دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «هرمان هسه» ثبت شده است

پیتر کامنتسیند (1904)

داستان زندگی جوانی است که دهکده‌ی کوچک خود را رها می‌کند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، ولی او جویای هنر است و به زیبایی‌های زندگی می‌نگرد. هسه با کمک او دیدگاههای شخصی خود را درباره‌ی هنر و سرنوشت آن بیان می‌کند و در جریان این جهانگردی، برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان می‌دهد و تمدن غرب را سخت سرکوب می‌کند. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از گردش و جهانگردی، به سرگردانی خویش پایان می‌دهد و به دهکده‌ی کوچکش بازمی‌گردد و کمر بازسازی آن را برمی‌‌بندد. هسه در این داستان، مسائل کودکی و نوجوانی را بیان کرده و کسانی را وصف می‌کند که در جستجوی شناخت شخصیت خویش‌ هستند و در بیشتر موارد، گناهکار و گریزان از محیط زندگی، خود را به خطر می‌اندازد. 

زیر چرخ  (1906)

این رمان یکی از آثار محوری هرمان هسه است که منعکس‌کننده نشان‌های موجود در مجموعهٔ آثار او است. این کتاب نمایشی از تضاد بین آزادی های  فردی و فشارهای تخریبی در جوامع مدرن است. هسه در این رمان سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش «هانس» را ترسیم کرده‌است، که همانند شخصیت اصلی داستان، دست به انتحار می‌زند. زندگی در مدرسه کلیسای «ماول‌برون»، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده است که در کتاب «زیر چرخ» جان گرفته‌اند. فضای رمانتیک غالب بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ علیه نظام آموزشی که سعی در سرکوب کردن استعدادها می‌نمود، تبدیل شده‌است.

این رمان یکی از آثار بنیادی هرمان هسه و نمایشی از تضاد بین آزادی‌های فردی و فشارهای ویران کننده در جوامع مدرن است. هسه در این رمان، سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش هانسرا ترسیم کرده است. زندگی در مدرسه‌‌ی کلیسای ماول‌برون، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده ‌است که در این کتاب، جان گرفته‌اند. فضای رومانتیسم چیره بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ بر ضد نظام آموزشی که تلاش در سرکوب کردن استعدادها داشت، تبدیل شده‌ است.

 گرترود (1910)

این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده ‌است و شناخت فلسفی او را از مسأله‌‌ی تنهایی بیان می‌دارد. در نظر هسه، زندگی یعنی تنهایی، انسان همیشه تنهاست و هنرمند تنهاتر از دیگران. داستان گرترود، اعترافات یک موسیقیدان است. این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده‌است و شناخت فلسفی او را از «مسأله تنهایی» شرح می‌دهد.

 رُسهالده  (1914)

این کتاب نیز مانند گرترود، اعترافات یک هنرمند است؛ زندگی زناشویی یک نقاش هنرمند. این دو اثر را می‌توان مکمل یکدیگر دانست.

دِمیان (1914)

دمیان یکی از پر آوازه‌ترین آثار هرمان هسه است، داستانی مربوط به دوران نوجوانی نویسنده که خود را در آن «سینکلر» نامیده‌است، نامی که در آغاز نویسندگی به عنوان تخلص خود انتخاب کرده بوده ‌است. شاید بتوان گفت نخستین ثمره ی تولد دوباره ی هسه این رمان بود. دمیان شرح کندوکاو درونی مرد جوانی است که در پی دست یافتن به هویت و ارزش های شخصی است و بدین ترتیب افسانه ای است فرادنیوی و تقریباً اسطوره وار. دمیان را حدیث نفس انسان دانسته‌اند، حسب حال ایامی از عمر آدمی که معمولاً در چنبره ارزش‌های قراردادی محبوس می‌شود و مجال ظهور نمی‌یابد.

سیذارتا (1922)

هرمان هسه در این کتاب، افزون بر تحلیل مبانی فلسفه آسیایی (هندی)، آرزوی خود را به یافتن روشی در جهت از بین بردن بحران جوامع بشری نشان داده ‌است. داستان به گرد فرزند برهمنی دور می‌زند که در پی مداواست. سیذارتا نام این جوان است که در راه رسیدن به هدف، خودبینی و آلایش عشق شهوانی را که همانند زنجیرهای گران، بازدارنده بودند، به نرمی می‌گسلد و تضاد سرکش روح و زندگی را به فرایندی آشتی‌پذیر در نفس رنج کشیده‌ی خود مبدل می‌سازد. این کتاب نگرشی بر ریشه‌های روانشناسی در مذاهب جهانی و مکاتب خرد است و هسه نیز در جستجوی رسیدن به مؤلفه‌ای است که تفاهم بین دو فرهنگ شرق و غرب را عملی سازد. شماری از صحنه‌های سیذارتا تابلوهای مثنوی مولوی را برای خواننده ترسیم می‌نماید. هنری میلر درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «سیذارتا داروی شفابخشی است که از انجیل دوران جدید کارسازتر است.»

 در پی ارتباط هرمان هسه با آلمان از راه تفسیر و تعبیر آثارش به دست آمریکایی‌ها، دیدگاه های مذهبی و سنت‌گرایی مشهود در نوشتارهایش، از دید خوانندگان مخفی ماند. در همین راستا، نویسنده‌‌ی اتریشی پتر هانکه در سال ۱۹۷۰ با شگفتی اعتراف می‌کند: «من کتابهای هسه را با کنجکاوی و سرگشتگی تمام، خواندم. این مرد نه تنها یک شخصیت برجسته‌ی رومانتیک شناخته شده از سوی آمریکایی‌هاست، بلکه نویسنده‌ای خردمند است و می‌توان به او باور داشت.»

 گرگ بیابان (1927)

این داستان به گونه‌ای استعاری، روح آسیب دیده‌ی مردم پس از جنگ، مردم شهرنشین و متمدن را نشان می‌دهد که ناگهان در وجود خود، پیدایش خوی حیوانی یا مردی گرگ‌ صفت را مشاهده می‌کنند. در کتاب گرگ بیابان، هسه باز هم قلم خود را متوجه موضوعات اجتماعی می‌کند. شخصیت بنیادی کتاب، هاری هالر، نماد مبارزه با دشواری‌های دهه‌ی سوم قرن بیستم است.

 نارسیس و گلدموند (1930)

با این کتاب، دوره‌ی دیگری از نوآوری هسه آغاز می‌گردد. این اثر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسد، متوجه زوایای تاریک روح و زندگی و پیشگامان این چالش است. نویسنده در این کتاب، در پی یافتن راهکاری آشتی‌جویانه برای سازش میان روح و جسم است.

 سفر به شرق (1932)

هسه در این داستان، درک تازه‌ای از زندگی به دست می‌دهد و از جهان انسانیت، پرتویی از کمال مطلوب را بیان می‌دارد؛ که زندگی، همیشگی و زایشی دوباره است. بنابر گفته‌ی خود هسه، سفری روحانی است، نه سفری جفرافیایی. سفر به شرق، نشانی از دگرگونی اندیشه‌ی نویسنده را از فردیت‌گرایی به اندیشه‌ای توده‌گرا و اجتماعی، در خود دارد.

 بازی مهره های شیشه‌ای (1943)

این رمان بزرگ در دو جلد انتشار یافت. رویدادهای این رمان در قرن بیست و سوم میلادی می‌‌گذرد و هسه، خواننده را با خود به سرزمین کمال مطلوب که به آن نام کاستالیا داده، می‌کشاند؛ سرزمینی که آرزومندان جهان معنا، دور از هیاهوی جهان در آن سکونت دارند؛ این سرزمین، نمایشی از آمیزش فلسفه‌ی غرب با عرفان شرق، زیبایی با افسون، فرمول‌های دقیق علمی با ترنم موسیقی است. سرگذشت قهرمان کتاب، سرگذشتی است که هسه خود آرزوی آن را در سر می‌پروراند. نظر هسه آن است که بشر در هیچ مرحله‌ای از زندگی نباید پس بماند و پیوسته باید در دایره‌ای تازه نفوذ کند؛ همچنان که در بازی مهره های شیشه‌ای، مهره ‌ها باید پیوسته پیش بروند، زیرا سرشت بازایستادن را نمی‌شناسند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
زهره شریعتی

در سال 1877 نیچه مشغول آفرینش آثار بزرگ خود بود و در روسیه نیز داستایفسکی و تولستوی هنوز در قید حیات بودند و دنیای بزرگ و فراخ ادبیات داستانی روسیه را به نقطه اوج خود می رساندند. در آلمان چیرگی فلاسفه ایده آلیست و نویسندگان رمانتیک ادامه داشت و در عین حال تلاش های ویلهلم، قیصر آلمان، برای ابرقدرت کردن آلمان به ملی گرایی آلمانی دامن می زد؛ امری که بعدها سبب ساز دو جنگ جهانی در اروپا شد.

در چنین سالی بود که هسه متولد شد. پدر هسه که کشیشی در حلقه آیین پیه تیسم (پاک دینی) بود، فرزندانش را با سنت های تربیتی بسیار سختگیرانه ای پرورش می داد و قرار بر این بود که هرمان تحصیلات مذهبی را طی کند و سرانجام خود نیز مانند اجدادش، به سلک کشیشان درآید. به همین دلیل خانواده او را به مدرسه ای مذهبی سپرد و چندان نپایید که روح شاعرانه هسه جوّ خشک و خشن مدرسه را تاب نیاورد و از آن جا گریخت.

بی گمان اگر هسه نویسنده ای صرفاً رمانتیک با ارج و اعتباری میانه می بود، هرگز اندیشمندان و هنرمندانی چون والتر بنیامین، تی. اس. الیوت، توماس مان، آندره ژید، ریلکه، هنری میلر، اشتفان تسوایگ، رومن رولان و ... بی دریغ ترین ستایش های خود را نثار او نمی کردند.

بیهوده نیست که روشنفکر بلندپایه ای چون توماس مان درباره او می گوید «در سنجش با این ادیب و زندگانی ادبی اش، چیزی آلمانی تر وجود ندارد... این زندگانی ادبی ناب، جسورانه، رویایی و در عین حال به غایت اندیشمندانه، آکنده از روایت ها، همبستگی ها، یادواره ها و رمز و رازهاست، بی آن که ذره ای تقلید در آن نهفته باشد... سرشت این آثار، به ندرت احساسات برانگیز می نماید، اروپایی انتقادی است و در چارچوب تجزیه و تحلیل های روان شناختی می گنجد.» و هموست که جسارت تجربی گرگ بیابانِ هسه را همطراز اولیس جویس و آثار آندره ژید می داند و آن را از والاترین و ناب ترین کوشش های اندیشگی عصر ما بر می شمارد. والتر بنیامین، منتقد تیزهوش و نکته سنج نیز او را «توانا به بسی کارها» و «آمیزه ای از عارفی انزواگرا، با تیزبینی یک آمریکایی» می شمارد. هنری میلر نیز که سبک و سیاق او به ظاهر بسیار متفاوت با نویسنده ای چون هرمان هسه است، درباره او به درستی می گوید «هسه بسی بیشتر از یک نویسنده است، او انسانی سترگ است». و ریلکه، ادیب ترین شاعر زمان خویش، نخستین اثر هسه را که ناپخته ترین آثار او شمرده می شود، چنین می ستاید «این اثر بایسته و یگانه است... شان و منزلت این کتاب، صمیمانه و ژرف، عشق آن سترگ و تمامی احساس های آن پاکند.» ه. استوارت هیوز نیز هسه را از پیشگامان ادبی آلمانی دانست که پیش از همه روشنفکران آلمانی، سرنوشت سیاسی آلمان را پیش بینی کرد و کشورش را ترک گفت.

