دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

زندگی هرمان هسه (2)

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۴ ب.ظ

رمان های هسه به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی در قرن بیستم شناخته ‌شده‌ است. هرمان هسه در کتاب های خود، مبارزه‌ی جاودانه‌ی روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه، در پی برقراری هماهنگی بین این دو پدیده‌ی قلم فرسوده‌ است. گرایش به رمانتیسم و طبیعت‌گرایی، از نمود‌های چشم‌گیر آثار کهن‌‌تر هسه است. این سبک در یکی از نخستین رمانهای او به نام پیتر کامنسیند (۱۹۰۴)، که با پیشباز بی‌نظیری روبرو شد، به چشم می‌خورد. این کتاب، شرایط مالی نویسنده را دگرگون ساخت. رمان زیر چرخ از محوری‌ترین نوشته‌های این نویسنده است که در سال ۱۹۰۶ میلادی منتشر شد. وی در سال 1945 جایزه‌ی ادبی جهانی گوته را به دست آورد و در سال 1946، آکادمی سوئد، جایزه‌ی ادبی نوبل را به سبب نوشتن کتاب بازی مهره‌های شیشه‌ای به وی اهدا نمود.

هسه پس از سال 1943 ، دیگر رمانی ننوشت، ولی به چاپ نوشتارها، نامه‌ها، سروده‌ها و داستانهایش ادامه داد. رمان هسه در دهه‌ی 1950 در کشورهای انگلیسی زبان، محبوبیت بسیار یافت؛ یعنی جایی که نقد ارزش های بورژوازی و دلبستگی به فلسفه‌ی دین شرق و روانشناسی یونگ، پژواک نگرانی‌های نسل جوان بود.

هسه در اواخر عمر به نگارش داستان کوتاه و نقاشی با آبرنگ و نامه نگاری با دوستان و طرفدارانش مشغول بود. باغبانی هم می کرد. علف ها را می سوزاند و در دود آن ها شبیه کسی می شد که دارد مناسک باستانی اجرا می کند. خودش می گفت «باد این صحنه خلوت را  با بوی تند و شیرین سوختن علف ها و چوب های تر پر می کرد.»

او که سالیان سال را در ویلایی در دهکده کوچک و زیبای مونتانیولای سوییس نزدیک دریاچه لوگانو به دور از هیاهوی جنگ و بحران های دیگر گذرانده بود، اینک به آرامشی درونی از آن گونه که عارفان شرقی دست می افتند رسیده بود. هسه بیش از پیش گوشه عزلت گزیده بود و کتیبه ای نیز با این مضمون بر سر در خانه اش نصب شده بود «لطفاً به دیدارم نیایید!» با این حال مهمانان همیشگی خودش را داشت. بعضی وقت ها همراه مهمانان در اتاق پرنور ناهارخوری که نقاشی آب رنگی از «کالو» (زادگاه هسه) به دیوار آن آویزان بود، ناهار را به سبک هندوها می خوردند.

هسه در سال های آخر عمرش در همان خانه که تک و تنها بالای تپه بود و یک باغ پر از میوه و درختان پر شاخ و برگ داشت، زندگی می کرد. او ناگهانی مرد و این بهترین نوعش بود. شش سال تمام سرطان خون داشت و خودش نمی دانست. این آخری ها در نور فلق یا مهتاب می ایستاد و احساس می کرد دارد با زندگی وداع می کند. چند روزی مشغول سرودن شعری بود و فقط در شب مرگش توانست آن را تمام کند. شعر را در رختخواب «نینون هسه» همسرش، گذاشته بود. وقتی نینون سراغش رفت، هرمان در خواب مرده بود. شعرش درباره یک درخت پیر در باغ خانه شان بود. او تردید داشت سال دیگر بتواند آن را ببیند. وی که به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی قرن بیستم شناخته شده است، در نهم اوت ۱۹۶2 میلادی در تسین سوئیس درگذشت. وی بیش از 25 رمان، مجموعه شعر و داستان کوتاه از خود به یادگار گذاشت. بیشتر آثار هسه حدیث نفس آدمی است و هر یک از این رمان هایش، در جستجوی یافتن اصالت و خودشناسی هستند.

هرمان هسه زندگی نامه خودنوشت کوتاهی نیز دارد:

دوم جولای 1877 میلادی، در شهر کوچک کالو در جنگل سیاه به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بالتیک اهل استونی و مادرم دختر پدری اهل اسواب و سوییسی فرانسوی تبار است. پدر پدرم پزشک و پدر مادرم هندشناس بود. پدرم برای مدت کوتاهی در هندوستان مبلغ مذهبی بود و مادرم چند سال از دوران جوانی را در هندوستان گذراند و آن جا کار تبلیغ انجام می داد.

