. این دید از طبیعت وجهه دیگر اشتراک رمانتیک ها با شلینگ است.

فلسفه طبیعت شلینگ در برخی رمانتیک ها اثر قوی انگیزنده داشته است. شلایرماخر فیلسوف و الهی دان مانند رمانتیک ها با اسپینوزا همدلی داشت. از نظر رمانتیک ها طبیعت در روح انسان به کمال می رسد. درک روشن از پیوستگی سیر تاریخ و فرهنگ (پیوستگی تاریخ و سیر کمالی آن) و اهمیت دوره های فرهنگی گذشته برای شکوفایی توانایی های نهفته روح بشری لازم است. رمانتیک ها به شدت دلبسته ایده «روح ملی» و نمودهای این روح مانند زبان بودند. بالاترین ویژگی رمانتیسم احساس آن نسبت به وجود بیکران و اشتیاقش برای دستیابی به آن است.[2]

طبیعت و تاریخ نمودهایی از یک زندگی بیکران یعنی مانند جنبه هایی از نوعی شعر خدایی اند. بنابراین مفهوم زندگی بیکران عامل وحدت در جهان نگری رمانتیک ها شد. متفکر رمانتیک نمونه گرایش بدان دارد که کلیت بیکران را از دیده زیباشناسی بنگرد، یعنی تمامیت ارگانیکی که انسان خود را با آن یکی حس می کند و وسیله دریافت این یگانگی بیشتر شهود و احساس است تا اندیشه مفهومی. زیرا اندیشه مفهومی مایل است حد و مرزهای معینی را استوار و پایدار کند، حال آن که گرایش رمانتیسم به این است که حدود و مرزها را محو کند و آن ها را به دست جریان بیکران زندگی بسپارد. دلبستگی به هستی بی حد و مرز است و درهم آمیختن مرز میان هستی بیکران و کرانمند فلسفه و شعر و باقی هنرها و در واقع درآمیختن انواع تجربه های بشری است.



[1] کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات علمی و فرهنگی و سروش، چاپ چهارم، 87، ص 26.

 

[2] کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات علمی و فرهنگی و سروش، چاپ چهارم، 87، ص 36.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۱
زهره شریعتی

حیات از نظر نیچه میل به قدرت است و آن صرفا به معنی تلاش برای زندگی نیست، بلکه بالاتر از همه تلاش برای داشتن قدرت یا میل به قدرت است. در واقع نیچه آشکارا شوپنهاورگرایی واگنر را تشخیص می دهد و آن را رد می کند. در پیشگفتار خود بر قضیه واگنر، می گوید: می بایست با هر چیز که در من فاسد و بی روح بود از آن جمله واگنر و شوپنهاور و انسانیت جدید (مدرن) مبارزه کنم.[1]

کتاب تولد تراژدی، تحلیلی بی نظیر و خلاق از فرهنگ یونان است که حکایت رویارویی خویشتنداری آپولونی با نیروهای تارک و غریزی دیونوسوسی است (آپولون ایزد فرهنگ و تمدن) و دیونوسوس (خدای شراب و گیاهان). به عقیده نیچه، هنر والای تراژدی یونان از آمیزش این دو عنصر که سرانجام با منطق گرایی سطحی سقراط از بین رفت، سرچشمه گرفت. این نخستین باری بود که بر رکن تیره تر فرهنگ یونان تاکید شد و توصیف نیچه از آن به عنوان اساسی ترین عنصر در تراژدی یونان به غایت بحث برانگیز بود. در طول قرن 19 فرهنگ دنیای باستان محترم و مقدس بود. نظرهایی چون عدالت، فرهنگ و دموکراسی برای طبقه نوظهور متوسط و تصویری که از خود داشت، بسیار گیرا و جذاب می نمود و کسی حاضر نبود بپذیر د که تمام این ها اشتباهی بیش نبوده است. جنجال انگیزتر از این، استفاده پی در پی نیچه از واگنر و به اصطلاح «موسیقی آینده» او برای توجیه مباحث فلسفی خود بود.در این رابطه، نیچه به ناشر خود نوشت «هدف اصلی این کتاب شناساندن این معمای خارق العاده زمانه ما، ریچارد واگنر، و رابطه او با تراژدی یونان است». از نظر او تنها واگنر بود که توانست دو عنصر آپولونی و دیونوسوسی را به سبک تراژدی یونان درهم بیامیزد. این تاکید بر عنصر پرقدرت دیونوسوسی وجه بازی در فلسفه نیچه شد. او دیگر نمی توانست دیدگاه «نفی امیال بوداگونه» شوپنهاور را بپذیرد. در عوض این عنصر را در مقابل عناصری از مسیحیت قرار می داد که به نظر وی تمدن را تضعیف کرده بود. وی به ترحم، فرونشاندن احساسات واقعی، و تعالی بخشیدن به خواسته ها را که مسیحیت توصیه می کرد حمله برد. معتقد بود که اخلاقیات و ارزش های جدیدی که با مبادی غرایز ما نزدیکتر است، باید جایگزین این ها شود. از نظر نیچه خدا مرده بود و عصر مسیحیت به پایان رسیده بود. متاسفانه تاریخ قرن بیستم در وجه منفی خود نظر نیچه را ثابت کرد و در وجه مثبت نشان داد که بسیاری از عناصر مثبت تفکر مسیحی اساساً وابسته به ایمان به خداوند نیستند.