هسه در کنار توماس مان، دو قطب و دو الگوی بنیادین ادبیات آلمانی سده بیست را تشکیل می دهد و این را پیش و بیش از هرکس، رقیب غول آسای او، توماس مان دریافته و اذعان داشته بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۵
زهره شریعتی

رمان های هسه به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی در قرن بیستم شناخته ‌شده‌ است. هرمان هسه در کتاب های خود، مبارزه‌ی جاودانه‌ی روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه، در پی برقراری هماهنگی بین این دو پدیده‌ی قلم فرسوده‌ است. گرایش به رمانتیسم و طبیعت‌گرایی، از نمود‌های چشم‌گیر آثار کهن‌‌تر هسه است. این سبک در یکی از نخستین رمانهای او به نام پیتر کامنسیند (۱۹۰۴)، که با پیشباز بی‌نظیری روبرو شد، به چشم می‌خورد. این کتاب، شرایط مالی نویسنده را دگرگون ساخت. رمان زیر چرخ از محوری‌ترین نوشته‌های این نویسنده است که در سال ۱۹۰۶ میلادی منتشر شد. وی در سال 1945 جایزه‌ی ادبی جهانی گوته را به دست آورد و در سال 1946، آکادمی سوئد، جایزه‌ی ادبی نوبل را به سبب نوشتن کتاب بازی مهره‌های شیشه‌ای به وی اهدا نمود.

هسه پس از سال 1943 ، دیگر رمانی ننوشت، ولی به چاپ نوشتارها، نامه‌ها، سروده‌ها و داستانهایش ادامه داد. رمان هسه در دهه‌ی 1950 در کشورهای انگلیسی زبان، محبوبیت بسیار یافت؛ یعنی جایی که نقد ارزش های بورژوازی و دلبستگی به فلسفه‌ی دین شرق و روانشناسی یونگ، پژواک نگرانی‌های نسل جوان بود.

هسه در اواخر عمر به نگارش داستان کوتاه و نقاشی با آبرنگ و نامه نگاری با دوستان و طرفدارانش مشغول بود. باغبانی هم می کرد. علف ها را می سوزاند و در دود آن ها شبیه کسی می شد که دارد مناسک باستانی اجرا می کند. خودش می گفت «باد این صحنه خلوت را  با بوی تند و شیرین سوختن علف ها و چوب های تر پر می کرد.»

او که سالیان سال را در ویلایی در دهکده کوچک و زیبای مونتانیولای سوییس نزدیک دریاچه لوگانو به دور از هیاهوی جنگ و بحران های دیگر گذرانده بود، اینک به آرامشی درونی از آن گونه که عارفان شرقی دست می افتند رسیده بود. هسه بیش از پیش گوشه عزلت گزیده بود و کتیبه ای نیز با این مضمون بر سر در خانه اش نصب شده بود «لطفاً به دیدارم نیایید!» با این حال مهمانان همیشگی خودش را داشت. بعضی وقت ها همراه مهمانان در اتاق پرنور ناهارخوری که نقاشی آب رنگی از «کالو» (زادگاه هسه) به دیوار آن آویزان بود، ناهار را به سبک هندوها می خوردند.

هسه در سال های آخر عمرش در همان خانه که تک و تنها بالای تپه بود و یک باغ پر از میوه و درختان پر شاخ و برگ داشت، زندگی می کرد. او ناگهانی مرد و این بهترین نوعش بود. شش سال تمام سرطان خون داشت و خودش نمی دانست. این آخری ها در نور فلق یا مهتاب می ایستاد و احساس می کرد دارد با زندگی وداع می کند. چند روزی مشغول سرودن شعری بود و فقط در شب مرگش توانست آن را تمام کند. شعر را در رختخواب «نینون هسه» همسرش، گذاشته بود. وقتی نینون سراغش رفت، هرمان در خواب مرده بود. شعرش درباره یک درخت پیر در باغ خانه شان بود. او تردید داشت سال دیگر بتواند آن را ببیند. وی که به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی قرن بیستم شناخته شده است، در نهم اوت ۱۹۶2 میلادی در تسین سوئیس درگذشت. وی بیش از 25 رمان، مجموعه شعر و داستان کوتاه از خود به یادگار گذاشت. بیشتر آثار هسه حدیث نفس آدمی است و هر یک از این رمان هایش، در جستجوی یافتن اصالت و خودشناسی هستند.

هرمان هسه زندگی نامه خودنوشت کوتاهی نیز دارد:

دوم جولای 1877 میلادی، در شهر کوچک کالو در جنگل سیاه به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بالتیک اهل استونی و مادرم دختر پدری اهل اسواب و سوییسی فرانسوی تبار است. پدر پدرم پزشک و پدر مادرم هندشناس بود. پدرم برای مدت کوتاهی در هندوستان مبلغ مذهبی بود و مادرم چند سال از دوران جوانی را در هندوستان گذراند و آن جا کار تبلیغ انجام می داد.

زندگی در بازل (1880-1886) موجب شد چند سال از دوران کودکی ام در شهر کالو، دچار گسیختگی شود. خانواده ام از ملیت های مختلف شکل گرفته بودند. به این وضعیت، تجربه بزرگ شدن میان مردمی از ملیت های مختلف و زندگی در دو کشور متفاوت با زبان های متفاوت هم اضافه شد. بیشتر سال های تحصیل را در مدرسه های شبانه روزی وورتمبرگ و مدتی را هم در مدرسه علوم دینی صومعه مالبرون گذراندم. شاگرد خوبی بودم.

زبان لاتین را بلد بودم، هرچند زبان یونانی هم یاد گرفتم، ولی بچه ای رام شدنی نبودم و به سختی می توانستم خودم را با چارچوب آموزش و پرورش پرهیزکارانه هماهنگ کنم که هدفش مقهور کردن و درهم شکستن شخصیت فرد بود. از 12 سالگی می خواستم شاعر شوم. اما چون برای شاعری مسیر مشخص یا رسمی وجود نداشت، بعد از ترک مدرسه، تصمیم گیری درباره این که به چه کاری مشغول شوم، دشوار بود. مدرسه مسیحی و دبیرستان را ترک کردم و شاگرد یک تعمیرکار ساعت شدم.

در 19 سالگی در کتابفروشی ها و عتیقه فروشی های توبینگن و بازل کار کردم. اواخر سال 1899 مجموعه کوچکی از شعرهایم چاپ شد. بعد از آن چند کتاب کوچک دیگر هم از من منتشر شد که مثل همان کتاب اول توجهی را به خود جلب نکرد، تا این که سال 1904 چاپ رمان پیتر کامنستیند به موفقیت رسید که آن را در بازل نوشتم و محل وقوع ماجرای آن سوییس بود.

کار در کتابفروشی را کنار گذاشتم، با زنی اهل بازل ازدواج کردم و به روستا رفتم. آن زمان زندگی در روستایی دور از شهر و تمدن آرزویم بود. از آن موقع همیشه در روستا زندگی کردم؛ ابتدا تا سال 1912 در گاینهوفن کنار دریاچه کنستانس و بعدها در نزدیکی برن و سرانجام در مونتانیولا در نزدیکی دریاچه لوگانو که هنوز آن جا ساکنم.

چند سال بعد از آن که در 1912 در سوییس ساکن شدم، جنگ جهانی اول شروع شد. هر سال که می گذشت، درگیری ام با ناسیونالیسم آلمان ها بیشتر می شد. همراه اولین اعتراض های محتیطانه، در معرض خشونت و هجمه های مداوم و سیل نامه های توهین آمیز از آلمان قرار گرفتم. نفرتی که مقام های رسمی آلمان به من ابراز می کردند و در حکومت هیتلر به اوج خود رسیده بود، با چیزهای مختلف جبران می شد؛ طرفدارهایی بین نسل جوان پیدا کردم که فکرشان جهانی و صلح طلبانه بود؛ دوستی ام با رومن رولان که تا زمان مرگش ادامه داشت و با همدردی کسانی که حتی در کشورهای دور مثل هندوستان و ژاپن مثل من فکر می کردند.

در آلمان با سقوط هیتلر، بار دیگر مورد توجه قرار گرفتم، ولی کتاب هایم که بخشی از آن ها توسط نازی ها سرکوب و بخشی به دلیل جنگ نابود شده بود، در آن کشور تجدید چاپ نشدند.

سال 1923 از تابعیت کشور آلمان خارج شدم و به تابعیت سوییس درآمدم. سال ها بعد از شکست ازدواج اولم، در تنهایی زندگی کردم و پس از آن دوباره ازدواج کردم. دوستان وفادارم در مونتانیولا خانه ای در اختیارم گذاشتند.

تا سال 1914 سفر را دوست داشتم. بیشتر به ایتالیا می رفتم و چند ماه هم در هندوستان گذراندم. اما بعد از آن سال، سفر را کنار گذاشتم و از آن موقع تاکنون از سوییس خارج نشده ام.

سال های حکومت رژیم هیتلر و جنگ جهانی دوم را با 11 سال کار روی رمان دو جلدی بازی مهره های شیشه ای (1943) گذراندم. از وقتی نوشتن آن کتاب طولانی را به پایان رساندم، بیماری چشمی و ناخوشی فزاینده ناشی از پیرسالی موجب شد دیگر نتوانم انجام پروژه های بزرگ تر را بر عهده بگیرم.

از میان فیلسوف های غربی، بیشتر در تأثیر افکار افلاطون، اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و یاکوب بورکهارت مورّخ بودم. ولی این افراد به اندازه فیلسوف های هندی و بعدها چینی بر من تأثیر نگذاشتند. همیشه با هنرهای مختلف مأنوس و مهربان بودم، ولی رابطه ام با موسیقی، صمیمانه تر و سودمندتر است.»[1]

هسه در جای دیگری  می نویسد «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آن ها را بسیار دوست می داشتم و بیشتر دوست شان می داشتم اگر به آن زودی مرا با احکام عشره آشنا نمی کردند. افسوس این احکام، گرچه دستورهای خدایند، همیشه بر من اثری نحس داشته اند. من طبعی سر به راه دارم و برّه وار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دست کم در جوانی، علیه هر حکمی سرکشی کرده ام. همین که «تو بایدِ» این احکام را می شنیدم، همه نرمی های وجودم سنگ می شد. مسلم است که این صفت در طول سال های مدرسه بر اخلاق من اثری زیان بخش داشت. معلمان درسی که به نام بامزه «تاریخ» نامیده می شود به ما می آموزند که همیشه مردانی بر جهان حکم رانده اند و اسباب تحول آن شده اند که سرکش بوده و سنت را زیر پا گذاشته اند و در خاطر ما می نشانند که این اشخاص سزاوار ستایش اند. اما این ها جز دروغ نیست. البته مثل هر آموزش دیگر، زیرا هرگاه یکی از ما شاگردان به نیت نیک یا بد، جسارتی نشان می داد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمی نهاد یا حتی علیه رسمی نابخردانه اعتراض می کرد، نه فقط سزاوار احترام دانسته نمی شد و همچون سرمشق سرفراز نمی بود، بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده می شد. اقتدار ننگین معلمان درهم اش می شکست.»[2]

می توان حدس زد که هرمان هسه در نوجوانی با چنین خلقی بدگمانی معلمانش را بر می انگیخت. ماجرایی که در مدرسه گذدشت در تحول فکری هرمان هسه اهمیت بسیار داشته است. شیطنتِ البته ناچیزی را که در کلاس صورت گرفته بود به او نسبت داده بود «چون دامنم مطلقا از آن گناه پاک بود و موفق نشدند مرا وادار کنند که به آن اعتراف کنم، در آن تخلفِ ناچیز آن قدر دمیدند که از آن کوهی ساختند و با آن که مرا آن قدر زدند، نه تنها اعترافی را که می خواستند از من نگرفتند بلکه اعتقاد مرا به شرافت معلمی از میان بردند. خدا را شکر که بعدها با معلمانی روبه رو شدم که سزاوار احترام بودند اما زخمی که خورده بودم التیام نیافت و مناسبات من نه فقط با معلم و کار تعلیم، بلکه با هرگونه اقتداری مغشوش شد.»[3]

اما سرکشی هرمان هسه در جوانی علتی عمیق تر داشت «از سیزده سالگی معتقد بودم که در آینده یا شاعر خواهم شد یا هیچ. اما کم کم به نکته بیار ناگوار دیگری نیز پی بردم و آن این که آدم می تواند کشیش، پزشک، کاسب، کارمند پست و حتی نقاش و معمار بشود. برای همه این حرفه های مدارسی هست و روش های آموزشی برای نوآموزان. اما برای شاعر شدن هیچ مدرسه ای نیست. شاعر شدن مجاز و حتی افتخاری بود، البته به شرط آن که شاعر موفق می بود و اشعارش بر دل خوانندگانش می نشست. اما افسوس اغلب اوقات شهرت و افتخار بعد از مرگ شاعر نصیبش می شد. پس شاعر شدن ممکن نبود و به زودی دریافتم که عشق به شاعری ننگی شمرده می شود...»[4]

 



[1] عطایی، فرشید، «من تعمیرکار نیستم»، ماهنامه داستان، مرداد 92، شماره نهم، ص 21.

