دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «هنر :: ادبیات» ثبت شده است

پیتر کامنتسیند (1904)

داستان زندگی جوانی است که دهکده‌ی کوچک خود را رها می‌کند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، ولی او جویای هنر است و به زیبایی‌های زندگی می‌نگرد. هسه با کمک او دیدگاههای شخصی خود را درباره‌ی هنر و سرنوشت آن بیان می‌کند و در جریان این جهانگردی، برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان می‌دهد و تمدن غرب را سخت سرکوب می‌کند. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از گردش و جهانگردی، به سرگردانی خویش پایان می‌دهد و به دهکده‌ی کوچکش بازمی‌گردد و کمر بازسازی آن را برمی‌‌بندد. هسه در این داستان، مسائل کودکی و نوجوانی را بیان کرده و کسانی را وصف می‌کند که در جستجوی شناخت شخصیت خویش‌ هستند و در بیشتر موارد، گناهکار و گریزان از محیط زندگی، خود را به خطر می‌اندازد. 

زیر چرخ  (1906)

این رمان یکی از آثار محوری هرمان هسه است که منعکس‌کننده نشان‌های موجود در مجموعهٔ آثار او است. این کتاب نمایشی از تضاد بین آزادی های  فردی و فشارهای تخریبی در جوامع مدرن است. هسه در این رمان سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش «هانس» را ترسیم کرده‌است، که همانند شخصیت اصلی داستان، دست به انتحار می‌زند. زندگی در مدرسه کلیسای «ماول‌برون»، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده است که در کتاب «زیر چرخ» جان گرفته‌اند. فضای رمانتیک غالب بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ علیه نظام آموزشی که سعی در سرکوب کردن استعدادها می‌نمود، تبدیل شده‌است.

این رمان یکی از آثار بنیادی هرمان هسه و نمایشی از تضاد بین آزادی‌های فردی و فشارهای ویران کننده در جوامع مدرن است. هسه در این رمان، سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش هانسرا ترسیم کرده است. زندگی در مدرسه‌‌ی کلیسای ماول‌برون، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده ‌است که در این کتاب، جان گرفته‌اند. فضای رومانتیسم چیره بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ بر ضد نظام آموزشی که تلاش در سرکوب کردن استعدادها داشت، تبدیل شده‌ است.

 گرترود (1910)

این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده ‌است و شناخت فلسفی او را از مسأله‌‌ی تنهایی بیان می‌دارد. در نظر هسه، زندگی یعنی تنهایی، انسان همیشه تنهاست و هنرمند تنهاتر از دیگران. داستان گرترود، اعترافات یک موسیقیدان است. این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده‌است و شناخت فلسفی او را از «مسأله تنهایی» شرح می‌دهد.

 رُسهالده  (1914)

این کتاب نیز مانند گرترود، اعترافات یک هنرمند است؛ زندگی زناشویی یک نقاش هنرمند. این دو اثر را می‌توان مکمل یکدیگر دانست.

دِمیان (1914)

دمیان یکی از پر آوازه‌ترین آثار هرمان هسه است، داستانی مربوط به دوران نوجوانی نویسنده که خود را در آن «سینکلر» نامیده‌است، نامی که در آغاز نویسندگی به عنوان تخلص خود انتخاب کرده بوده ‌است. شاید بتوان گفت نخستین ثمره ی تولد دوباره ی هسه این رمان بود. دمیان شرح کندوکاو درونی مرد جوانی است که در پی دست یافتن به هویت و ارزش های شخصی است و بدین ترتیب افسانه ای است فرادنیوی و تقریباً اسطوره وار. دمیان را حدیث نفس انسان دانسته‌اند، حسب حال ایامی از عمر آدمی که معمولاً در چنبره ارزش‌های قراردادی محبوس می‌شود و مجال ظهور نمی‌یابد.

سیذارتا (1922)

هرمان هسه در این کتاب، افزون بر تحلیل مبانی فلسفه آسیایی (هندی)، آرزوی خود را به یافتن روشی در جهت از بین بردن بحران جوامع بشری نشان داده ‌است. داستان به گرد فرزند برهمنی دور می‌زند که در پی مداواست. سیذارتا نام این جوان است که در راه رسیدن به هدف، خودبینی و آلایش عشق شهوانی را که همانند زنجیرهای گران، بازدارنده بودند، به نرمی می‌گسلد و تضاد سرکش روح و زندگی را به فرایندی آشتی‌پذیر در نفس رنج کشیده‌ی خود مبدل می‌سازد. این کتاب نگرشی بر ریشه‌های روانشناسی در مذاهب جهانی و مکاتب خرد است و هسه نیز در جستجوی رسیدن به مؤلفه‌ای است که تفاهم بین دو فرهنگ شرق و غرب را عملی سازد. شماری از صحنه‌های سیذارتا تابلوهای مثنوی مولوی را برای خواننده ترسیم می‌نماید. هنری میلر درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «سیذارتا داروی شفابخشی است که از انجیل دوران جدید کارسازتر است.»

 در پی ارتباط هرمان هسه با آلمان از راه تفسیر و تعبیر آثارش به دست آمریکایی‌ها، دیدگاه های مذهبی و سنت‌گرایی مشهود در نوشتارهایش، از دید خوانندگان مخفی ماند. در همین راستا، نویسنده‌‌ی اتریشی پتر هانکه در سال ۱۹۷۰ با شگفتی اعتراف می‌کند: «من کتابهای هسه را با کنجکاوی و سرگشتگی تمام، خواندم. این مرد نه تنها یک شخصیت برجسته‌ی رومانتیک شناخته شده از سوی آمریکایی‌هاست، بلکه نویسنده‌ای خردمند است و می‌توان به او باور داشت.»