زندگی در بازل (1880-1886) موجب شد چند سال از دوران کودکی ام در شهر کالو، دچار گسیختگی شود. خانواده ام از ملیت های مختلف شکل گرفته بودند. به این وضعیت، تجربه بزرگ شدن میان مردمی از ملیت های مختلف و زندگی در دو کشور متفاوت با زبان های متفاوت هم اضافه شد. بیشتر سال های تحصیل را در مدرسه های شبانه روزی وورتمبرگ و مدتی را هم در مدرسه علوم دینی صومعه مالبرون گذراندم. شاگرد خوبی بودم.

زبان لاتین را بلد بودم، هرچند زبان یونانی هم یاد گرفتم، ولی بچه ای رام شدنی نبودم و به سختی می توانستم خودم را با چارچوب آموزش و پرورش پرهیزکارانه هماهنگ کنم که هدفش مقهور کردن و درهم شکستن شخصیت فرد بود. از 12 سالگی می خواستم شاعر شوم. اما چون برای شاعری مسیر مشخص یا رسمی وجود نداشت، بعد از ترک مدرسه، تصمیم گیری درباره این که به چه کاری مشغول شوم، دشوار بود. مدرسه مسیحی و دبیرستان را ترک کردم و شاگرد یک تعمیرکار ساعت شدم.

در 19 سالگی در کتابفروشی ها و عتیقه فروشی های توبینگن و بازل کار کردم. اواخر سال 1899 مجموعه کوچکی از شعرهایم چاپ شد. بعد از آن چند کتاب کوچک دیگر هم از من منتشر شد که مثل همان کتاب اول توجهی را به خود جلب نکرد، تا این که سال 1904 چاپ رمان پیتر کامنستیند به موفقیت رسید که آن را در بازل نوشتم و محل وقوع ماجرای آن سوییس بود.

کار در کتابفروشی را کنار گذاشتم، با زنی اهل بازل ازدواج کردم و به روستا رفتم. آن زمان زندگی در روستایی دور از شهر و تمدن آرزویم بود. از آن موقع همیشه در روستا زندگی کردم؛ ابتدا تا سال 1912 در گاینهوفن کنار دریاچه کنستانس و بعدها در نزدیکی برن و سرانجام در مونتانیولا در نزدیکی دریاچه لوگانو که هنوز آن جا ساکنم.

چند سال بعد از آن که در 1912 در سوییس ساکن شدم، جنگ جهانی اول شروع شد. هر سال که می گذشت، درگیری ام با ناسیونالیسم آلمان ها بیشتر می شد. همراه اولین اعتراض های محتیطانه، در معرض خشونت و هجمه های مداوم و سیل نامه های توهین آمیز از آلمان قرار گرفتم. نفرتی که مقام های رسمی آلمان به من ابراز می کردند و در حکومت هیتلر به اوج خود رسیده بود، با چیزهای مختلف جبران می شد؛ طرفدارهایی بین نسل جوان پیدا کردم که فکرشان جهانی و صلح طلبانه بود؛ دوستی ام با رومن رولان که تا زمان مرگش ادامه داشت و با همدردی کسانی که حتی در کشورهای دور مثل هندوستان و ژاپن مثل من فکر می کردند.

در آلمان با سقوط هیتلر، بار دیگر مورد توجه قرار گرفتم، ولی کتاب هایم که بخشی از آن ها توسط نازی ها سرکوب و بخشی به دلیل جنگ نابود شده بود، در آن کشور تجدید چاپ نشدند.

سال 1923 از تابعیت کشور آلمان خارج شدم و به تابعیت سوییس درآمدم. سال ها بعد از شکست ازدواج اولم، در تنهایی زندگی کردم و پس از آن دوباره ازدواج کردم. دوستان وفادارم در مونتانیولا خانه ای در اختیارم گذاشتند.

تا سال 1914 سفر را دوست داشتم. بیشتر به ایتالیا می رفتم و چند ماه هم در هندوستان گذراندم. اما بعد از آن سال، سفر را کنار گذاشتم و از آن موقع تاکنون از سوییس خارج نشده ام.