 

[2] هسه، هرمان، سیذارتها، ترجمه سروش حبیبی، تهران، ققنوس، چاپ پنجم، 91، ص 11.

 

[3] همان.

[4] همان، ص 12.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۴
زهره شریعتی

هرمان هسه در دوم ژوئیه‌ی سال ۱۸۷۷ میلادی در شهر کالو[1] واقع در آلمان زاده شد. خانواده اش ساکن سواب، ناحیه ای در جنوب غربی آلمان بودند. پدرش از اهالی استونی در سواحل دریای بالتیک، و مادرش سوییسی بود. پدر هرمان هسه، مدیریت سازمان انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هند‌شناس سرشناس، دکترهرمان گوندِرت، مدیر اتحادیه‌ی ناشران کالو بود. کتابخانه‌ی باشکوه پدربزرگ و پیشه‌ی پدر، نخستین باب آشنایی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. وی با کمک پدر و مادرش که مبلغان مذهبی در هندوستان بودند، با فرهنگ شرق و اندیشه های فلسفی هند آشنا شد. این آشنایی به تمامی آثار او رنگ و بویی از عرفان هندی داد.

هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هرمان که دکترای فلسفه داشت و به چند زبان مسلط بود، هسه را به مطالعه زیاد تشویق می کرد و کتابخانه خود را که مملو از آثار ادبیات جهان بود، در اختیار او می گذاشت. همه این ها موجب شد این حس درون هسه شکل بگیرد که او شهروند تمام جهان است. او جایی می نویسد «پس زمینه خانوادگی ام به پایه و اساسی برای انزوا، کناره گیری و مقاومتم مقابل هرگونه حس ملی گرایی تبدیل شد و تمام زندگی مرا به همین شکل تعریف کرد.»

ماری گوندرت، مادر هسه سال 1842 در هندوستان به دنیا آمد. مادر هسه درباره دوران کودکی اش می گوید «کودک شادی نبودم.» همان طور که بین مبلغ های مذهبی آن دوران مرسوم بود، وقتی پدر و مادر ماری برای انجام ماموریت مذهبی شان به هندوستان رفتند، او را که دختری چهار ساله بود در آلمان گذاشتند. مادر هسه در نوجوانی به خاطر عشق به جوانی خارجی تلاش کرد مقابل پدرش هرمان گوندرت تمرد کند، ولی بالاخره دست کشید و تسلیم شد.

هسه جوان عشق به موسیقی را با مادرش شریک بود. در خانواده او موسیقی و شعر اهمیت داشت. مادرش شعر می گفت و استفاده پدرش از زبان شاعرانه در موعظه ها و نوشتن رساله های مذهبی، معروف بود. اولین الگوی هسه برای هنرمند شدن، برادر ناتنی اش تئو بود که با ورود به کنسرواتوار موسیقی در 1885 مقابل خانواده اش شورش کرده بود. هسه از خود توانایی و نبوغ برای سرودن شعر نشان داد و تصمیم گرفت نویسنده شود.

یوهان هسه، پدر هسه فرند یک پزشک بود که سال 1847 در یکی از شهرهای کوچک استونی به دنیا آمد. دکتر هسه مثل دکتر گوندرت، آدم مستبدی بود. یوهان هسه وقتی ازدواج کرد، در خانه پدرزنش زندگی کرد. ولی چون آن جا خانه شلوغی بود، سال 1889 برای اولین بار دچار حمله عصبی شد و بقیه عمرش را با حمله های عصبی، گریه و سردرد سپری کرد. یوهان هسه از اقلیت بزرگ آلمانی های منطقه بالتیک بود که در آن زمان جزو امپراتوری روسیه بود، برای همین پسرش هرمان در زمان تولد، هم شهروند آلمان محسوب می شد و هم روسیه. یوهان هسه پنج فرزند داشت که دوتای آن ها در زمان کودکی از دنیا رفتند. پدر هرمان هسه در انتشاراتی مشغول به کار شد که به طور تخصصی متن ها و درس نامه های مذهبی منتشر می کرد. آن زمان هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هسه، مدیر این انتشارات بود و بعد از او یوهان هسه در سال 1893 مدیریت آن جا را به عهده گرفت.

هسه از میراث آلمانی بالتیک پدرش به عنوان یک واقعیت مهم و بالقوه در گسترش هویت خود یاد کرده است. درباره پدرش می گوید «همیشه مثل مهمانی به نظر می رسید که مؤدب و تنها بود و دیگران حرف هایش را درست نمی فهمیدند.» قصه هایی که پدر هسه از استونی تعریف می کرد، موجب می شد به تدریج احساس مذهبی با رویکرد مقایسه ای در وجود هسه جوان شکل بگیرد. او جایی می نویسد «دنیا شاد و باوجود مسیحی بودن آن، پرنشاط بود... بزرگ ترین آرزوی مان این بود که به ما اجازه دهند استونی را ببینیم... جایی که زندگی رنگارنگ و شادی داشت.» حس بیگانگی هرمان هسه با خرده بورژواهای اسواب، به دلیل رابطه با مادربزرگش، جولی گوندرت بیشتر شد، چون میراث فرانسوی سوییسی مادربزرگش اجازه نمی داد با آن محیط سازگار باشد.

هرمان هسه از سال های اولیه زندگی برای والدینش بچه لجوج و سرسختی بود. ماری مادر هرمان، در نامه ای به شوهرش می نویسد «این کوچولو سرزندگی ویژه ای درون خود دارد، یک نیروی باور نکردنی، یک اراده قوی و با این که چهار سالش است، ذهن حیرت انگیزی دارد. چطور می تواند تمام این ها را بیان کند؟ این درگیری درونی با خوی بی رحمانه اش و آشفتگی پرشورش مرا نگران می کند. خدا باید این روح پرغرور را سروشکل دهد، آن وقت به انسان شریف و باشکوهی تبدیل می شود. ولی به خودم می لرزم وقتی به این موضوع فکر می کنم که اگر تربیت بچه ما که شخصیت پر شور و حرارتی دارد، اشتباه یا ضعیف باشد، ممکن است به چه آدمی تبدیل شود!» هسه از همان اولین سال های مدرسه، نشانه هایی از افسردگی داشت. وی در سن سیزده سالگی بر آن بود که یا شاعر شود یا هیچ. از این رو در سال 1899 نخستین سروده‌ی خود را انتشار داد.

او که دارای روحی حساس و ضربه‌پذیر بود، در برابر نابرابری‌های جامعه و تضاد درونی با پدر و مادرش، در سن پانزده‌سالگی از مدرسه‌ی کلیسایی مالبرون، که از آن بورس تحصیلی در رشته‌‌ی الهیات پروتستانتیسم داشت، گریخت. او را در انباری یک مزرعه پیدا کردند و دوباره به همان کلیسای پروتستان برگرداندند. به هر حال زندگی در خانواده یک میسیونر مذهبی با پدربزرگی هندشناس و کتابخانه ای بزرگ و  سرشار از فلسفه هند برای مالیخولیایی کردن هر نوجوانی کافی است. هرمان را که به سنت های خانوادگی پشت کرده و نمی خواست مبلغ مذهبی شود را پیش یک رمال بردند تا روحش را از شیاطین پاک کند. تعلیمات رمال کاملا موثر واقع شد؛ چرا که پسرک خودکشی کرد. در ماه مه پس از تلاش برای خودکشی، مدتی را در موسسه ای زیر نظر و مراقبت کریستوف فردریش بلومهارت، عالم الهیات و کشیش گذراند و مدتی را هم در تیمارستان. هسه بعدها تجربه دوران مدرسه مسیحی مالبرون را در یکی از رمان هایش به نام زیر چرخ نوشت. سال 1893 بعد از این که چندین بار مدرسه اش را تغییر داد، تحصیل مقدماتی را  تمام کرد. از همان سال ها با آدم های بزرگ تر از خودش نشست و برخاست می کرد.

هسه بعد از آن شاگرد کتابفروشی شد، ولی بعد از سه روز رهایش کرد. اوایل تابستان 1894 در کارگاه تعمیر ساعت های برج در کالو یک سال شاگردی کرد، ولی کار تکراری و کسل کننده لحیم کاری و سوهان زدن، موجب شد سراغ فعالیت دیگری برود. اکتبر 1895 دوباره شاگرد یک کتابفروشی در توبینگن شد، اما این بار با علاقه. وظیفه هسه در کتابفروشی توبینگن، مرتب کردن، بسته بندی و بایگانی کتاب ها بود. بیش از آن که وقت صرف دوستانش کند، کتاب می خواند. هسه نوشته های دینی را مطالعه می کرد و بعدها کتاب های گوته، لسینگ، شیلر و چند متن درباره اسطوره های یونان می خواند. سال 1895 خواندن کتاب های نیچه را شروع کرد که اندیشه هایش تأثیر زیادی بر رمان های او گذاشت. کم کم از نظر مادی مستقل شد و روی کتاب های نویسنده های رمانتیک آلمانی متمرکز شد.

هسه به خاطر عدم ادامه تحصیل، در موقعیت های اجتماعی مشابه همسن و سالانش که در دانشگاه درس می خواندند، احساس بی عرضگی کند. سال 1896 یکی از شعرهایش به نام مریم مقدس در مجله ای منتشر شد. پاییز همان سال اولین دفتر شعرش را با نام آوازهای عاشقانه منتشر کرد که حجم زیادی هم نداشت. مجموعه نثرهایش هم به نام یک ساعت پس از نیمه شب در سال بعد منتشر شد. اما هر دو کتاب از نظر تجاری شکست خوردند. او دچار شوک شدیدی شد. مادرش گفته بود این شعرها دنیوی، غیر مذهبی و حتی به شکل مبهمی گناه آلود هستند. هسه از پاییز 1899 در کتابفروشی قدیم و معروفی در بازل مشغول کار شد. سال 1900 به دلیل مشکل چشمی از خدمت سربازی معاف شد. این مشکل بینایی و اختلالات عصبی و سردردهای مزمن، بر تمام زندگی او تأثیر گذاشت. کم کم با کار در نشریات دستمزد گرفت. در سال 1904 با ماریا برنولی ازدواج نمود و ثمره ازدواجش، سه پسر به نام های برونو، هاینر و مارتین بودند.