 گرگ بیابان (1927)

این داستان به گونه‌ای استعاری، روح آسیب دیده‌ی مردم پس از جنگ، مردم شهرنشین و متمدن را نشان می‌دهد که ناگهان در وجود خود، پیدایش خوی حیوانی یا مردی گرگ‌ صفت را مشاهده می‌کنند. در کتاب گرگ بیابان، هسه باز هم قلم خود را متوجه موضوعات اجتماعی می‌کند. شخصیت بنیادی کتاب، هاری هالر، نماد مبارزه با دشواری‌های دهه‌ی سوم قرن بیستم است.

 نارسیس و گلدموند (1930)

با این کتاب، دوره‌ی دیگری از نوآوری هسه آغاز می‌گردد. این اثر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسد، متوجه زوایای تاریک روح و زندگی و پیشگامان این چالش است. نویسنده در این کتاب، در پی یافتن راهکاری آشتی‌جویانه برای سازش میان روح و جسم است.

 سفر به شرق (1932)

هسه در این داستان، درک تازه‌ای از زندگی به دست می‌دهد و از جهان انسانیت، پرتویی از کمال مطلوب را بیان می‌دارد؛ که زندگی، همیشگی و زایشی دوباره است. بنابر گفته‌ی خود هسه، سفری روحانی است، نه سفری جفرافیایی. سفر به شرق، نشانی از دگرگونی اندیشه‌ی نویسنده را از فردیت‌گرایی به اندیشه‌ای توده‌گرا و اجتماعی، در خود دارد.

 بازی مهره های شیشه‌ای (1943)

این رمان بزرگ در دو جلد انتشار یافت. رویدادهای این رمان در قرن بیست و سوم میلادی می‌‌گذرد و هسه، خواننده را با خود به سرزمین کمال مطلوب که به آن نام کاستالیا داده، می‌کشاند؛ سرزمینی که آرزومندان جهان معنا، دور از هیاهوی جهان در آن سکونت دارند؛ این سرزمین، نمایشی از آمیزش فلسفه‌ی غرب با عرفان شرق، زیبایی با افسون، فرمول‌های دقیق علمی با ترنم موسیقی است. سرگذشت قهرمان کتاب، سرگذشتی است که هسه خود آرزوی آن را در سر می‌پروراند. نظر هسه آن است که بشر در هیچ مرحله‌ای از زندگی نباید پس بماند و پیوسته باید در دایره‌ای تازه نفوذ کند؛ همچنان که در بازی مهره های شیشه‌ای، مهره ‌ها باید پیوسته پیش بروند، زیرا سرشت بازایستادن را نمی‌شناسند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
زهره شریعتی

در سال 1877 نیچه مشغول آفرینش آثار بزرگ خود بود و در روسیه نیز داستایفسکی و تولستوی هنوز در قید حیات بودند و دنیای بزرگ و فراخ ادبیات داستانی روسیه را به نقطه اوج خود می رساندند. در آلمان چیرگی فلاسفه ایده آلیست و نویسندگان رمانتیک ادامه داشت و در عین حال تلاش های ویلهلم، قیصر آلمان، برای ابرقدرت کردن آلمان به ملی گرایی آلمانی دامن می زد؛ امری که بعدها سبب ساز دو جنگ جهانی در اروپا شد.

در چنین سالی بود که هسه متولد شد. پدر هسه که کشیشی در حلقه آیین پیه تیسم (پاک دینی) بود، فرزندانش را با سنت های تربیتی بسیار سختگیرانه ای پرورش می داد و قرار بر این بود که هرمان تحصیلات مذهبی را طی کند و سرانجام خود نیز مانند اجدادش، به سلک کشیشان درآید. به همین دلیل خانواده او را به مدرسه ای مذهبی سپرد و چندان نپایید که روح شاعرانه هسه جوّ خشک و خشن مدرسه را تاب نیاورد و از آن جا گریخت.

بی گمان اگر هسه نویسنده ای صرفاً رمانتیک با ارج و اعتباری میانه می بود، هرگز اندیشمندان و هنرمندانی چون والتر بنیامین، تی. اس. الیوت، توماس مان، آندره ژید، ریلکه، هنری میلر، اشتفان تسوایگ، رومن رولان و ... بی دریغ ترین ستایش های خود را نثار او نمی کردند.

بیهوده نیست که روشنفکر بلندپایه ای چون توماس مان درباره او می گوید «در سنجش با این ادیب و زندگانی ادبی اش، چیزی آلمانی تر وجود ندارد... این زندگانی ادبی ناب، جسورانه، رویایی و در عین حال به غایت اندیشمندانه، آکنده از روایت ها، همبستگی ها، یادواره ها و رمز و رازهاست، بی آن که ذره ای تقلید در آن نهفته باشد... سرشت این آثار، به ندرت احساسات برانگیز می نماید، اروپایی انتقادی است و در چارچوب تجزیه و تحلیل های روان شناختی می گنجد.» و هموست که جسارت تجربی گرگ بیابانِ هسه را همطراز اولیس جویس و آثار آندره ژید می داند و آن را از والاترین و ناب ترین کوشش های اندیشگی عصر ما بر می شمارد. والتر بنیامین، منتقد تیزهوش و نکته سنج نیز او را «توانا به بسی کارها» و «آمیزه ای از عارفی انزواگرا، با تیزبینی یک آمریکایی» می شمارد. هنری میلر نیز که سبک و سیاق او به ظاهر بسیار متفاوت با نویسنده ای چون هرمان هسه است، درباره او به درستی می گوید «هسه بسی بیشتر از یک نویسنده است، او انسانی سترگ است». و ریلکه، ادیب ترین شاعر زمان خویش، نخستین اثر هسه را که ناپخته ترین آثار او شمرده می شود، چنین می ستاید «این اثر بایسته و یگانه است... شان و منزلت این کتاب، صمیمانه و ژرف، عشق آن سترگ و تمامی احساس های آن پاکند.» ه. استوارت هیوز نیز هسه را از پیشگامان ادبی آلمانی دانست که پیش از همه روشنفکران آلمانی، سرنوشت سیاسی آلمان را پیش بینی کرد و کشورش را ترک گفت.