واگنر فردی بود بی اندازه خودخواه و دارای قدرت شهودی فوق العاده. عشق او به شوپنهاور هم دورانی گذرا بود. گرچه نیچه قبلا حاضر شده بود که اعتنایی به عناصر ناپسند زندگی خصوصی واگنر، نظیر رفتارها و باورهایی چون یهودستیزی، تکبر بیش از اندازه، خودداری از تصدیق توانایی دیگران و عدم درک نیازهای آنان نکند ولی این چشم پوشی او هم حدی داشت. در سال 1876 نیچه در برنامه افتتاحیه اجرای اپرای حلقه نیبولنگ واگنر شرکت کرد. اما جنون خودبزرگ بینی و فساد به اصطلاح هنر برتر او به قدری آزارش داد که ناگزیر آن جا را ترک کرد.[2]

دو سال بعد نیچه با انتشار مجموعه انسانی، تماما انسانی، جدایی خود را از واگنر تکمیل کرد. ستایش نیچه از هنر فرانسوی، روانشناسی زیرکانه اش، تحقیر تظاهرات رمانتیک مآبانه و درک عمیق او از مسائل، همه برای واگنر غیر قابل تحمل شده بود. بدتر از همه آن که، این مجموعه عاری از هرگونه تبلیغ غیر سفارشی برای موسیقی واگنر بود. سبک نیچه همواره روشن، ستیزه جویانه و عقایدش بسیار فشرده و در عین حال بی درنگ قابل فهم بود. نیچه ترجیح می داد که به جای طرح استدلال های طولانی، آرای خود را در قالب یک سلسله جملات کوتاه و نافذ که به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر در گذرند، مطرح سازد.

او در این کتاب تازه در حال یافتن زبان فلسفی خویش بود. این اثر سرشار از درک ها و دریافت های تحسین برانگیز روانشناسانه است. مضامین روانشناختی مندرج در آن از هرگونه پیوند استدلال منطقی عاری است. به همین دلیل بر کتاب او برچسب بی قاعده و بی نظام خورد. اما آرای او همان اندازه مستدل هستند که هر بحث مستدل محصور در هر نظام فلسفی منسجم دیگر. به رغم این نواقص، این کتاب نیچه را به عنوان برجسته ترین روانشناس زمانه خود مطرح ساخت. این اثر با در نظر گرفتن شخصیت گوشه گیر و غیر اجتماعی او فوق العاده برجسته است. زیرا منزوی بود و به ندرت کسی را می شناخت. هیچ دوست نزدیکی نداشت و در سراسر زندگی تنها با معدودی انگشت شمار در ارتباط بود. بیش از آن به خود مشغول بود که بتواند وارد دوستی با دیگران شود. پس چگونه توانست چنین آگاهی ژرفی از روان بشر به دست آورد؟ بسیاری از صاحب نظران بر این عقیده اند که منبع الهام او در این زمینه تنها واگنر بود، احتمالی که کاملا قابل قبول به نظر می رسد. در واقع واگنر مجموعه ای غنی از حالات روانی عجیب و غریب بود. البته صاحب نظران به این نکته کمتر توجه کرده اند که نیچه خود را نیز به خوبی می شناخت. خودی که شاید کمتر از ریچارد واگنر نامتعارف نبود.