مادرش سال 1902 پس از یک دوره بیماری طولانی و دردناک از دنیا رفت. هرمان نتوانست در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر شود، می ترسید این قضیه موجب وخامت افسردگی اش شود. به دلیل نقد های کم کم مثبتی که روی کتاب هرمان لاشر او منتشر شد، ناشری به کارهای هسه علاقه مند شد و با انتشار رمان پیتر کامنتستیند که سال 1903 آزمایشی و سال بعد به طور عادی منتشر شد، هسه به پیشرفت و موفقیت رسید. او دیگر می توانست زندگی اش را از راه نویسندگی بگذراند. رمان پیتر کامنتستیند در آلمان به کتاب معروف و مردم پسندی تبدیل شد.

هرمان در سال 1911 به مشرق‏ زمین سفر کرد؛ زیرا آن‏جا را سرزمین رستگاری و نجات خود می‏دانست و از طریق منابع متعدد به رمزو رازهای هند دسترسی یافت. هسه در سال ۱۹۱۲ میلادی به سوییس رفت و در سال ۱۹۲۳ میلادی، رسماً شهروندی آن کشور را پذیرفت. اوایل قرن نوزدهم، هرمان هسه یک نویسنده نسبتاً مشهور بود. ازدواج کرده، به هند سفر کرده و چند رمان در مورد عشق نوشته بود. همه چیز آرام بود، تا این که پدرش از دنیا رفت و پس از یک بیماری سخت که مارتین، پسرش دچار آن شد، در سال 1912 همسرش نیز به علت اسکیزوفرنی در تیمارستان بستری شد. هسه دچار افسردگی شدید شد و مدت ها در جلسات روان درمانی یک روانکاو به نام برنهارد لانگ از شاگردان گوستاو یونگ قرار گرفت، و بعدها چند جلسه ای نیز به گفتگو با خود یونگ پرداخت[2]؛ اما زندگی خانوادگی اش نابود شده بود. همسرش به شدت عصبی بود. حتی پس از درمان، هسه به آینده زندگی مشترک با او خوش بین نبود. از هم جدا شدند و سه پسرشان در پانسیون ها و خانه افراد فامیل بزرگ شدند. وی ابتدا به خانه کوچک روستایی در نزدیکی لوکارنو و بعد به شهر کوچک مونتانیولا رفت. محیط های متفاوت موجب شد بتواند کار نویسندگی را پیش ببرد و کار نقاشی را شروع کند. زندگی هنری هسه نقاش از همین زمان آغاز شد. او نقاشی را به توصیه یونگ، به عنوان روشی درمانی برگزید.

هسه با شروع جنگ جهانی اول در 1914، داوطلبانه در ارتش ثبت نام کرد و می گفت نمی تواند آرام و با خیال راحت کنار بخاری گرم بنشیند، در حالی که نویسنده های جوان دیگری در جبهه می میرند. وضعیت جسمی او برای جنگ مناسب تشخیص داده نشد، ولی او را برای مراقبت از اسیران جنگی پذیرفتند. هسه که ظاهراً از شور و شوق و حرارت عمومی ناشی از جنگ که در آن زمان غالب بوده مصون بود، از روشنفکران همتای خود خواست دچار ناسیونالیسم جنون آمیز و نفرت نشوند.

در پی انتشار این مقاله، هسه خود را در میانه یک نزاع جدی سیاسی دید و مورد حمله مطبوعات آلمان قرار گرفت، نامه های نفرت آمیز دریافت کرد و از دوستان قدیمی اش دور شد. البته دوستانی چون رومن رولان نویسنده فرانسوی او را حمایت کردند. هسه سال 1917 در نامه ای به رولان نوشت «تلاش من برای گفتگو از عشق در میدان سیاسی شکست خورد.»

مرگ پدر هسه در مارس 1916، بیماری شدید پسرش مارتین و اسکیزوفرنی همسرش، زندگی او را دچار بحران های عمیق تری کرد. هسه در طول سه هفته، رمانش به نام دمیان را که قرار بود در پی اعلام آتش بس سال 1919 منتشر شود، با نام مستعار امیل سینکلر منتشر کرد. سال 1922 رمان معروفش سیذارتا منتشر شد. هسه سال 1924 بار دیگر ازدواج کرد، ولی این ازدواج هم روی ثبات و آرامش ندید. در نهایت، در سال 1931 با نینون دوبلین ازدواج نمود که همراهی شان باهم در نهایت به خوبی و خوشی تا پایان عمر برقرار بود.

پس از مشکلات ناشی از جدایی از ماریا برنولی، همسر اولش، رنسانس روحی هسه آغاز شد. دمیان اولین داستان او بعد از این تغییرات روحی است. تأثیرات گوستاو یونگ، نیچه و افلاطون در این رمان کاملاً آشکار است. فضای فلسفی و معناگرای آن روزها و جلسات روانکاوی و تأثیرات یونگ باعث شدند هسه روح را کشف کند. استفاده از ادبیات نمادین، کندوکاو در روح و زوایای پنهان در آن و تلاش برای رسیدن به نیروانه، شالوده رمان های بعدی او شد. رمان های دمیان، سیذارتا و گرگ بیابان تامدت ها به علت فضای فاشیستی آلمان با نام مستعار امیل سینکلر منتشر می شدند. هسه در دوران فاشیسم هیتلری زیر نظر بود و آثار او اجازه انتشار در آلمان را نداشتند.

هسه با افکار«نیچه»و روان‏شناس نامی«یونگ»آشنایی داشت و «گوته» یکی از شاعران محبوب او بود. البته او در عین‏ علاقه‏ مندی به این افراد، فردیت خود را به‏ مثابه‏ ی یکی از ارزش‏های اساسی حفظ کرده است. آشنایی با آرای نیچه و یونگ‏ در فهم و درک برخی نکات دشوار آثار هسه‏ کارگشاست. وی از طریق خلق قهرمانان‏ ممتاز داستان‏هایش نشان می‏دهد که هر فردی باید با سخت‏ کوشی و تهذیب نفس‏ راه زندگی خویش را شخصاً پیدا  کند و در عین پیروی از مذهب، حق دارد و«باید ارزش‏های خویش را پی‏ درپی موردارزیابی‏ قرار دهد.»


[1] Calw

[2]  نجفی، رضا، شناختی از هرمان هسه، نشر کاروان، 87، ص 12.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
زهره شریعتی

زندگی و نویسندگی هرمان هسه

فرشید عطایی

هرمان هسه شاعر، رمان نویس و نقاش آلمانی سوییسی است که گرگ بیابان، سیذارتا و بازی مهره شیشه ای، جزو معروف ترین زمان های او هستند. هر یک از این رمان ها در جست جوی یافتن صحت، اصالت و خودشناسی هستند. ماری گوندرت، مادر هسه سال 1842 در هندوستان به دنیا آمد. مادر هسه درباره دوران کودکی اش می گوید «کودک شادی نبودم.» همان طور که بین مبلغ های مذهبی آن دوران مرسوم بود، وقتی پدر و مادر ماری برای انجام ماموریت مذهبی شان به هندوستان رفتند، او را که دختری 4 ساله بود در آلمان گذاشتند. مادر هسه در نوجوانی تلاش کرد مقابل پدرش هرمان گوندرت تمرد کند، ولی بالاخره دست کشید و تسلیم شد.

یوهان هسه، پدر هسه فرند یک پزشک بود که سال 1847 در یکی از شهرهای کوچک استونی به دنیا آمد. دکتر هسه مثل دکتر گوندرت، آدم مستبدی بود. یوهان هسه وقتی ازدواج کرد، در خانه پدرزنش زندگی کرد. ولی چون آن جا خانه شلوغی بود، سال 1889 برای اولین بار دچار حمله عصبی شد و بقیه عمرش را با حمله های عصبی، گریه و سردرد سپری کرد.

یوهان هسه از اقلیت بزرگ آلمانی های منطقه بالتیک بود که در آن زمان جزو امپراتوری روسیه بود، برای همین پسرش هرمان در زمان تولد، هم شهروند آلمان محسوب می شد و هم روسیه. یوهان هسه پنج فرزند داشت که دوتای آن ها در زمان کودکی از دنیا رفتند. پدر هرمان هسه در انتشاراتی مشغول به کار شد که به طور تخصصی متن ها و درس نامه های مذهبی منتشر می کرد. آن زمان هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هسه، مدیر این انتشارات بود و بعد از او یوهان هسه در سال 1893 مدیریت آن جا را به عهده گرفت.

هسه در خانواده ای اهل اسواب، ناحیه ای در جنوب غربی آلمان به دنیا آمد و از میراث آلمانی بالتیک پدرش به عنوان یک واقعیت مهم و بالقوه در گسترش هویت خود یاد کرده است. درباره پدرش می گوید «همیشه مثل مهمانی به نظر می رسید که مودب و تنها بود و دیگران حرف هایش را درست نمی فهمیدند.»

قصه هایی که پدر هسه از استونی تعریف می کرد، موجب می شد به تدریج احساس مذهبی با رویکرد مقایسه ای در وجود هسه جوان شکل بگیرد. او جایی می نویسد «دنیا شاد و باوجود مسیحی بودن آن، پرنشاط بود... بزرگ ترین آرزوی مان این بود که به ما اجازه دهند استونی را ببینیم... جایی که زندگی رنگارنگ و شادی داشت.» حس بیگانگی هرمان هسه با خرده بورژواهای اسواب، به دلیل رابطه با مادربزرگش، جولی گوندرت بیشتر شد، چون میراث فرانسوی سوییسی مادربزرگش اجازه نمی داد با آن محیط سازگار باشد.

هرمان هسه از سال های اولیه زندگی برای والدینش بچه لجوج و سرسختی بود. ماری مادر هرمان، در نامه ای به شوهرش می نویسد «این کوچولو سرزندگی ویژه ای درون خود دارد، یک نیروی باور نکردنی، یک اراده قوی و با این که چهار سالش است، ذهن حیرت انگیزی دارد. چطور می تواند تمام این ها را بیان کند؟ این درگیری درونی با خوی بی رحمانه اش و آشفتگی پرشورش مرا نگران می کند. خدا باید این روح پرغرور را سروشکل دهد، آن وقت به انسان شریف و باشکوهی تبدیل می شود. ولی به خودم می لرزم وقتی به این موضوع فکر می کنم که اگر تربیت بچه ما که شخصیت پر شور و حرارتی دارد، اشتباه یا ضعیف باشد، ممکن است به چه آدمی تبدیل شود!» هسه از همان اولین سال های مدرسه، نشانه هایی از افسردگی داشت.

هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هرمان که دکترای فلسفه داشت و به چند زبان مسلط بود، هسه جوان را به مطالعه زیاد تشویق می کرد و کتابخانه خود را که مملو از آثار ادبیات جهان بود، در اختیار او می گذاشت. همه این ها موجب شد این حس درون هسه شکل بگیرد که او شهروند تمام جهان است. او جایی می نویسد «پس زمینه خانوادگی ام به پایه و اساسی برای انزوا، کناره گیری و مقاومتم مقابل هرگونه حس ملی گرایی تبدیل شد و تمام زندگی مرا به همین شکل تعریف کرد.»

هسه جوان عشق به موسیقی را با مادرش شریک بود. در خانواده او موسیقی و شعر اهمیت داشت. مادرش شعر می گفت و استفاده پدرش از زبان شاعرانه در موعظه ها و نوشتن رساله های مذهبی، معروف بود. اولین الگوی هسه برای هنرمند شدن، برادر ناتنی اش تئو بود که با ورود به کنسرواتوار موسیقی در 1885 مقابل خانواده اش شورش کرده بود. هسه از خود توانایی و نبوغ برای سرودن شعر نشان داد و تصمیم گرفت نویسنده شود.