هسه در کنار توماس مان، دو قطب و دو الگوی بنیادین ادبیات آلمانی سده بیست را تشکیل می دهد و این را پیش و بیش از هرکس، رقیب غول آسای او، توماس مان دریافته و اذعان داشته بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۵
زهره شریعتی

رمان های هسه به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی در قرن بیستم شناخته ‌شده‌ است. هرمان هسه در کتاب های خود، مبارزه‌ی جاودانه‌ی روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه، در پی برقراری هماهنگی بین این دو پدیده‌ی قلم فرسوده‌ است. گرایش به رمانتیسم و طبیعت‌گرایی، از نمود‌های چشم‌گیر آثار کهن‌‌تر هسه است. این سبک در یکی از نخستین رمانهای او به نام پیتر کامنسیند (۱۹۰۴)، که با پیشباز بی‌نظیری روبرو شد، به چشم می‌خورد. این کتاب، شرایط مالی نویسنده را دگرگون ساخت. رمان زیر چرخ از محوری‌ترین نوشته‌های این نویسنده است که در سال ۱۹۰۶ میلادی منتشر شد. وی در سال 1945 جایزه‌ی ادبی جهانی گوته را به دست آورد و در سال 1946، آکادمی سوئد، جایزه‌ی ادبی نوبل را به سبب نوشتن کتاب بازی مهره‌های شیشه‌ای به وی اهدا نمود.

هسه پس از سال 1943 ، دیگر رمانی ننوشت، ولی به چاپ نوشتارها، نامه‌ها، سروده‌ها و داستانهایش ادامه داد. رمان هسه در دهه‌ی 1950 در کشورهای انگلیسی زبان، محبوبیت بسیار یافت؛ یعنی جایی که نقد ارزش های بورژوازی و دلبستگی به فلسفه‌ی دین شرق و روانشناسی یونگ، پژواک نگرانی‌های نسل جوان بود.

هسه در اواخر عمر به نگارش داستان کوتاه و نقاشی با آبرنگ و نامه نگاری با دوستان و طرفدارانش مشغول بود. باغبانی هم می کرد. علف ها را می سوزاند و در دود آن ها شبیه کسی می شد که دارد مناسک باستانی اجرا می کند. خودش می گفت «باد این صحنه خلوت را  با بوی تند و شیرین سوختن علف ها و چوب های تر پر می کرد.»

او که سالیان سال را در ویلایی در دهکده کوچک و زیبای مونتانیولای سوییس نزدیک دریاچه لوگانو به دور از هیاهوی جنگ و بحران های دیگر گذرانده بود، اینک به آرامشی درونی از آن گونه که عارفان شرقی دست می افتند رسیده بود. هسه بیش از پیش گوشه عزلت گزیده بود و کتیبه ای نیز با این مضمون بر سر در خانه اش نصب شده بود «لطفاً به دیدارم نیایید!» با این حال مهمانان همیشگی خودش را داشت. بعضی وقت ها همراه مهمانان در اتاق پرنور ناهارخوری که نقاشی آب رنگی از «کالو» (زادگاه هسه) به دیوار آن آویزان بود، ناهار را به سبک هندوها می خوردند.

هسه در سال های آخر عمرش در همان خانه که تک و تنها بالای تپه بود و یک باغ پر از میوه و درختان پر شاخ و برگ داشت، زندگی می کرد. او ناگهانی مرد و این بهترین نوعش بود. شش سال تمام سرطان خون داشت و خودش نمی دانست. این آخری ها در نور فلق یا مهتاب می ایستاد و احساس می کرد دارد با زندگی وداع می کند. چند روزی مشغول سرودن شعری بود و فقط در شب مرگش توانست آن را تمام کند. شعر را در رختخواب «نینون هسه» همسرش، گذاشته بود. وقتی نینون سراغش رفت، هرمان در خواب مرده بود. شعرش درباره یک درخت پیر در باغ خانه شان بود. او تردید داشت سال دیگر بتواند آن را ببیند. وی که به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی قرن بیستم شناخته شده است، در نهم اوت ۱۹۶2 میلادی در تسین سوئیس درگذشت. وی بیش از 25 رمان، مجموعه شعر و داستان کوتاه از خود به یادگار گذاشت. بیشتر آثار هسه حدیث نفس آدمی است و هر یک از این رمان هایش، در جستجوی یافتن اصالت و خودشناسی هستند.

هرمان هسه زندگی نامه خودنوشت کوتاهی نیز دارد:

دوم جولای 1877 میلادی، در شهر کوچک کالو در جنگل سیاه به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بالتیک اهل استونی و مادرم دختر پدری اهل اسواب و سوییسی فرانسوی تبار است. پدر پدرم پزشک و پدر مادرم هندشناس بود. پدرم برای مدت کوتاهی در هندوستان مبلغ مذهبی بود و مادرم چند سال از دوران جوانی را در هندوستان گذراند و آن جا کار تبلیغ انجام می داد.