نگاه روان شناسانه نیچه علی رغم منابع الهام معدود آن (فیلسوفی بیزار، خودبزرگ بین و سرخورده از بشریت، و موسیقیدانی به غایت خودبزرگ بین) کاربردی فراگیر دارد. دنیایی که نیچه در این کتاب ترسیم می کرد، همانا جهان مدرن و بی پروای آینده بود.



[1] همان، ص 246.

[2] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 25.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۷
زهره شریعتی

نیچه (1900ـ 1844)

او در مدرسه پفورتا درس خواند. مدرسه ای شبانه روزی و لوتری. او شش سال از عمرش را در جایی سپری کرد که مردانی مانند نووالیس، برادران شلگل و فیلسوف وطن پرستی چون فیشته (شاگرد کانت و استاد شلینگ) به جهانیان داده بود. او در طول سال های اول تحصیلش به علت مقررات سخت و ملال انگیزی که در آن جا حاکم بود خوش حال نمی نمود اما او سختکوش و موفق بود.

نیچه معتقد بود ارزش های پیشین فرهنگ غربی به پایان رسیده است و ظهور نوع جدیدی از انسان یعنی ابرمرد را پیش بینی کرد. در یکی از آثارش نیز مرگ خدا را اعلام کرد. زیرا اندیشه نامتناهی را مخلوق ذهن انسان می دانست. ارزش های اخلاقی مسیحیت موانند تواضع و مهربانی، همگی به مفهوم و برداشت این دین از خدا بستگی دارد و نیچه اخلاق ابرمرد را جایگزین اخلاق تواضع که به اعتقاد او اخلاقه برده وار است کرد. ابرمردی که آزادی و قدرتش فراتر از موانعی است که فرهنگ های قبلی آن ها را فراوان تحسین می کردند، کسی که تجسم شکوه، زیبایی و قدرت خواهد بود. نیچه با این اعتقاد که ارزش های مسیحی مرده، یا رو به زوال گذشته است، با عصبانیت آن ها را محکوم می کند. کار او شورش و طغیانی تلخ و نسنجیده علیه سنت بود. سنتی که صحنه مبارزه بین فرقه های دینی، آزار و اذیت ها، محافظه کاری سیاسی مسیحیان و خشکه مقدسی و پارساگرایی افراطی را تداعی می کند.

نیچه در واکنشی شدید علیه پارساگرایی و آخرت گرایی، منادی احساس بشر در عصر مدرن است. این الحاد ریشه در برخی احساسات عمیق تری دارد که عصیان علیه دین را در کشورهای غربی توضیح می دهد. این الحاد صرفا شک گرایی عقلانی در باب حقانیت دین نبوده است. در عین حال عصیانی عاطفی بوده که عوامل اجتماعی هم در آن سهیم بوده است.[1]

نیچه نگاه فلسفی به دین دارد و نظریه مرگ خدا و ارزش های دینی و اخلاقی او، چون دکارت همچنان بر دین پژوهی و فلسفه دین تأثیر عمیقی دارد. البته نیچه علی رغم تمام ضدیت هایش با مسیحیت، همیشه به مسیحیان راستین احترام می گذاشت. نیچه از انسان می خواست که با هستی در جهانی بدون خدا و عاری از ارزش و معنا روبرو شود و در همان زمان به حیات خود و تاریخ خود معنی ببخشد و به جهان بدون معنا اعتقاد نکند و آزادی و قدرت و نیروی خلاقه خود را آشکار سازد.[2]

نیچه به یکسان دارای نبوغ ادبی و فلسفی بود. وی در کتاب چنین گفت زرتشت که نثر بسیار زیباییی در زبان آلمانی دارد، آورده است که زرتشت حقیقتی نو را کشف می کند. تصمیم می گیرد همراهانی بجوید که وی را در ویران کردن ارزش های کهن و آفریدن ارزش های نو یاری دهند. آن گاه دیگر با توده ها که وی را از خود رانده اند، سخن نخواهد گفت، بلکه رو به سوی گزیدگانی انگشت شمار خواهد داشت که بتوانند او را دریابند و در درویدن خوشه های فرزانگی یاری اش دهند. زرتشت نمی تواند فزرانگی خود را به کسانی ببخشد که او را در نمی یابند. پس در نهایت به راه می افتد تا آن همراهان آفریننده را بیابد.



[1] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 256.