 مارس 1892 شخصیت طغیانگر هسه در مدرسه خود را نشان داد و یک بار از مدرسه فرار کرد. روز بعد او را در مزرعه ای پیدا کردند. هسه چند مدرسه عوض کرد و اختلاف شدیدی با پدر و مادرش پیدا کرد. در ماه مه پس از تلاش برای خودکشی، مدتی را در موسسه ای زیر نظر و مراقبت کریستوف فردریش بلومهارت، عالم الهیات و کشیش گذراند و مدتی را هم در تیمارستان. سال 1893 تحصیل مقدماتی را تمام کرد. از همان سال ها با آدم های بزرگ تر از خودش نشست و برخاست می کرد.

هسه بعد از آن شاگرد کتابفروشی شد، ولی بعد از سه روز رهایش کرد. اوایل تابستان 1894 در کارگاه تعمیر ساعت های برج در کالو یک سالی شاگردی کرد، ولی کار تکراری و کسل کننده لحیم کاری و سوهان زدن، موجب شد سراغ فعالیت دیگری برود. اکتبر 1895 دوباره شاگرد یک کتابفروشی در توبینگن شد، اما این بار با علاقه. هسه بعدها تجربه دوران مدرسه مسیحی مالبرون را در یکی از رمان هایش به نام زیر چرخ نوشت.

وظیفه هسه در کتابفروشی توبینگن، مرتب کردن، بسته بندی و بایگانی کتاب ها بود. بیش از آن که وقت صرف دوستانش کند، کتاب می خواند. هسه نوشته های دینی را مطالعه می کرد و بعدها کتاب های گوته، لسینگ، شیلر و چند متن درباره اسطوره های یونان می خواند. سال 1895 خواندن کتاب های نیچه را شروع کرد که اندیشه هایش تاثیر زیادی بر رمان های او گذاشت. کم کم از نظر مادی مستقل شد و روی کتاب های نویسنده های رمانتیک آلمانی متمرکز شد.

هسه به خاطر عدم ادامه تحصیل، در موقعیت های اجتماعی مشابه همسن و سالانش که در دانشگاه درس می خواندند، احساس بی عرضگی کند. سال 1896 یکی از شعرهایش به نام مریم مقدس در مجله ای منتشر شد. پاییز همان سال اولین دفتر شعرش را با نام آوازهای عاشقانه منتشر کرد که حجم زیادی هم نداشت. مجموعه نثرهایش هم به نام یک ساعت پس از نیمه شب در سال بعد منتشر شد. اما هر دو کتاب از نظر تجاری شکست خوردند. او دچار شوک شدیدی شد. مادرش گفته بود این شعرها دنیوی، غیر مذهبی و حتا به شکل مبهمی گناه آلود هستند. هسه از پاییز 1899 در کتابفروشی قدیم و معروفی در بازل مشغول کار شد. سال 1900 به دلیل مشکل چشمی از خدمت سربازی معاف شد. این مشکل بینایی و اختلالات عصبی و سردردهای مزمن، بر تمام زندگی او تاثیر گذاشت. کم کم با کار در نشریات دستمزد گرفت.

مادرش سال 1902 پس از یک دوره بیماری طولانی و دردناک از دنیا رفت. نتوانست در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر شود، می ترسید این قضیه موجب وخامت افسردگی اش شود. به دلیل نقد های کم کم مثبتی که روی کتاب هرمان لاشر او منتشر شد، ناشری به کارهای هسه علاقه مند شد و با انتشار رمان پیتر کامنتستیند که سال 1903 آزمایشی و سال بعد به طور عادی منتشر شد، هسه به پیشرفت و موفقیت رسید. او دیگر می توانست زندگی اش را از راه نویسندگی بگذراند. رمان پیتر کامنتستیند در آلمان به کتاب معروف و مردم پسندی تبدیل شد.

هسه با شروع جنگ جهانی اول در 1914، داوطلبانه در ارتش ثبت نام کرد و می گفت نمی تواند آرام وبا خیال راحت کنار بخاری گرم بنشیند، در حالی که نویسنده های جوان دیگری در جبهه می میرند. وضعیت جسمی او برای جنگ مناسب تشخیص داده نشد، ولی او را برای مراقبت از اسیران جنگی پذیرفتند. هسه که ظاهرا از شور و شوق و حرارت عمومی ناشی از جنگ که در آن زمان غالب بوده مصون بود، از روشنفکران همتای خود خواست دچار ناسیونالیسم جنون آمیز و نفرت نشوند.

در پی انتشار این مقاله، هسه خود را در میانه یک نزاع جدی سیاسی دید و مورد حمله مطبوعات آلمان قرار گرفت، نامه های نفرت آمیز دریافت کرد و از دوستان قدیمی اش دور شد. البته دوستانی چون تئودور هئوس و رومن رولان نویسنده فرانسوی او را حمایت کردند. هسه سال 1917 در نامه ای به رولان نوشت «تلاش من برای گفتگو از عشق در میدان سیاسی شکست خورد.»

مرگ پدر هسه در مارس 1916، بیماری شدید پسرش مارتین و اسکیزوفرنی همسرش، زندگی او را دچار بحران های عمیق تری کرد. مجبور شد نزد روان شناسان برود و در همین مسیر با کارل گوستاو یونگ آشنا شد. هسه در طول سه هفته، رمانش به نام دمیان را که قرار بود در پی اعلام آتش بس سال 1919 منتشر شود، با نام مستعار امیل سینکلر منتشر کرد.

هسه در این سال به زندگی عادی بازگشت، اما زندگی خانوادگی اش نابود شده بود. همسرش به شدت عصبی بود. حتی پس از درمان، هسه به آینده زندگی مشترک با او خوش بین نبود. از هم جدا شدند و بچه های آن ها در پانسیون ها و خانه افراد فامیل بزرگ شدند. ابتدا به خانه کوچک روستایی در نزدیکی لوکارنو و بعد به شهر کوچک مونتانیولا رفت. محیط های متفاوت موجب شد بتواند کار نویسندگی را پیش ببرد و کار نقاشی را شروع کند. سال 1922 رمان معروفش سیذارتا منتشر شد. سال 1942 بار دیگر ازدواج کرد، ولی این ازدواج هم روی ثبات و آرامش ندید. سال 1923 شهروند سوییس شد.

سال 1931 کتاب بازی مهره های شیشه ای را منتشر کرد که آخرین کتاب مهم او بود. سال 1946 هم جایزه نوبل ادبیات را گرفت. اواخر عمرش را به نگارش داستان کوتاه و نقاشی با آبرنگ و نامه نگاری با طرفداران گذراند، تا در 9 اوت 1962 درگذشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۵
زهره شریعتی

گرگ بیابان به دنبال هسه

کریس کاکس

تعجبی ندارد که وقتی اولین بار سال 1927، دهمین رمان هرمان هسه به نام گرگ بیابان (اشتپن وولف) منتشر شد، با توجه به انزوای شهری، رمانس تیره و تار موجود در آن و یورش های وحشیانه آن به زندگی بورژوازی و سرمایه داری، با نقدهای متناقض مواجه و دهه 1960 به عنوان یک اثر کلاسیک ضد فرهنگ شناخته شود.

گرگ بیابان، مثل سیذارتا درباره سفر انسانی به سوی خودشناسی است. با وجود گذشت حدود یک قرن از انتشار این کتاب، همچنان پیام آن به شدت بر خواننده ها تاثیر می گذارد «ما باید خودمان را بکاویم و هرگز از این کار باز نایستیم. اگر خودکاوی را متوقف کنیم، آن گاه در زندگی به مرده های زنده نما تبدیل می شویم.»

هاری هالر قهرمان 47 ساله این رمان، در زندگی اش وجود مرگ مانندی دارد. او زمانی روشنفکر فعالی بود که در اجتماع حضور داشت، اما به دلیل انزجار از فرهنگ اروپایی، منزوی شده، شغل و خانواده و خانه اش را از دست داده و اکنون در انزوای گرگ مانندی زندگی می کند.

روزها در فکر فرو می رود و شب ها را در میخانه ها می گذراند. در وجود او دو روح با هم می جنگند؛ یکی دیو که مشتاق وحشی گری و انزواطلبی است و دیگری انسان که در جستجوی فرهنگ، جامعه و عشق است. هاری میل به خودکشی دارد، با این حال لجوجانه به روزهای شیطانی یاس و پوچی درونی اش می چسبد.

هسه برای نوشتن رمان گرگ بیابان از بحران معنوی بهره برده که خودش دچار آن شده بود. هسه بعد از آن که اواسط دهه 1920 همسر خود را ترک کرد، در شهر بازل در تنهایی و انزوا زندگی کرد و از شدت یاس و نومیدی به فکر خودکشی افتاد.

شاید این اتفاق توضیحی برای توصیف دقیق و دردناکی باشد که هاری هالر از افسردگی ارائه می کند. تاکنون فقط ویلیام استایرون در کتاب تاریکی قابل رویت توانسته توصیفی هم تراز توصیف هایی که هسه از افسردگی در کتاب خود آورده ارائه کند.

با این وجود، هرمان هسه در دهه 1960 گفت «کتاب گرگ بیابان میان مجموعه نوشته هایم بارها و با خشونت زیاد، دچار بدفهمی شده است.» از نظر او بسیاری از خواننده ها بیش از حد به حس طغیان گری و یاس در شخصیت هاری هالر توجه کرده اند، ولی سفر بازگشت او از آن وضعیت را نادیده گرفته اند. نقطه بازگشت هاری هالر از جایی آغاز می شود که هرمینه جوان و زیبا را می بیند. هرمینه که نمایانگر خداشناسی موجود در این کتاب است، به هاری نشان می دهد که او بیش از دو روح درون خود دارد و باید به هر یک از آن ها اجازه شکوفایی بدهد.

گرگ بیابان کتابی درباره خودکشی، ولی در نهایت ضد آن است. با وجود توصیف های عنان گسیخته و دقیق زجر، عذاب و انزوا در آن، با فصاحت و شیوایی درباره موضوعی صحبت می کند که جذاب نیست، ولی اهمیت دارد؛ یعنی موضوع درمان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۰
زهره شریعتی

هرمان هسه از زبان خودش

دوم جولای 1877 میلادی، در شهر کوچک کالو در جنگل سیاه به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بالتیک اهل استونی و مادرم دختر پدری اهل اسواب و سوییسی فرانسوی تبار است. پدر پدرم پزشک و پدر مادرم هندشناس بود. پدرم برای مدت کوتاهی در هندوستان مبلغ مذهبی بود و مادرم چند سال از دوران جوانی را در هندوستان گذراند و آن جا کار تبلیغ انجام می داد.

زندگی در بازلی (1880-1886) موجب شد چند سال از دوران کودکی ام در شهر کالو، دچار گسیختگی شود. خانواده ام از ملیت های مختلف شکل گرفته بودند. به این وضعیت، تجربه بزرگ شدن میان مردمی از ملیت های مختلف و زندگی در دو کشور متفاوت با زبان های متفاوت هم اضافه شد. بیشتر سال های تحصیل را در مدرسه های شبانه روزی وورتمبرگ و مدتی را هم در مدرسه علوم دینی صومعه مالبرون گذراندم. شاگرد خوبی بودم.

زبان لاتین را بلد بودم، هرچند زبان یونانی هم یاد گرفتم، ولی بچه ای رام شدنی نبودم و به سختی می توانستم خودم را با چارچوب آموزش و پرورش پرهیزکارانه هماهنگ کنم که هدفش مقهور کردن و درهم شکستن شخصیت فرد بود. از 12 سالگی می خواستم شاعر شوم. اما چون برای شاعری مسیر مشخص یا رسمی وجود نداشت، بعد از ترک مدرسه، تصمیم گیری درباره این که به چه کاری مشغول شوم، دشوار بود. مدرسه مسیحی و دبیرستان را ترک کردم و شاگرد یک تعمیرکار ساعت شدم.