زندگی در بازل (1880-1886) موجب شد چند سال از دوران کودکی ام در شهر کالو، دچار گسیختگی شود. خانواده ام از ملیت های مختلف شکل گرفته بودند. به این وضعیت، تجربه بزرگ شدن میان مردمی از ملیت های مختلف و زندگی در دو کشور متفاوت با زبان های متفاوت هم اضافه شد. بیشتر سال های تحصیل را در مدرسه های شبانه روزی وورتمبرگ و مدتی را هم در مدرسه علوم دینی صومعه مالبرون گذراندم. شاگرد خوبی بودم.

زبان لاتین را بلد بودم، هرچند زبان یونانی هم یاد گرفتم، ولی بچه ای رام شدنی نبودم و به سختی می توانستم خودم را با چارچوب آموزش و پرورش پرهیزکارانه هماهنگ کنم که هدفش مقهور کردن و درهم شکستن شخصیت فرد بود. از 12 سالگی می خواستم شاعر شوم. اما چون برای شاعری مسیر مشخص یا رسمی وجود نداشت، بعد از ترک مدرسه، تصمیم گیری درباره این که به چه کاری مشغول شوم، دشوار بود. مدرسه مسیحی و دبیرستان را ترک کردم و شاگرد یک تعمیرکار ساعت شدم.

در 19 سالگی در کتابفروشی ها و عتیقه فروشی های توبینگن و بازل کار کردم. اواخر سال 1899 مجموعه کوچکی از شعرهایم چاپ شد. بعد از آن چند کتاب کوچک دیگر هم از من منتشر شد که مثل همان کتاب اول توجهی را به خود جلب نکرد، تا این که سال 1904 چاپ رمان پیتر کامنستیند به موفقیت رسید که آن را در بازل نوشتم و محل وقوع ماجرای آن سوییس بود.

کار در کتابفروشی را کنار گذاشتم، با زنی اهل بازل ازدواج کردم و به روستا رفتم. آن زمان زندگی در روستایی دور از شهر و تمدن آرزویم بود. از آن موقع همیشه در روستا زندگی کردم؛ ابتدا تا سال 1912 در گاینهوفن کنار دریاچه کنستانس و بعدها در نزدیکی برن و سرانجام در مونتانیولا در نزدیکی دریاچه لوگانو که هنوز آن جا ساکنم.

چند سال بعد از آن که در 1912 در سوییس ساکن شدم، جنگ جهانی اول شروع شد. هر سال که می گذشت، درگیری ام با ناسیونالیسم آلمان ها بیشتر می شد. همراه اولین اعتراض های محتیطانه، در معرض خشونت و هجمه های مداوم و سیل نامه های توهین آمیز از آلمان قرار گرفتم. نفرتی که مقام های رسمی آلمان به من ابراز می کردند و در حکومت هیتلر به اوج خود رسیده بود، با چیزهای مختلف جبران می شد؛ طرفدارهایی بین نسل جوان پیدا کردم که فکرشان جهانی و صلح طلبانه بود؛ دوستی ام با رومن رولان که تا زمان مرگش ادامه داشت و با همدردی کسانی که حتی در کشورهای دور مثل هندوستان و ژاپن مثل من فکر می کردند.

در آلمان با سقوط هیتلر، بار دیگر مورد توجه قرار گرفتم، ولی کتاب هایم که بخشی از آن ها توسط نازی ها سرکوب و بخشی به دلیل جنگ نابود شده بود، در آن کشور تجدید چاپ نشدند.

سال 1923 از تابعیت کشور آلمان خارج شدم و به تابعیت سوییس درآمدم. سال ها بعد از شکست ازدواج اولم، در تنهایی زندگی کردم و پس از آن دوباره ازدواج کردم. دوستان وفادارم در مونتانیولا خانه ای در اختیارم گذاشتند.

تا سال 1914 سفر را دوست داشتم. بیشتر به ایتالیا می رفتم و چند ماه هم در هندوستان گذراندم. اما بعد از آن سال، سفر را کنار گذاشتم و از آن موقع تاکنون از سوییس خارج نشده ام.

سال های حکومت رژیم هیتلر و جنگ جهانی دوم را با 11 سال کار روی رمان دو جلدی بازی مهره های شیشه ای (1943) گذراندم. از وقتی نوشتن آن کتاب طولانی را به پایان رساندم، بیماری چشمی و ناخوشی فزاینده ناشی از پیرسالی موجب شد دیگر نتوانم انجام پروژه های بزرگ تر را بر عهده بگیرم.