[2] مک دانیل، استنلی، فلسفه نیچه، ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، 79، ص 417.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۶
زهره شریعتی

شوپنهاور (1860ـ 1778)

روشن است که شوپنهاور پس از آن که تحت تأثیر ایده های هندو و بودایی در مورد تأثیر اجباری میل و خواسته بر انسان برای ادامه زندگی قرار گرفت، توصیفات گیج کننده از نیروانه را به عنوان کلماتی بی معنا و پوچ کاملا رها کرد. او ناتوان از فهم حالتی فراتر از دسته بندی های وجود و ناوجود، نتیجه گرفت که حالت نهایی ای که درون ما پس از تجزیه و از هم پاشیدگی امیال رخ می دهد، کاملا عدم وجود و عدم هستی (نیستی) است.

یگانه فیلسوف معتبر غربی که به مشابهت های مهم و پرمعنا بین اندیشه شرقی و غربی اشاره می کند، نخستین کسی از حکیمان بزرگ غرب که آشکارا و صریحا منکر وجود خدا می شود. هیچ فیلسوف دیگری در نظام هستی چنین مقام بلندی برای هنر قائل نیست. نفوذ او در هنرمندان طراز اول بیش از هر فیلسوف دیگری است. خود از بزرگترین استادان نثر آلمانی است. در وهله اول دستگاه ساز است و فلسفه اش را ناچار باید کامل درک کرد.[1]

نیچه به چشم مربی به او نگاه می کرد و در بسیاری موارد هم عقیده بود با او اما بعدها به او تاخت. مثل واگنر و برخورد او را نسبت به جهان و زندگی بشر نامناسب می دید. زیرا از زندگی روی گردانده بود و به زدگی بشری نه گفته بود.[2]

او در 25 سالگی در اثر برخورد با کتابی از تفکر بوداییان و درباره بودا با اندیشه های شرقی آشنا شد. شوپنهاور از سه شخصیت تأثیر پذیرفته بود: بودا، کانت و مسیح. یکی از عنصرهای مهم تفکر او این است که جهان در رنج است و این مفهوم را از بودا گرفته است.[3]

شوپنهاور مسیح را معلم خود قلمداد می کند، در عین حال از مسیحیت متنفر بود. او اعتقاد داشت زندگی بدون رنج امکان ندارد، زیرا مسیح هم در مدت 33 سال زندگی نتوانست بدون رنج زندگی کند. البته هرچند می گفت این را از مسیح آموخته اما در واقع از هندوییسم گرفته بود. شوپنهاور می گفت فلسفه یک امر شخصی و خصوصی است و هرکس فلسفه ای برای خودش دارد. به این معنا یک نوع روانشناسی فردی و شخصی است که فایده اش رسیدن به خودشناسی یا همان درون بینی ادیان شرقی است. مناسبات اجتماعی مانع از معرفت به خود هستند برای همین ادیان شرق به ریاضت و خلوت گزینی قائلند. اگر می شد انسان در مناسبات و روابط اجتماعی خودش را گم نکند و بیابد، بودا هیچ وقت از میان مردم نمی گریخت.

می بایست به این نکته اشاره کرد که فلسفه شوپنهاور مسلما بر اساس الحاد بود اما آموزش های اخلاقی او نظرا و عملا عناصری از دیانت و نه تنها از ادیان هندی، بلکه از منابع مسیحی نیز به وام می گیرد.[4]

به عقیده شوپنهاور، جهان تنها بازنمود است که با نیروی اهریمنی و فراگیر اراده و میل حمایت می شود. اراده شر، نسبت به ملاحظات انسانی کاملا کور است و در حالی که انسان ها علیه تجلی های آن که در اطراف خود می بینند (جهان) در تلاشند زندگی سراسر رنجی را بر آنان تحمیل می کند. به گفته وی تنها راه رهایی ما همانا کم کردن قدرت میل و خواست است که جز با انکار نفس و زندگی زاهدانه میسر نیست. البته بدبینی شوپنهاور کاملا با طبیعت نیچه سازگار نبود.[5]



[1] مگی، برایان، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزت اله فولادوند، خوارزمی، 72، ص 345.

 

[2] همان، ص 371.

[3] ملکیان، مصطفی، تاریخ فلسفه غرب، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، 78، ص 225.

 

[4] مک دانیل، استنلی، فلسفه نیچه، ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، 79، ص 235.