در 19 سالگی در کتابفروشی ها و عتیقه فروشی های توبینگن و بازل کار کردم. اواخر سال 1899 مجموعه کوچکی از شعرهایم چاپ شد. بعد از آن چند کتاب کوچک دیگر هم از من منتشر شد که مثل همان کتاب اول توجهی را به خود جلب نکرد، تا این که سال 1904 چاپ رمان پیتر کامنستیند به موفقیت رسید که آن را در بازل نوشتم و محل وقوع ماجرای آن سوییس بود.

کار در کتابفروشی را کنار گذاشتم، با زنی اهل بازل ازدواج کردم و به روستا رفتم. آن زمان زندگی در روستایی دور از شهر و تمدن آرزویم بود. از آن موقع همیشه در روستا زندگی کردم؛ ابتدا تا سال 1912 در گاینهوفن کنار دریاچه کنستانس و بعدها در نزدیکی برن و سرانجام در مونتانیولا در نزدیکی دریاچه لوگانو که هنوز آن جا ساکنم.

چند سال بعد از آن که در 1912 در سوییس ساکن شدم، جنگ جهانی اول شروع شد. هر سال که می گذشت، درگیری ام با ناسیونالیسم آلمان ها بیشتر می شد. همراه اولین اعتراض های محتاطانه، در معرض خشونت و هجمه های مداوم و سیل نامه های توهین آمیز از آلمان قرار گرفتم. نفرتی که مقام های رسمی آلمان به من ابراز می کردند و در حکومت هیتلر به اوج خود رسیده بود، با چیزهای مختلف جبران می شد؛ طرفدارهایی بین نسل جوان پیدا کردم که فکرشان جهانی و صلح طلبانه بود؛ دوستی ام با رومن رولان که تا زمان مرگش ادامه داشت و با همدردی کسانی که حتی در کشورهای دور مثل هندوستان و ژاپن مثل من فکر می کردند.

در آلمان با سقوط هیتلر، بار دیگر مورد توجه قرار گرفتم، ولی کتاب هایم که بخشی از آن ها توسط نازی ها سرکوب و بخشی به دلیل جنگ نابود شده بود، در آن کشور تجدید چاپ نشدند.

سال 1923 از تابعیت کشور آلمان خارج شدم و به تابعیت سوییس درآمدم. سال ها بعد از شکست ازدواج اولم، در تنهایی زندگی کردم و پس از آن دوباره ازدواج کردم. دوستان وفادارم در مونتانیولا خانه ای در اختیارم گذاشتند.

تا سال 1914 سفر را دوست داشتم. بیشتر به ایتالیا می رفتم و چند ماه هم در هندوستان گذراندم. اما بعد از آن سال، سفر را کنار گذاشتم و از آن موقع تاکنون از سوییس خارج نشده ام.

سال های حکومت رژیم هیتلر و جنگ جهانی دوم را با 11 سال کار روی رمان دو جلدی گلاسپر لنسپیر (1943) گذراندم. از وقتی نوشتن آن کتاب طولانی را به پایان رساندم، بیماری چشمی و ناخوشی فزاینده ناشی از پیرسالی موجب شد دیگر نتوانم انجام پروژه های بزرگ تر را بر عهده بگیرم.

از میان فیلسوف های غربی، بیشتر در تاثیر افکار افلاطون، اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و یاکوب بورکهارت مورخ بودم. ولی این افراد به اندازه فیلسوف های هندی و بعدها چینی بر من تاثیر نگذاشتند. همیشه با هنرهای مختلف مانوس و مهربان بودم، ولی رابطه ام با موسیقی، صمیمانه تر و سودمندتر است.

این مساله در بیشتر نوشته هایم مشهود است. شاخص ترین کتاب هایم مجموعه شعرهایم و داستان های کنولپ، دمیان، سیذارتا، گرگ بیابان، نارسیس و گلدموند و سفر به شرق هستند. کتاب یادآوری ها (1962) نکته های اتوبیوگرافیک زیادی دارد. از شما می خواهم به همین بیوگرافی اجمالی اکتفا کنید، چون وضعیت جسمی ام اجازه نمی دهد وارد جزییات بیشتری شوم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۹
زهره شریعتی

یوری میخایلوویچ پولیاکوف

در سالگرد تولد هرمان هسه، هرچه بیشتر داستان های او را بازخوانی می کنیم، بیشتر پی به وجود تاثیری می بریم که از نویسنده روس، داستایوسکی گرفته است. نه تنها از او تاثیر گرفته، بلکه جاهایی کاملا به تاسی از او قلم می زده است.

هسه اولین نوشته هایش را در 20 سالگی منتشر کرد. اولین نوشته هایش بیشتر شعر و یادداشت های سفر بود و هسه بسیار سفر می کرد. سال 1904 اولین رمانش را با عنوان پیتر کامنستیند منتشر کرد که با آن مشهور شد.

نازی ها در زمان هیتلر کتاب های این نویسنده محبوب را ممنوع کردند. به همین دلیل و دلایل دیگری اقامت دائم در سوییس را برگزید و پس از دریافت جایزه نوبل به خاطر رمان بازی تیله های شیشه ای در سال 1946، در همان دهکده مونتانیولای سوییس به خاک سپرده شد.

هسه یک بار هم به روسیه نرفت و هیچ گاه به تحول اجتماعی این کشور علاقه ای نشان نداد، اما این باعث نشد شور و شوق نسبت به ادبیات روسیه را در غرب احساس نکند و به آن احساس وابستگی نداشته باشد. به سختی می توان میان خبرنگاران، دوستان یا آشنایان هرمان هسه کسی از روسیه یا مهاجری روسی را مشاهده کرد. اولین نویسنده روسی که هسه در 1890 کشف کرد، تورگینف بود که غرب اروپا را شگفت زده کرده بود. در می 1895 این نامه را به دوست خود تئودور رومالین نوشت «این اسلاوهای مدرن را دوست ندارم، البته به جز نوشته هایی که از تورگنیف خوانده ام. چون در روسیه پس از لرمانتوف و پوشکین دیگر نویسنده بزرگی تربیت نشد، این نیهیلیسم ناتورالیسم بدبین چیز عجیبی است.»

هسه در نامه دیگری درباره تورگینف می گوید «می توان بین یک نویسنده آلمانی و اسلاوی شباهت هایی یافت؛ هر دو در پی دستیابی به رویاهای خود و جهان یگانه اند، اما اسلاو به رویاهای خود، به کار خود و پیش از همه به خودش ایمان ندارد.»

نقطه عطف در زندگی هسه، جنگ جهانی اول است که به شدت موقعیت اجتماعی و ادبی او را تغییر داد. رویدادهای اروپا توجه او را به یکی از شرکت کننده های این جنگ، یعنی روسیه و ادبیاتش جلب کرد. هسه در بررسی کتاب کارل نتسلیا، مورخ ادبی و بیوگراف داستایوسکی، تلاش می کند به این سوال پاسخ دهد که چه چیز، اروپای غربی را از مردم روس متمایز می کند؟

او در این باره می نویسد «روسیه در قرون وسطا با نقش نداشتن در مبارزه با مسیحیت باستان و بعدها با این که نقش مهمی در عهد رنسانس نداشت، به کلی از غرب اروپا جدا افتاد و به همین دلیل فقط در زمان های اخیر توانست قدرتش را به جهان نشان دهد. موج قدرتمند و سهمگینش چنان آن ها را درهم می شکند و خرد می کند که صدایش را می توان شنید. سخن درباره ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم روسیه است، به ویژه رمان های تولستوی و داستایوسکی که ادبیات غرب اروپا را درهم می شکند.»

روح روسی، به ویژه احساس، نفس یا یک خدایی و بی خدایی، به عنوان مخالف خردگرایی غربی، حامل اعتقاد مردم روس مقابل غرب بوده و وجود خدا در این نوشته ها چهره غرب را متزلزل کرده است. این دست قضاوت ها اواخر قرن نوزدهم در محفل روشنفکرهای غربی رواج پیدا کرد. اتفاقی نیست که هسه هنگام صحبت درباره روسیه قبل از هر چیز از ادبیات آن سخن به میان می آورد. با چنان عشق ازلی که به نظر او می توان با نوشته های تولستوی و داستایوسکی در کالبد اروپای غمگین و ناامید پس از جنگ جهانی اول دمید. نویسنده تاکید می کند ما اروپایی هستیم و باید به صدای پنهان روسیه گوش کنیم. «ما اروپایی هستیم» کنایه ای برای رفتارهایی است که این نگاه را از نگرش های دیگر متمایز می کند.

با افزایش جنگ و شورش در روسیه و قدرت گرفتن کمونیسم در آن و سپس در آلمان، دیدگاه هسه نسبت به روسیه تغییر کرد. اصلی ترین تغییر، مقاله ای از هسه در 1919 درباره داستایوسکی است که در آن می نویسد «احساس، بحران بزرگ معنوی است که گریبان غرب را گرفته است. جنگ و انقلاب، اروپا را به سمت هرج و مرج و فروپاسی سوق داده است. تمدن اروپایی به پایان خود نزدیک می شود، عصر جدیدی در پیش است. پیروزی هرج و مرج.»

از نظر هسه، سرآمد این هرج و مرج ها نویسنده ابله و برادران کارامازوف است. به عقیده او، هرج و مرج، پیش کشیدن تناقض ها برای رسیدن به وحدت و یگانگی است. این یعنی حذف تمام مفاهیم سنتی. سال ها بعد هنگامی که از هسه درباره داستایوسکی پرسیدند گفت «داستایوسکی برای من چیزی بالاتر از مجموعه نوشته های اوست؛ نویسنده رمان برادران کارامازوف و نه چیزی بیش از این.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۱
زهره شریعتی

هرمان هسه

کمی بیش از ده سال پیش، در کلکته، همسر و خواهر زنم پارامیتا به طور اتفاقی در مخفی گاهی انبار مانند، نامه هایی پنهان و مخفی در محل سکونت زمان کودکی خود یافتند. نامه هایی از نویسنده آلمانی هرمان هسه (1962- 1877) به پدرشان، مورّخ معاصر هند کالیداس نَگ، که تاریخ نگارششان تقریبا همزمان با وقتی بود که هسه داشت رمان سیذارتا را می نوشت. در نامه هایی به دیگر دوستان و آشنایان آمده است که وقتی آن ها در کنگره بین المللی صلح و آزادی در لوگانو سوییس در سال 1922 با یکدیگر ملاقات کردند، هسه کالیداس نگ را چنین توصیف کرده است: «مردی 31 ساله ،محققی از بنگال... با لبخندی طلایی قهوه ای.» نگ هم به نوبه خود هسه را با یک «برهمن واقعی از هند» مقایسه می کند.

آن ها دوستان نزدیک یکدیگر شدند. نگ آوازهای بنگالی برای هسه خواند و از «هند باستان» برایش صحبت کرد. بعد در مورد گزیده هایی از سیذارتا که هسه به اصرار رومن رولان در کنفرانس لوگانو خوانده بود، بحث کردند.

نگ در نامه ای طولانی به هسه از پاریس در سال 1930، نوشت: «سیذارتا کتابی است که باید به تمام زبان های اروپایی ترجمه شود، زیرا در این کتاب است که ما احساس می کنیم برای نخستین بار شرق واقعی به غرب معرفی شده؛ نه شرق عاطفی/ تخیلی کیپلینگ و نه شرق رمانتیک لوتی». در 1951 که سیذارتا در انتشارات نیودیرکشن جیمزلافلین در نیویورک به انگلیسی ترجمه شد، در ادوار ادبیات آمریکا شوری برانگیخت، به ویژه میان دانشجویان مدارس عالی و دانشگاه ها.