از میان فیلسوف های غربی، بیشتر در تأثیر افکار افلاطون، اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و یاکوب بورکهارت مورّخ بودم. ولی این افراد به اندازه فیلسوف های هندی و بعدها چینی بر من تأثیر نگذاشتند. همیشه با هنرهای مختلف مأنوس و مهربان بودم، ولی رابطه ام با موسیقی، صمیمانه تر و سودمندتر است.»[1]

هسه در جای دیگری  می نویسد «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آن ها را بسیار دوست می داشتم و بیشتر دوست شان می داشتم اگر به آن زودی مرا با احکام عشره آشنا نمی کردند. افسوس این احکام، گرچه دستورهای خدایند، همیشه بر من اثری نحس داشته اند. من طبعی سر به راه دارم و برّه وار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دست کم در جوانی، علیه هر حکمی سرکشی کرده ام. همین که «تو بایدِ» این احکام را می شنیدم، همه نرمی های وجودم سنگ می شد. مسلم است که این صفت در طول سال های مدرسه بر اخلاق من اثری زیان بخش داشت. معلمان درسی که به نام بامزه «تاریخ» نامیده می شود به ما می آموزند که همیشه مردانی بر جهان حکم رانده اند و اسباب تحول آن شده اند که سرکش بوده و سنت را زیر پا گذاشته اند و در خاطر ما می نشانند که این اشخاص سزاوار ستایش اند. اما این ها جز دروغ نیست. البته مثل هر آموزش دیگر، زیرا هرگاه یکی از ما شاگردان به نیت نیک یا بد، جسارتی نشان می داد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمی نهاد یا حتی علیه رسمی نابخردانه اعتراض می کرد، نه فقط سزاوار احترام دانسته نمی شد و همچون سرمشق سرفراز نمی بود، بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده می شد. اقتدار ننگین معلمان درهم اش می شکست.»[2]

می توان حدس زد که هرمان هسه در نوجوانی با چنین خلقی بدگمانی معلمانش را بر می انگیخت. ماجرایی که در مدرسه گذدشت در تحول فکری هرمان هسه اهمیت بسیار داشته است. شیطنتِ البته ناچیزی را که در کلاس صورت گرفته بود به او نسبت داده بود «چون دامنم مطلقا از آن گناه پاک بود و موفق نشدند مرا وادار کنند که به آن اعتراف کنم، در آن تخلفِ ناچیز آن قدر دمیدند که از آن کوهی ساختند و با آن که مرا آن قدر زدند، نه تنها اعترافی را که می خواستند از من نگرفتند بلکه اعتقاد مرا به شرافت معلمی از میان بردند. خدا را شکر که بعدها با معلمانی روبه رو شدم که سزاوار احترام بودند اما زخمی که خورده بودم التیام نیافت و مناسبات من نه فقط با معلم و کار تعلیم، بلکه با هرگونه اقتداری مغشوش شد.»[3]

اما سرکشی هرمان هسه در جوانی علتی عمیق تر داشت «از سیزده سالگی معتقد بودم که در آینده یا شاعر خواهم شد یا هیچ. اما کم کم به نکته بیار ناگوار دیگری نیز پی بردم و آن این که آدم می تواند کشیش، پزشک، کاسب، کارمند پست و حتی نقاش و معمار بشود. برای همه این حرفه های مدارسی هست و روش های آموزشی برای نوآموزان. اما برای شاعر شدن هیچ مدرسه ای نیست. شاعر شدن مجاز و حتی افتخاری بود، البته به شرط آن که شاعر موفق می بود و اشعارش بر دل خوانندگانش می نشست. اما افسوس اغلب اوقات شهرت و افتخار بعد از مرگ شاعر نصیبش می شد. پس شاعر شدن ممکن نبود و به زودی دریافتم که عشق به شاعری ننگی شمرده می شود...»[4]

 



[1] عطایی، فرشید، «من تعمیرکار نیستم»، ماهنامه داستان، مرداد 92، شماره نهم، ص 21.

 

[2] هسه، هرمان، سیذارتها، ترجمه سروش حبیبی، تهران، ققنوس، چاپ پنجم، 91، ص 11.

 

[3] همان.

[4] همان، ص 12.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۴
زهره شریعتی

هرمان هسه در دوم ژوئیه‌ی سال ۱۸۷۷ میلادی در شهر کالو[1] واقع در آلمان زاده شد. خانواده اش ساکن سواب، ناحیه ای در جنوب غربی آلمان بودند. پدرش از اهالی استونی در سواحل دریای بالتیک، و مادرش سوییسی بود. پدر هرمان هسه، مدیریت سازمان انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هند‌شناس سرشناس، دکترهرمان گوندِرت، مدیر اتحادیه‌ی ناشران کالو بود. کتابخانه‌ی باشکوه پدربزرگ و پیشه‌ی پدر، نخستین باب آشنایی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. وی با کمک پدر و مادرش که مبلغان مذهبی در هندوستان بودند، با فرهنگ شرق و اندیشه های فلسفی هند آشنا شد. این آشنایی به تمامی آثار او رنگ و بویی از عرفان هندی داد.

هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هرمان که دکترای فلسفه داشت و به چند زبان مسلط بود، هسه را به مطالعه زیاد تشویق می کرد و کتابخانه خود را که مملو از آثار ادبیات جهان بود، در اختیار او می گذاشت. همه این ها موجب شد این حس درون هسه شکل بگیرد که او شهروند تمام جهان است. او جایی می نویسد «پس زمینه خانوادگی ام به پایه و اساسی برای انزوا، کناره گیری و مقاومتم مقابل هرگونه حس ملی گرایی تبدیل شد و تمام زندگی مرا به همین شکل تعریف کرد.»

ماری گوندرت، مادر هسه سال 1842 در هندوستان به دنیا آمد. مادر هسه درباره دوران کودکی اش می گوید «کودک شادی نبودم.» همان طور که بین مبلغ های مذهبی آن دوران مرسوم بود، وقتی پدر و مادر ماری برای انجام ماموریت مذهبی شان به هندوستان رفتند، او را که دختری چهار ساله بود در آلمان گذاشتند. مادر هسه در نوجوانی به خاطر عشق به جوانی خارجی تلاش کرد مقابل پدرش هرمان گوندرت تمرد کند، ولی بالاخره دست کشید و تسلیم شد.