 

[5] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 18.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۵
زهره شریعتی

شلایرماخر (1834ـ 1768)

شلایرماخر را معمولا بنیانگزار هرمنوتیک مدرن می شناسند. تأثیر او به قرن نوزدهم منحصر نشد بلکه تا هرمنوتیک فلسفی قرن بیستم نیز دامن کشید. معمولا شلایرماخر را نخستین کسی می دانند که در راه تعمیم هرمنوتیک قدم برداشت. وجهه همت شلایرماخر ارائه قواعد و اصولی عام در تفسیر متون بود که به کمک آن مفسر از سوءفهم برهد و به فهمی معتبر و صحیح برسد.[1]

او فیلسوف، متکلم، الهی دان و هرمنوتیستی است که فلسفه اش را در دفاع از دین به کار می گیرد و معتقد است که دین با عقل نظی و عملی یا نقل، راه به حایی نمی برد. دین را باید در ساحت تجربه باطنی تعریف نمود، زیرا تجربه دینی خردگریز است. در واقع دین برخاسته از احساس وابستگی ما به امر مطلق است و متون دینی نیز حاصل عقل بشر نیست، بلکه حاکی از تجربه درونی بنیانگزار یک دین است. شش بعد دیگر دین نیز ظهور و بروز همین تجربه است.

در دوران مدرن از کانت به بعد عقل و اصول عقلی زیر سوال رفت. هیوم نیز این مطلب را گفته بود اما کانت گفت عقل نمی تواند به پرسشهای متافیزیکی مانند خدا و جاودانگی روح پاسخ بدهد. این پرسش ها جاودانه و همیشگی است، چون عقل به آن ها دست نمی یابد. راه حل او رجوع به عقل عملی و تاحدی اخلاق بود. شلایرماخر تلاش کرد قلمروی برای دین تعریف کند که نه عقل و نه تجربه به آن راه ندارند. او از دین به عنوان یک متکلم و در ساحت تجربه باطنی دفاع کرد. عقل بشر نمی تواند آن را نفی یا اثبات کند. شلایرماخر دین را برخاسته از احساس وابستگی بشر به امر مطلق می دانست.

شلایرماخر فهم و تفسیر متن را بازسازی و بازتولید می دانست. زمانی که هنرشناس به فهم اثر هنری روی می آورد، در واقع به بازسازی تاریخی آن پرداخته و بر آن است که به دنیای ذهنی آفریننده اثر نفوذ کند تا معانی آن را درک نماید. یعنی برای فهم آثر باید ذهنیت آفریننده آن را بشناسد.[2]

شلایرماخر می کوشید بین پیش زمینه رمانتیک اندیشه اش که متاثر از کانت به قصور فهم آدمی و محدودیت و انحصار درک او به پدیدارها و نه اشیا فی نفسه، و عدم اطمینان از وصول به حقیقت معتقد است، با بینش دکارتی جمع کند؛ بینشی که به دنبال قاعده مند کردن فهم است. در حالی که بعد دکارتی اندیشه او شمول هرچه بیشتر را می خواست،  بعد رمانتیک اندیشه اش بر عمومیت سوء فهم تاکید می کند و او را متقاعد می سازد که صِرف ارائه روش و قواعد، نمی تواند حلّال مشکل فهم باشد.[3]

فردریش شلایرماخر توان جدیدی به تفکر پروتستان بخشید. تلاش کانت برای حل مسائل دین از طریق پیوند دادن آن با اخلاق و تلاش سایر فیلسوفان مدرسی و عقلی برای اثبات وجود خدا، آشکارا بی نتیجه ماند. آنان خدا را به صورت فرضیه ای عقلانی درآوردند. اما شلایرماخر کوشید با بازگرداندن تجربه به دین، ما بین این خطر توامان حرکت کند. بنابراین در راستای نهضت واکنش علیه عصر روشنگری، موسوم به احیای مکتب رمانتیک، که طی آن در طرح فهم آدمیان از جهان پیرامون خود، احساس شاعرانه جایگاه برجسته ای یافته بود، شلایرماخر اثر مشهور خود گفتارهایی در باب دین را نگاشت و تلاش کرد تا در آن نشان دهد که دین مبتنی بر ادراک ذات لایتنهای، و بیانگر آن است. فهم او از ذات لایتناهی، سرشار از احساس وابستگی محض است. در این تجربه انسان مخلوق بودن خود را احساس می کند.[4]