بیایید بر ساختار رمان هسه نظری بیفکنیم. فصل اول 4 بخش دارد، که با مسامحه بسیار می توان آن را با چهار حقیقت شریف بودا تطبیق داد. فصل دوم نیز 8 بخش دارد که مجددا با مسامحه می توان آن را نظیر راه هشت گانه که بودا توصیه می کند دانست. اما این [فقط] کالبد رمان است. باید به قلب رمان نگریست. سیذارتا، پسر برهمن، ایمان متعارف و سنتی پدرش را به چالش می کشد، و به مکاشفه و شناخت نفس خود ادامه می دهد. کاما سوامیِ تاجر، هنر پول درآوردن به او می آموزد (اَرتَه کَمَلَه روسپی به وی ظرافت های عشقبازی را نشان می دهد (کامَه)؛ و شاید بودا نیز به وی قدرت تشخیص ارزش های والاتر را عطا می کند (درمه). اما سیذارتا در پی نیل به یک موکشهی (رستگاری) بسیار شخصی است، و به همین دلیل تمام این سه پیشنهاد را رد می کند.

در پایان رمان، دقیقا در انتهای صفحه آخر، سیذارتا در کنار رودخانه گویا یک تجربه عرفانی از وحدت وجود را از سر می گذراند و لبخند می زند. این لبخند را همان لبخند آرام و سکوت بودا مفروض داشته اند. «او به آرامی و ملایمت لبخند زد، شاید لبخندی با نگاهی عاقل اندر سفیه، دقیقا مانند یک انسان برجسته و مشهور.»

شاید این امر برای یک خواننده غربی کاملا درست به نظر بیاید. (واژه آلمانی ای که در این جا استفاده شده spottisch است به معنی «تمسخرآمیز و تحقیرکننده»). اما برای یک هندی این واژه شرم آور است. حتی در پاراگراف قبل از این، هسه با استفاده از همین واژه، آن معنی را به خوردش می دهد: «... این لبخند نقاب گونه... این لبخند سیذارتا- دقیقا همان آرامش، ظرافت، نفوذناپذیری، شاید مهربانی، شاید تمسخر و خردمندی، یا لبخند هزارمعنای گوتَمَه، بودا... این چنین رفتاری از یک انسان کامل و لبخند به لب سر می زند.»

چرا هسه از این واژه خاص استفاده می کند؟ شاید او لبخندی از سیذارتای پروتستان و مخالف که تنها می تواند زندگی را حتی پس از «روشنی یافتگی/بیداری» ببیند، خلق کرده است. و این اصطلاحی کنایه آمیز است، اما در زبان سنسکریت کنایه و این صنعت ادبی برای امور انتزاعی وجود ندارد. بنابراین یک هندی [با خواندن این رمان] حس می کند استفاده از این واژه، [در واقع]  تحلیل بردن و تقلیل دادن یک تجربه عمیق درونی است. زیرا این نه راه یک بودایی، و نه راه خود بوداست. چون پدرزن من آلمانی نمی دانست؛ او هم از «spottisch» بلندنظرانه غفلت کرد. این واژه آشکارا مانع از تشعشع پرتو «شرق واقعی» در پایان رمان شده است. اما پرتو «غرب واقعی» - مورد پرسش قرار دادن، استدلال کردن و رد عقلانی آرامش نیروانه ای- به راستی که مشعشع است! به همین دلیل سیذارتا یک کاوش غربیِ شگفت انگیز و فوق العاده برای کشف خودیّت شد، که عمدتا [در آن دوره] بسیار مورد بحث قرار داشت.

این مساله مرا به بحثی چند جانبه از چگونگی نمایش «دیگری» (در این مورد هندی ها) و تاثیرش بر ما می کشاند. اگر غرب با استفاده از هر راه و روشی که لازم بوده، شرق را استثمار کرده، [پس در این میان] چه اشتباهی رخ داده است؟! برخی می گویند تنها یک روش تاثیرگذاری وجود دارد. چطور است که ما از مردم انتظار درک مفاهیمی را داریم که منبع و مرجع فلسفی یا فرهنگی ای که بتوانند خودشان را در آن زمینه قرار دهند ندارند؟ این قدم اول از شروع ادراک و [ایجاد] علاقه به هر نوع مطالعه عمیق است؛ همه چیز در هر مرحله [در ذهن ما] تصفیه و بازتعریف می گردد. استدلال دیگری که بسیار برجسته می نماید، این است که [ادراک مفاهیم تازه از یک فرهنگ دیگر] فرایند پذیرش آن تدریجی است؛ و [البته] می تواند منجر به عدم درک و ابهام زیادی گردد که شاید هرگز نیز [در ذهن بشر] حل نشود. هر دو این دلایل ممتازند و می بایست این دو را در فرایند ادراک یک فرهنگ با پیچیدگی ها و ظرافت های خاص خودش در نظر گرفت.

بیتل ها

گروه موسیقی بیتل ها در تاثیرپذیری از هندی ها، دو دوره زمانی را طی کردند. اولین دوره در سبک بود که با سازهای موسیقی هندی به ویژه سیتار سروکار داشت. آلبوم موسیقی help! تنها تعداد کمی نُت در ابتدای آهنگ خود داشت. «Norwegian Wood» اولین آهنگ پاپ بود که به طور وسیعی از ساز سیتار در آن استفاده شده بود. در واقع مردم از خود می پرسیدند این چه گیتار جدیدی است که بیتل ها اختراع کرده اند! «Love to You» و «Tomorrow Never Knows» به عنوان آهنگ هایی شناخته می شوند که بیتل ها به واسطه آن به طور کاملا نمایان وارد سبک موسیقی هندی شده اند.

دومین دوره، تحت تاثیر فلسفه هندی بود. آهنگ «Sgt. Pepper's Lonely Hearts Club Band» کلا درباره مایا (به معنی عشق/ توهم یا فریب بود، اما در این آهنگ ایشان از آن به عنوان عشق سخن می گفتند). «آیا به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟» پاسخی فی البداهه گرفت: «بله، مطمئنم که هر زمانی اتفاق می افتد.» «Getting Better» به روش خود واقع گریز است. و «Being for the Benefit of Mr.Kite» نوعی دیگر از مایا (فریب) است: واقعیت فریبنده ای از یک موضوع نمایشی (سیرک) و سرزمینی خیالی از تصورات ما (بادبادک [هایی در حال پرواز بر فراز سرها])

تاثیر فلسفه هندی در این دو آلبوم بیتل ها کاملا واضح است. با رجوع به آلبوم «کرمه آنی»، جان لنون می گفت: «من این آهنگ را صبح نوشتم، همان شب ضبط کردم و هفته بعد آلبوم را پخش کردم. اما این آلبوم باید با آلبوم «Let It Be» رقابت می کرد و به همین دلیل مورد توجه قرار نگرفت. این آهنگ بسیار سرخوشانه و زیبا بود، و همان توالیِ بند و ردیف را داشت، مانند «All You Need is Love»»

کرمه آنی می خواهد تو را در بر بگیرد،

می خواهد درست بر سرت بکوبد،

بهتر است باهم باشید،

زیرا به زودی خواهید مرد......

 آلبوم Living in the Material World جرج هریسون، تنها آلبوم از یک بیتل است که منحصرا از عقاید و ارزش های هندی در هر عمقی حمایت می کند. «Give Me Love» می خوانَد:

  اُم م م م م م م م م م (واژه اُم در زبان هندی مشابه همان آمین در فارسی یا آمِن در انگلیسی است)
خدای من... التماس می کنم دستم را محکم بگیر.

این آغاز آهنگ در طرف اول آلبوم است که نتیجه می گیرد:

من در دنیایی مادی زندگی می کنم

زندگی در جهان ماده

کاش از این جا می رفتم [... و]

با لطف عالیجناب سری کریشنه

 از جهان مادی نجات می یافتم

 دو آهنگ در آلبوم Let It Be هست که معجزه در معناست. یکی از آن ها نام آهنگ است:

زمانی که خود را در روزگاری سخت می یابم

مادر مری [مریم مقدس] به سویم می آید

با واژه هایی حکمت آمیز می گوید: بگذار باشد (سخت نگیر)، بگذار باشد(سخت نگیر).

آهنگ دیگر «Across the Universe» است که جان لنون می گفت: «یکی از آهنگ های محبوبم بود. ابتدا آن را به بنیاد جهانی حیات وحش هدیه کردم، اما کار زیادی برای {توزیعش} نکردند و به همین دلیل آن را در آلبوم Let It Be گذاشتیم.»

عشقی جاودانه و بی پایان،

تمام وجودم را در برگرفته و می درخشد

مانند میلیون ها خورشید

عشق مرا صدا می زند

بارها و بارها از سراسر دنیا

Jai Guru Deva Om

هیچ چیز نمی تواند دنیای مرا تغییر دهد

هیچ چیز نمی تواند دنیای مرا تغییر دهد.

 اکنون دیگر ثابت شده که بیتل ها اولین گروه موسیقی غربی و محبوبی بودند که بر مردم اقصی نقاط دنیا تاثیر گذارده اند. استفاده آن ها از موسیقی و فلسفه هندی، به آگاهی گسترده مردم از فرهنگ هندی کمک کرده است؛ به ویژه برای کسانی که شاید به راه ها و روش های آشنایی دیگر با هند دسترسی ندارند.

در اسطوره شناسی هندو، ویشنو نمایانگر تکیه بر روی امواج نورانی و تابان در دسته هزار سر مار کیهانی شِش نَگَه است که حلقه زدن و پیچش او دور کره زمین را احاطه کرده است. شش نگه را می توان به عنوان یک متافور برای نمایش و تاثیرگذاری دید. هزار سر او می تواند نمادی از راه های مختلف برای فهم یک فرهنگ دیگر از طریق زیربنای فرهنگی و زبان ایشان باشد. ویشنو از میان ایشان، شاید تنها کسی است که می خواهد به ما بیاموزد: چگونه باید نتایج تاثیر فرهنگی را ادراک کرد، و بدان واکنش نشان داد، تا: «سخت نگیریم و بگذاریم باشد... Let it be»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۵۲
زهره شریعتی

نوشته: پوروشوتَّمَه لعل

ترجمه: زهره شریعتی

دکتر پی. لعل (2010- 1929) استاد افتخاری زبان انگلیسی در کالج سنت خاویر کلکته بود. وی درباره فرهنگ و ادبیات هندی در بیش از صد کالج و دانشگاه در انگلستان، آمریکا و استرالیا سخنرانی کرد. دکتر لعل سال ها در کالج کلکته هرهفته بر روی ترجمه کامل مهابهاراته به انگلیسی کار می کرد که تاکنون دویست و ده جلد از آن منتشر شده است. وی در زمره نویسندگان، مترجمان و شاعران هندی معاصر می گنجد. ترجمه خلاقانه او از مهابهاراته و رامایانه، همچون شعرها و داستان های کوتاهش، مخاطبان زیادی داشته و دارد.


تفاوت مفاهیم در واژه های شرقی و غربی

ابتدا اجازه دهید مشکل چشمگیری را به شما نشان دهم که [عموما] برای تمام کسانی که میل دارند تاثیرات ایده ها، ارزش ها و باورهای هندی را بر ادبیات غرب مطالعه نمایند، پیش می آید. توجه داشته باشید که برخی واژه های کلیدی در هر دو محیط شرق و غرب، هیچ معادل قابل ترجمه ای ندارند.