هسه جوان عشق به موسیقی را با مادرش شریک بود. در خانواده او موسیقی و شعر اهمیت داشت. مادرش شعر می گفت و استفاده پدرش از زبان شاعرانه در موعظه ها و نوشتن رساله های مذهبی، معروف بود. اولین الگوی هسه برای هنرمند شدن، برادر ناتنی اش تئو بود که با ورود به کنسرواتوار موسیقی در 1885 مقابل خانواده اش شورش کرده بود. هسه از خود توانایی و نبوغ برای سرودن شعر نشان داد و تصمیم گرفت نویسنده شود.

یوهان هسه، پدر هسه فرند یک پزشک بود که سال 1847 در یکی از شهرهای کوچک استونی به دنیا آمد. دکتر هسه مثل دکتر گوندرت، آدم مستبدی بود. یوهان هسه وقتی ازدواج کرد، در خانه پدرزنش زندگی کرد. ولی چون آن جا خانه شلوغی بود، سال 1889 برای اولین بار دچار حمله عصبی شد و بقیه عمرش را با حمله های عصبی، گریه و سردرد سپری کرد. یوهان هسه از اقلیت بزرگ آلمانی های منطقه بالتیک بود که در آن زمان جزو امپراتوری روسیه بود، برای همین پسرش هرمان در زمان تولد، هم شهروند آلمان محسوب می شد و هم روسیه. یوهان هسه پنج فرزند داشت که دوتای آن ها در زمان کودکی از دنیا رفتند. پدر هرمان هسه در انتشاراتی مشغول به کار شد که به طور تخصصی متن ها و درس نامه های مذهبی منتشر می کرد. آن زمان هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هسه، مدیر این انتشارات بود و بعد از او یوهان هسه در سال 1893 مدیریت آن جا را به عهده گرفت.

هسه از میراث آلمانی بالتیک پدرش به عنوان یک واقعیت مهم و بالقوه در گسترش هویت خود یاد کرده است. درباره پدرش می گوید «همیشه مثل مهمانی به نظر می رسید که مؤدب و تنها بود و دیگران حرف هایش را درست نمی فهمیدند.» قصه هایی که پدر هسه از استونی تعریف می کرد، موجب می شد به تدریج احساس مذهبی با رویکرد مقایسه ای در وجود هسه جوان شکل بگیرد. او جایی می نویسد «دنیا شاد و باوجود مسیحی بودن آن، پرنشاط بود... بزرگ ترین آرزوی مان این بود که به ما اجازه دهند استونی را ببینیم... جایی که زندگی رنگارنگ و شادی داشت.» حس بیگانگی هرمان هسه با خرده بورژواهای اسواب، به دلیل رابطه با مادربزرگش، جولی گوندرت بیشتر شد، چون میراث فرانسوی سوییسی مادربزرگش اجازه نمی داد با آن محیط سازگار باشد.

هرمان هسه از سال های اولیه زندگی برای والدینش بچه لجوج و سرسختی بود. ماری مادر هرمان، در نامه ای به شوهرش می نویسد «این کوچولو سرزندگی ویژه ای درون خود دارد، یک نیروی باور نکردنی، یک اراده قوی و با این که چهار سالش است، ذهن حیرت انگیزی دارد. چطور می تواند تمام این ها را بیان کند؟ این درگیری درونی با خوی بی رحمانه اش و آشفتگی پرشورش مرا نگران می کند. خدا باید این روح پرغرور را سروشکل دهد، آن وقت به انسان شریف و باشکوهی تبدیل می شود. ولی به خودم می لرزم وقتی به این موضوع فکر می کنم که اگر تربیت بچه ما که شخصیت پر شور و حرارتی دارد، اشتباه یا ضعیف باشد، ممکن است به چه آدمی تبدیل شود!» هسه از همان اولین سال های مدرسه، نشانه هایی از افسردگی داشت. وی در سن سیزده سالگی بر آن بود که یا شاعر شود یا هیچ. از این رو در سال 1899 نخستین سروده‌ی خود را انتشار داد.

او که دارای روحی حساس و ضربه‌پذیر بود، در برابر نابرابری‌های جامعه و تضاد درونی با پدر و مادرش، در سن پانزده‌سالگی از مدرسه‌ی کلیسایی مالبرون، که از آن بورس تحصیلی در رشته‌‌ی الهیات پروتستانتیسم داشت، گریخت. او را در انباری یک مزرعه پیدا کردند و دوباره به همان کلیسای پروتستان برگرداندند. به هر حال زندگی در خانواده یک میسیونر مذهبی با پدربزرگی هندشناس و کتابخانه ای بزرگ و  سرشار از فلسفه هند برای مالیخولیایی کردن هر نوجوانی کافی است. هرمان را که به سنت های خانوادگی پشت کرده و نمی خواست مبلغ مذهبی شود را پیش یک رمال بردند تا روحش را از شیاطین پاک کند. تعلیمات رمال کاملا موثر واقع شد؛ چرا که پسرک خودکشی کرد. در ماه مه پس از تلاش برای خودکشی، مدتی را در موسسه ای زیر نظر و مراقبت کریستوف فردریش بلومهارت، عالم الهیات و کشیش گذراند و مدتی را هم در تیمارستان. هسه بعدها تجربه دوران مدرسه مسیحی مالبرون را در یکی از رمان هایش به نام زیر چرخ نوشت. سال 1893 بعد از این که چندین بار مدرسه اش را تغییر داد، تحصیل مقدماتی را  تمام کرد. از همان سال ها با آدم های بزرگ تر از خودش نشست و برخاست می کرد.