وی تلاش کرد تا مسیحیت را برحسب تجربه و شهود دینی تفسیر کند. کتاب باور مسیحی اش نشان می دهد که چگونه احساس وابستگی دقیق ترین و عمیق ترین بیان و ظهور خود را در توحید و در حیات و تجربه مسیح می یابد. او سلسله تحولات مهمی را در الهیات قرن نوزدهم آغاز کرد. وی مطالعه تطبیقی دین را رونق بخشید. نوشته های او اولین حرکت عمده برای رهایی از مانع دست و پاگیری بود که آثار چشمگیر کانت بر تفکر دینی و فلسفی قرار داده بود.



[1] واعظی، احمد، درآمدی بر هرمنوتیک، نشر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، 80، ص 83.

 

[2] استیس، والتر ترنس، جستاری در فلسفه دین، ترجمه احمدرضا جلیلی، دانشگاه ادیان، 88، ص 87.

 

[3] همان، ص 91

[4] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 250.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۵
زهره شریعتی

هگل (1831ـ 1770)

هگل نخستین کسی است که مدرنیته را از دیدگاه تاریخی و در چارچوب یک نظام فلسفی بررسی نموده است . هگل معتقد است که تاریخ جهان، تاریخی تکامل گرایانه و دارای پیشرفتی برگشت ناپذیر است. سه مفهوم پیشرفت، برگشت ناپذیری و تعطیل ناپذیری از ویژگی های مهم فلسفه هگل هستند.تاریخ حرکتی رو به جلو دارد و تاکنون سه مرحله را پشت سر گذاشته است: نخستین مرحله تاریخ از شرق آغاز می شود، دومین مرحله شامل یونان است که با روم پیوند یافت، و در سومین مرحله روح تاریخ به اروپای مدرن می رسد.

 از دیدگاه هگل، عقل بر جهان، یعنی عالم روح و عالم طبیعت حاکمیت دارد و هر آنچه عقلی است واقعی و آنچه واقعی است عقلی است. بنابراین روزگار مدرن نمودار عالی ترین مرحله تکامل و نشانه برتری تمدن آن نسبت به تمدن پیشین است. مهم ترین اصل زمانه مدرن از نظر هگل، اهمیت یافتن روح ذهنی است. این اصل هم پیدایش مدرنیته و هم بحران هایش را توضیح میدهد. حق آزادی انسان، قلب و مرکز تمایز روزگار مدرن از روزگار باستان است. این آزادی به همراه خود خرد گرایی، حق انتقاد و استقلال را هم پیش می آورد و بر اساس همین اصل، زندگی اجتماعی، سیاسی و دینی همپای علم و هنر شکل گرفته اند.[1]

بخش سوم درس گفتارهای تاریخ فلسفه هگل که عنوان فلسفه مدرن دارد، وی توضیح می دهد که دوران مدرن آن روزگاری است که آدمی خود را پیش از هر چیز محصول مناسبات انسانی و اجتماعی می یابد، و نگرش به درون خود، یا دقت به نسبت خود با امر مقدس  را نابسنده می یابد، و در پی آن برمی آید که از شرح نسبت خود با دیگران آغاز کند «جهان مدرن همین نیروی بنیادین ارتباط است، و متضمن واقعیتی است که بنا به آن به طور آشکار برای فرد ضرورت دارد که به این مناسبات وجود بیرونی وارد شود... در حالی که در دوره های گذشته شهامت امری فردی بود، شهامت مدرن در این نیست که هرکس بنا به رسم شخصی خود عمل کند، بل استوار است بر ارتباط هرکس با دیگران، و همین سازنده قابلیت هرکسی است.»[2]