سنسکریت:  اَرتَه، اَوَتارَه، دهَرمَه [دَرمَه]، کالَه، کامَه، کَرمَه، موکشَه، نیروانَه، شَنتی

انگلیسی:  آمرزش (گناهان)، کفر، خطا [جرم]، بهشت، جهنم، باز تن یابی [تجسّد]، کنایه، تجدید حیات، سکولار یا عرفی [دنیوی] ، گناه، تراژدی [سوگنامه]

این مساله تاثیر بسیار زیادی بر چگونگی معرفی و ارائه فلسفه هند در ادبیات غرب داشته است. برای واژه هایی که نمی توان آن ها را در زبان هندی بازنمایی کرد، گاهی توصیفی ارائه شده که شاید نمایانگر منظور صحیح یا ارزش آن در فرهنگ هندی نبوده باشد. علاوه بر این، شاید ما برخی از مفاهیم فرهنگ خود را بر آن واژه ها بارکرده باشیم؛ در حالی که ممکن است به واقع، آن مفاهیم حتی در بستر  اصلی خود [هندی] نیز وجود نداشته باشند. برای نمونه، فلسفه هندی هیچ واژه ای برای miracle [= معجزه] در سنسکریت یا دیگر زبان های هندی ندارد. Miracles [= معجزات] امکان ندارد رخ دهد، زیرا هیچ چیز در این دنیای مادی و کرمه، خارج از مدار ماده و کرمه عمل نمی کند. خدایان هندو آشکارا پا در زمین خاکی دارند و مشمول قانون علت و معلول [کرمه) هستند. خدایان نیز، به همان سان که ما بیچارگان فانی هستیم، چون ما خارج از دنیای کرمه نیستند. خدایانی که ما می پرستیم، خود خلق کرده ایم، بنابراین نمی توانیم خدایی را پرستش کنیم که وی ما  را خلق کرده است.

هندوها برای مفهوم پاداش ابدی و جاودانه، واژه ای به نام  heaven[= بهشت، ملکوت] ندارند. بهشت ما [هندوها] منزلگاهی موقت است، که پس از لذت بردن از آن، آدمی دوباره تولدی نو می یابد تا شانس دیگری برای بهتر بودن [در زندگی بعدی] بیابد، نه دستیابی به بهشت [به عنوان پاداش اعمال خوب].

هندوها چنان که غربی ها دعا می کنند، دعا نمی کنند. دعاهای مقبول چه بسا به نفرینی بدل شوند [به دلیل کرمه های قبلی]. هندوان بر این باورند که آدمی باید دعا کند، اما نه برای طلب حاجت از خدایان، بلکه دعا می کند، چون همه چیز، یعنی زندگی را دارد. دعا یک سپاسگزاری است، نه طلب حاجات دنیوی. تراژدی زندگی به معنای عدم دستیابی به خواسته های مان نیست، بلکه بدین معناست که دقیقا همان چه را خواسته ایم قبلا دریافت کرده ایم، همراه با تضادهای درونی اش. نیل به امیال و برآورده شدن حاجات، ترسناک و مهیب است. به خواسته های تان فکر می کنید، آرزویش را دارید، در رویا می بینیدشان، برای نیل به آن ها تلاش می کنید و بدستشان می آورید؛ در حالی که [قبلا] آن ها را داشته اید! نکته این جاست که در این جهان مملو از تضاد، شیرینی ها موجب دل درد می شوند، بازیچه های زندگی پس از مدتی که ما را سرگرم کردند، به شدت ملال آور می گردند، شادی ها درد به همراه خود می آورند، شهوت جنسی، شهرت، پول و قدرت نیز به طور هولناکی همان تمایلاتی هستند که مانع دستیابی به هدف [در زندگی] می گردند. گوش نوازترین و زیباترین آهنگ ها و موسیقی های ما [در حقیقت]، یادآور اندوهناک ترین و غم انگیزترین افکارمان هستند. حتی زندگی نیز مرگ آور است؛ تنها راهی که برای رهایی از مرگ وجود دارد، این است که هرگز متولد نشویم.

دهرمه [یا درمه]، ترجمه واژه religion [دین] نیست، بلکه معنایش این است: «آن چه محکم و پابرجاست». [این واژه]  از ریشه adhir به معنای زمین است. چهار امر پایا و ثبات در عالم هست که به صورت همزمان در هر لحظه از زندگی هر فرد عمل می کند:

سَوَه - درمه (ثبات خود، غریزه حفظ بقای خود، فردیت)؛

کولَه درمه (ثبات خانواده)؛

یوگَه درمه (ثبات روح)؛

و سَنَه تَنَه درمه (ثبات وجود مطلقی که ازلی ابدی و نامتغیر است).

آرجونَه نیز بر مبنای رزمگاه کوروک شِترَه، مانند همه ما در کشاکش زندگی، همزمان این چهار درمه را درک کرده و [در نهایت] باید انتخاب کند. انتخاب او تعیین کننده چگونگی شخصیت و منش وی است. عدم انتخاب به اختیار او نیست.

«کاله» عصر کیهانی و مربوط به عالم هستی است. رازی عظیم و باشکوه. هم به معنای گذشته و هم به معنی آینده. همه در کاله خلق شده اند، در کاله میرانده شده اند. کاله همان مهاکاله یعنی عصر بزرگی است؛ و مهاکاله، شیوا، خدای هالک و خالق است. البته مادینه کاله نیز کالی است، ایزدی بدنهاد و مخوف که هنوز مورد تقدیس مردم  قرار می گیرد، نماد عصری به پایان رسیده. «گذشته و آینده/ هر دو در زمان آینده نیز می گنجند/ و زمان آینده/ در زمان گذشته نیز هست./ اگر تمام زمان ها و عصرها به صورتی ازلی و ابدی زمان حاضر باشند/ همه زمان، غیر قابل بازگشت است بسیار خب، اما شما چگونه [می توانید خودِ] منجی را نجات دهید؟ این جملات در کتاب چهار قطعه «The Four Quartets» تی.اس. الیوت  برای مخاطب هندی مفهوم بسیار  دیریابی دارد.

زبان سنسکریت هیچ واژه ای برای  irony[=کنایه، استعاره] نیز ندارد. استفاده از این گونه کلمات برای بیان چیزهایی که تضاد و ابهام معنایی کامل باهم دارند، بیشتر به درد مردم شهرنشین زیرک و دارای طبعی طناز می خورد تا جنگل نشینان احساساتی. زبان انگلیسی چنان با استعاره و کنایه آمیخته است که من دائما باید هنگام اتتخاب معادل برای واژه های متون مقدس و نامقدس سنسکریت و دیگر متون هندی به زبان انگلیسی بسیار مراقب باشم.

[و اما] در نهایت، در هیچ یک از زبان های هندی، واژه ای برای tragedy [= تراژدی] وجود ندارد. واژه هایی مانند درد، بدبختی، رنج، فقدان، آزار، یاس و نومیدی، سقوط و حتی اضطراب و دلتنگی هست، اما هیچ یک بار معنایی تراژدی را ندارد. بهشت [در معنای] «پاداش» واژه نامناسبی برای کردارهای نیک است، [زیرا] (در واقع نوعی مجازات است!)؛ و جهنم به معنای مجازات نیز واژه نامناسبی برای کردارهای بد و همچنین احساسات و عواطف [شدید] هندی هاست. برای [فردی با] ذهنی غربی، تراژدی به عنوان مجازات و جزایی حداکثری در مورد قهرمانی که مبتلا به غرور و گستاخی شده قابل پذیرش است. اما  پاداش یا مجازات حداکثری در فرهنگی که بر مبنای آثار کرمه و کردار تنظیم شده، به کار نمی آید. یوهان ولفگانگ گوته شاعر و فیلسوف آلمانی (1832- 1749) این ایده را با گفتن این جمله توضیح داده است:

«ذات و طبیعت همیشه درست نیست؛ انسان است که آن را درست یا خراب می کند اما شاید یک هندی به این جمله بیفزاید:

«و خیر و شر؛ و گناه صغیره و گناه کبیره؛ و بهشت جاودان و جهنم جاودان؛ و عفو و آمرزش گناه...»

مثال دیگری از ترجمه غیرمحتاطانه [نادرست] می زنم: هیچ واژه ای نمی تواند جای blasphemy [= کفرگویی] را بگیرد، زیرا کفرگویی در اصل بیان وارونه و معکوس ایمان و عقیده است. چنان که رالف والدو امرسون در یکی از شعرهایش با عنوان «برهما» می گوید:

آنان، کسی را که مرا  ترک نمود بیمار پنداشتند

زمانی که ایشان پروازم دادند، خود بال بودم

و من خود سرود تسبیح گوی برهمن بودم که آواز می خواند.

در حالی که برخی شاعران، رمان نویسان و متفکران، شاید همگی بی هیچ پرسشی، هر آنچه سنت هندی از ایشان می خواهد، بپذیرند و باور کنند، اما نویسندگان خلاق و مهم غرب چنین برخوردی ندارند. آن ها کاوش می کنند، تفاوت قائل می شوند، تشریح و موشکافی می کنند و زمانی که کاملا پذیرفتند [در اشتباه بوده اند نظر و احساس قبلی خود را در باب آن موضوع تغییر می دهند. نمی توان محکم به فرهنگ خود چسبید و ارزش ها [ی فرهنگ دیگری] را بدون شک و تردید کامل در فرهنگ خود نقد کرد و ناگهان جذب فرهنگ دیگری شد. علاوه بر این، پذیرش بدون تفکر یک فرهنگ [جدید] می تواند نوعی بی احترامی نسبت به هویت فرهنگی [سابق فرد] تلقی شود.

 شاید به همین دلیل باشد که دبلیو. بی. ییتس در آخرین سال های زندگی اش، تغییر شگرفی در باب نظر سابقش در مورد سستی و شیرینی بیش از حد رمانتیک- عرفانی آثار رابیندرانات تاگور ایجاد کرد -  همان ییتسی که زمانی سوار بر  اتوبوس های قرمز دو طبقه در لندن 1911، ترجمه های گیتَنجَلی (گیت به معنی آواز و اَنجَلی به معنای پیشکش، «آوازهایی برای پیشکش) به چاپ نزدیک می کرد. «روزها» روی ترجمه اش کار کرده بود، زیرا از این می ترسید «غریبه ها ببینند که این آثار تا چه حد برایم تکان دهنده بوده اند.»

تی.اس.الیوت نیز احتمالا به همین نتیجه رسیده است، زمانی که جوان بود و در دوره ای تصمیم به تغییر دین به بودیسم گرفته بود، ناگهان منصرف شد. الیوت بعدها برای عقب نشینی از نظرش دلیلی نیز ارائه کرد. وی گفت احساس کرده بوده که می باید [وجود] خود را از تمام میراث فرهنگی، مذهبی و دینی غربی خالی کند تا [بتواند] آداب و رسوم بودایی را در خود بپذیرد- کاری ترسناک تر و پرمخاطره تر از آن چه که وی [نسبت به آن] خود را متعهد می دانست. دو سنت متکامل، در موقعیتی رویاروی هم؟! شاید نیازمند آنیم که تصدیق نماییم همه تمدن های کامل، [همواره] جذابیت های آشنا و متافیزیکی مشابهی دارند، بی آن که ناچار به دفاع [از خود] در مقابل دیگری باشند.

وظیفه ما این است که قلب ماهیت و جذب کنیم. بخش بعدی این مقاله می می خواهد چگونگی برخی صورت های موسیقایی و ادبی را بررسی کند، تا بیازماید که کدام یک این وظیفه را انجام داده یا نداده اند. بیایید به طور خلاصه [به زندگی و آثار] برخی شاعران، یک رمان نویس و برخی ترانه نویسان نظری بیفکنیم: اِمِرسون، ییتس، اِلیوت، هِسه و [گروه موسیقی] بیتل ها؛ و این که آن ها چگونه تحت تاثیر فلسفه و فرهنگ هندی قرار گرفتند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۶
زهره شریعتی