سال های حکومت رژیم هیتلر و جنگ جهانی دوم را با 11 سال کار روی رمان دو جلدی بازی مهره های شیشه ای (1943) گذراندم. از وقتی نوشتن آن کتاب طولانی را به پایان رساندم، بیماری چشمی و ناخوشی فزاینده ناشی از پیرسالی موجب شد دیگر نتوانم انجام پروژه های بزرگ تر را بر عهده بگیرم.

از میان فیلسوف های غربی، بیشتر در تأثیر افکار افلاطون، اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و یاکوب بورکهارت مورّخ بودم. ولی این افراد به اندازه فیلسوف های هندی و بعدها چینی بر من تأثیر نگذاشتند. همیشه با هنرهای مختلف مأنوس و مهربان بودم، ولی رابطه ام با موسیقی، صمیمانه تر و سودمندتر است.»[1]

هسه در جای دیگری  می نویسد «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آن ها را بسیار دوست می داشتم و بیشتر دوست شان می داشتم اگر به آن زودی مرا با احکام عشره آشنا نمی کردند. افسوس این احکام، گرچه دستورهای خدایند، همیشه بر من اثری نحس داشته اند. من طبعی سر به راه دارم و برّه وار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دست کم در جوانی، علیه هر حکمی سرکشی کرده ام. همین که «تو بایدِ» این احکام را می شنیدم، همه نرمی های وجودم سنگ می شد. مسلم است که این صفت در طول سال های مدرسه بر اخلاق من اثری زیان بخش داشت. معلمان درسی که به نام بامزه «تاریخ» نامیده می شود به ما می آموزند که همیشه مردانی بر جهان حکم رانده اند و اسباب تحول آن شده اند که سرکش بوده و سنت را زیر پا گذاشته اند و در خاطر ما می نشانند که این اشخاص سزاوار ستایش اند. اما این ها جز دروغ نیست. البته مثل هر آموزش دیگر، زیرا هرگاه یکی از ما شاگردان به نیت نیک یا بد، جسارتی نشان می داد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمی نهاد یا حتی علیه رسمی نابخردانه اعتراض می کرد، نه فقط سزاوار احترام دانسته نمی شد و همچون سرمشق سرفراز نمی بود، بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده می شد. اقتدار ننگین معلمان درهم اش می شکست.»[2]

می توان حدس زد که هرمان هسه در نوجوانی با چنین خلقی بدگمانی معلمانش را بر می انگیخت. ماجرایی که در مدرسه گذدشت در تحول فکری هرمان هسه اهمیت بسیار داشته است. شیطنتِ البته ناچیزی را که در کلاس صورت گرفته بود به او نسبت داده بود «چون دامنم مطلقا از آن گناه پاک بود و موفق نشدند مرا وادار کنند که به آن اعتراف کنم، در آن تخلفِ ناچیز آن قدر دمیدند که از آن کوهی ساختند و با آن که مرا آن قدر زدند، نه تنها اعترافی را که می خواستند از من نگرفتند بلکه اعتقاد مرا به شرافت معلمی از میان بردند. خدا را شکر که بعدها با معلمانی روبه رو شدم که سزاوار احترام بودند اما زخمی که خورده بودم التیام نیافت و مناسبات من نه فقط با معلم و کار تعلیم، بلکه با هرگونه اقتداری مغشوش شد.»[3]

اما سرکشی هرمان هسه در جوانی علتی عمیق تر داشت «از سیزده سالگی معتقد بودم که در آینده یا شاعر خواهم شد یا هیچ. اما کم کم به نکته بیار ناگوار دیگری نیز پی بردم و آن این که آدم می تواند کشیش، پزشک، کاسب، کارمند پست و حتی نقاش و معمار بشود. برای همه این حرفه های مدارسی هست و روش های آموزشی برای نوآموزان. اما برای شاعر شدن هیچ مدرسه ای نیست. شاعر شدن مجاز و حتی افتخاری بود، البته به شرط آن که شاعر موفق می بود و اشعارش بر دل خوانندگانش می نشست. اما افسوس اغلب اوقات شهرت و افتخار بعد از مرگ شاعر نصیبش می شد. پس شاعر شدن ممکن نبود و به زودی دریافتم که عشق به شاعری ننگی شمرده می شود...»[4]

 



[1] عطایی، فرشید، «من تعمیرکار نیستم»، ماهنامه داستان، مرداد 92، شماره نهم، ص 21.

 

[2] هسه، هرمان، سیذارتها، ترجمه سروش حبیبی، تهران، ققنوس، چاپ پنجم، 91، ص 11.

 

[3] همان.

[4] همان، ص 12.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۰۴
زهره شریعتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">