 دو ویژگی اصلی نظام فکری هگل این هاست: اول این که او نظریه کانت را مبنی بر این که شناخت از یک سو نیازمند عناصر تجربه است و از سوی دیگر نیازمند مقولاتی است برای تفسیر تجربه، بسط و پرورش داد. او مانند کانت معتقد بود که ذهن مقولات را عرضه می کند، اما برخلاف کانت استدلال می کرد که نیازی نیست اشیا فی نفسه بیرونی را به عنوان علل تجربه فرض کنیم. آن چه ما جهان مادی تلقی می کنیم، در واقع محصول ذهن است. جهان محصول ذهن مطلق است که متمایز از اذهان فردی و دربردارنده آن هاست. بنابراین ماده و خمیره واقعیت، روحانی است نه معنوی. دومین ویژگی آن نیز این است که مفهوم دیالکتیک را در مورد عملکردهای طبیعت و تمدن انسانی به کار برد. هگل معتقد بود که کارکردهای عقل اساساً دیالکتیکی است. یعنی ابتدا باید وضع و حالت یا گزاره ای را در نظر گرفت (تز) سپس آن را با سلب و نفی اش (آنتی تز) مقابله کرد؛ سرانجام این دو را در قضیه سومی (سنتز) آشتی داد که در آن دو طرف مضوع در یک وحدت بالاتری به هم ملحق می شوند. اگر طرز کار عقل چنین است، پس طرز کار جهان هم باید همین باشد: آن چه عقلی یا معقول است، واقعی، و آن چه واقعی است، عقلی یا معقول است.[3]



[1] مجموعه نویسندگان، مبانی نظری مدرنیسم، مجموعه مقالات، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد، چاپ دوم، 83، ص 5.

 

[2] احمدی، بابک، معمای مدرنیته، نشر مرکز، 77، ص 6.

 

[3] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 241.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۴
زهره شریعتی

کانت (1804ـ1724)

یکی از میراث‌های اساسی به جای مانده از دستگاه فکری و تحلیلی کانت مبادرت به فراهم ساختن بستر نقد به عنوان یکی از بسترهای چالش برانگیز در عرصهٔ فلسفهٔ مدرن اروپاست. او این بستر را با تدوین سه اثر مهم که بعدها به صورت کلاسیک‌های فلسفهٔ مدرن و ایده‌آلیسم آلمانی درآمدند پی می‌گیرد؛ یعنی در قالب نقد عقل محض و نقد عقل عملی و سوم نقد قوه داوری. به این ترتیب، وی با ترکیب این دو مشرب روند تکامل فلسفه را متحول ساخت و مسیر آن را دگرگون کرد. در این راه او دو حرکت یا گام اساسی را در پیش گرفت.

1.      با تاکید بر قوت و توانمندی این ادعای تجربه‌گرایی که تجربهٔ حسی تنها منبع شناخت و منشا تمام آرا و اندیشه‌های انسان به شمار می‌رود ولی نتیجه‌گیری بدبینانهٔ آن را قبول نداشت که نمی‌توان این آرا و اندیشه‌ها را توجیه نمود و علت یا عللی برای آن‌ها اقامه کرد.

2.      از سوی دیگر، این ادعای عقل‌گرایی را نیز قبول نداشت که حقایق واقع دربارهٔ مسألهٔ وجود یا عدم پدیده‌ها و اشیا تنها به مدد عقل قابل شناسایی است. می‌توان حرکت کانت را خروج عقل‌گرایی و ایده‌آلیسم از بن‌بست‌های کور آن دانست.

این تدوین‌ها و نظرات را در نخستین نقد خود یعنی نقد عقل محض آورده‌است که در سال ۱۷۸۱ به رشتهٔ تحریر در آمد. در کتاب نقد عقل عملی نیز که در ۱۷۸۸ تالیف شد به تحقیق در خصوص مابعدالطبیعه یعنی شناخت مسایلی چون وجود خدا، جاودانه بودن روح، جبر و اختیار انسان، ضرورت آزادی و نظایر آن‌ها پرداخته‌است. نقد سوم نقد قوه داوری است که آن را نقد زیبایی شناسی ترجمه کرده‌اند. مفاهیم محور کانت در نقد سوم دو مؤلفه اساسی یعنی هدف یا غایت و غایتمندی یا هدفمندی، جزو مقولاتی است که کانت ضمن طرح آن‌ها معتقد است که در هر تبیین علمی می‌توان از این دو مفهوم، مفهوم نخست یعنی غایت یا هدف را سراغ گرفت. در حالی که، در این قبیل تحقیق‌های علمی چیزی به نام غایتمندی به معنای منظومه‌ای دال بر وجود یک سری ارزش‌ها و هنجارهای اخلاقی به چشم نمی‌خورد. کانت غایتمندی را بدون غایت قبول دارد. کانت می گوید عقلاً می شود خدا را هم اثبات کرد و هم نفی. کانت از عقل نظری ناامید شد و به همین منظور کتاب عقل عملی را نوشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۳
زهره شریعتی