هسه بعد از آن شاگرد کتابفروشی شد، ولی بعد از سه روز رهایش کرد. اوایل تابستان 1894 در کارگاه تعمیر ساعت های برج در کالو یک سال شاگردی کرد، ولی کار تکراری و کسل کننده لحیم کاری و سوهان زدن، موجب شد سراغ فعالیت دیگری برود. اکتبر 1895 دوباره شاگرد یک کتابفروشی در توبینگن شد، اما این بار با علاقه. وظیفه هسه در کتابفروشی توبینگن، مرتب کردن، بسته بندی و بایگانی کتاب ها بود. بیش از آن که وقت صرف دوستانش کند، کتاب می خواند. هسه نوشته های دینی را مطالعه می کرد و بعدها کتاب های گوته، لسینگ، شیلر و چند متن درباره اسطوره های یونان می خواند. سال 1895 خواندن کتاب های نیچه را شروع کرد که اندیشه هایش تأثیر زیادی بر رمان های او گذاشت. کم کم از نظر مادی مستقل شد و روی کتاب های نویسنده های رمانتیک آلمانی متمرکز شد.

هسه به خاطر عدم ادامه تحصیل، در موقعیت های اجتماعی مشابه همسن و سالانش که در دانشگاه درس می خواندند، احساس بی عرضگی کند. سال 1896 یکی از شعرهایش به نام مریم مقدس در مجله ای منتشر شد. پاییز همان سال اولین دفتر شعرش را با نام آوازهای عاشقانه منتشر کرد که حجم زیادی هم نداشت. مجموعه نثرهایش هم به نام یک ساعت پس از نیمه شب در سال بعد منتشر شد. اما هر دو کتاب از نظر تجاری شکست خوردند. او دچار شوک شدیدی شد. مادرش گفته بود این شعرها دنیوی، غیر مذهبی و حتی به شکل مبهمی گناه آلود هستند. هسه از پاییز 1899 در کتابفروشی قدیم و معروفی در بازل مشغول کار شد. سال 1900 به دلیل مشکل چشمی از خدمت سربازی معاف شد. این مشکل بینایی و اختلالات عصبی و سردردهای مزمن، بر تمام زندگی او تأثیر گذاشت. کم کم با کار در نشریات دستمزد گرفت. در سال 1904 با ماریا برنولی ازدواج نمود و ثمره ازدواجش، سه پسر به نام های برونو، هاینر و مارتین بودند.

مادرش سال 1902 پس از یک دوره بیماری طولانی و دردناک از دنیا رفت. هرمان نتوانست در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر شود، می ترسید این قضیه موجب وخامت افسردگی اش شود. به دلیل نقد های کم کم مثبتی که روی کتاب هرمان لاشر او منتشر شد، ناشری به کارهای هسه علاقه مند شد و با انتشار رمان پیتر کامنتستیند که سال 1903 آزمایشی و سال بعد به طور عادی منتشر شد، هسه به پیشرفت و موفقیت رسید. او دیگر می توانست زندگی اش را از راه نویسندگی بگذراند. رمان پیتر کامنتستیند در آلمان به کتاب معروف و مردم پسندی تبدیل شد.

هرمان در سال 1911 به مشرق‏ زمین سفر کرد؛ زیرا آن‏جا را سرزمین رستگاری و نجات خود می‏دانست و از طریق منابع متعدد به رمزو رازهای هند دسترسی یافت. هسه در سال ۱۹۱۲ میلادی به سوییس رفت و در سال ۱۹۲۳ میلادی، رسماً شهروندی آن کشور را پذیرفت. اوایل قرن نوزدهم، هرمان هسه یک نویسنده نسبتاً مشهور بود. ازدواج کرده، به هند سفر کرده و چند رمان در مورد عشق نوشته بود. همه چیز آرام بود، تا این که پدرش از دنیا رفت و پس از یک بیماری سخت که مارتین، پسرش دچار آن شد، در سال 1912 همسرش نیز به علت اسکیزوفرنی در تیمارستان بستری شد. هسه دچار افسردگی شدید شد و مدت ها در جلسات روان درمانی یک روانکاو به نام برنهارد لانگ از شاگردان گوستاو یونگ قرار گرفت، و بعدها چند جلسه ای نیز به گفتگو با خود یونگ پرداخت[2]؛ اما زندگی خانوادگی اش نابود شده بود. همسرش به شدت عصبی بود. حتی پس از درمان، هسه به آینده زندگی مشترک با او خوش بین نبود. از هم جدا شدند و سه پسرشان در پانسیون ها و خانه افراد فامیل بزرگ شدند. وی ابتدا به خانه کوچک روستایی در نزدیکی لوکارنو و بعد به شهر کوچک مونتانیولا رفت. محیط های متفاوت موجب شد بتواند کار نویسندگی را پیش ببرد و کار نقاشی را شروع کند. زندگی هنری هسه نقاش از همین زمان آغاز شد. او نقاشی را به توصیه یونگ، به عنوان روشی درمانی برگزید.

هسه با شروع جنگ جهانی اول در 1914، داوطلبانه در ارتش ثبت نام کرد و می گفت نمی تواند آرام و با خیال راحت کنار بخاری گرم بنشیند، در حالی که نویسنده های جوان دیگری در جبهه می میرند. وضعیت جسمی او برای جنگ مناسب تشخیص داده نشد، ولی او را برای مراقبت از اسیران جنگی پذیرفتند. هسه که ظاهراً از شور و شوق و حرارت عمومی ناشی از جنگ که در آن زمان غالب بوده مصون بود، از روشنفکران همتای خود خواست دچار ناسیونالیسم جنون آمیز و نفرت نشوند.

در پی انتشار این مقاله، هسه خود را در میانه یک نزاع جدی سیاسی دید و مورد حمله مطبوعات آلمان قرار گرفت، نامه های نفرت آمیز دریافت کرد و از دوستان قدیمی اش دور شد. البته دوستانی چون رومن رولان نویسنده فرانسوی او را حمایت کردند. هسه سال 1917 در نامه ای به رولان نوشت «تلاش من برای گفتگو از عشق در میدان سیاسی شکست خورد.»

مرگ پدر هسه در مارس 1916، بیماری شدید پسرش مارتین و اسکیزوفرنی همسرش، زندگی او را دچار بحران های عمیق تری کرد. هسه در طول سه هفته، رمانش به نام دمیان را که قرار بود در پی اعلام آتش بس سال 1919 منتشر شود، با نام مستعار امیل سینکلر منتشر کرد. سال 1922 رمان معروفش سیذارتا منتشر شد. هسه سال 1924 بار دیگر ازدواج کرد، ولی این ازدواج هم روی ثبات و آرامش ندید. در نهایت، در سال 1931 با نینون دوبلین ازدواج نمود که همراهی شان باهم در نهایت به خوبی و خوشی تا پایان عمر برقرار بود.

پس از مشکلات ناشی از جدایی از ماریا برنولی، همسر اولش، رنسانس روحی هسه آغاز شد. دمیان اولین داستان او بعد از این تغییرات روحی است. تأثیرات گوستاو یونگ، نیچه و افلاطون در این رمان کاملاً آشکار است. فضای فلسفی و معناگرای آن روزها و جلسات روانکاوی و تأثیرات یونگ باعث شدند هسه روح را کشف کند. استفاده از ادبیات نمادین، کندوکاو در روح و زوایای پنهان در آن و تلاش برای رسیدن به نیروانه، شالوده رمان های بعدی او شد. رمان های دمیان، سیذارتا و گرگ بیابان تامدت ها به علت فضای فاشیستی آلمان با نام مستعار امیل سینکلر منتشر می شدند. هسه در دوران فاشیسم هیتلری زیر نظر بود و آثار او اجازه انتشار در آلمان را نداشتند.

هسه با افکار«نیچه»و روان‏شناس نامی«یونگ»آشنایی داشت و «گوته» یکی از شاعران محبوب او بود. البته او در عین‏ علاقه‏ مندی به این افراد، فردیت خود را به‏ مثابه‏ ی یکی از ارزش‏های اساسی حفظ کرده است. آشنایی با آرای نیچه و یونگ‏ در فهم و درک برخی نکات دشوار آثار هسه‏ کارگشاست. وی از طریق خلق قهرمانان‏ ممتاز داستان‏هایش نشان می‏دهد که هر فردی باید با سخت‏ کوشی و تهذیب نفس‏ راه زندگی خویش را شخصاً پیدا  کند و در عین پیروی از مذهب، حق دارد و«باید ارزش‏های خویش را پی‏ درپی موردارزیابی‏ قرار دهد.»


[1] Calw

[2]  نجفی، رضا، شناختی از هرمان هسه، نشر کاروان، 87، ص 12.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
زهره شریعتی

1.      چشم انداز گرایی. معنایابی از دیدگاه فرد یا به نوعی دورنما و پرسپکتیو شدن نویسنده در اثرش (به قول جویس نویسنده خود را از صحنه کنار کشیده و ناخن هایش را سوهان می زند و تصویری شدن داستان.)

2.      امپرسیونیسم یا دریافت گرایی و تک گویی درونی؛ که در مطالعات تاریخ ادبیات، مدرنیسم به دنبال دریافت باوری می آید.

3.      آزمودن فرم های مختلفی و متفاوتی برای روایت.

4.      فشرده سازی فرم با تکید بر انسجام اثر.

5.      کاربرد رویکردهای ساختاری با تجربه نظیر روانکاوی، اسطوره شناسی و درک و فهم نمادین واقعیت که این امر با انتشار آثار فروید ایجاد شد. تقسیم بندی او از ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه در این مورد بسیار تأثیر داشت و هم چنین مطالعات یونگ در زمینه اسطوره ها و دین.

6.      کاربرد منظره درونی یا نمادین که جهان به درون منتقل می شود و به صورت استعاری در برابر میان کنش رمانتیک ساختار می یابد.

7.      بازنمود واقعیتِ روانشناسی درونی که جریان تجربه را از طریق ابزاری مثل جریان سیال ذهن در بر می گیرد. یکی از وجوه تمایز ادبیات داستانی مدرن، نوع روایت پیچیده و تغییرپذیر آن است. از این رو رمان مدرنیستی از نوع سنتی روایت در تبعیت از زمان و توجه به مرجع تاریخی می پرهیزد و با این کار موجب زایش در روایت می شود.

8.      سمبل یا نماد نیز به عنصری ارتباط دهنده میان ادبیات مردن و اشعار رمانتیک تبدیل شد؛ به طوری که هر دو به حالتی خیالی از تصویر، یعنی چیزی که چشم می بیند بستگی دارند. چنین رویکردی به نماد در ادبیات قرن نوزدهم، با افزایش تمایل به منبع تصویری مورد توجه قرار گرفت. نماد در اشعار رمانتیک از منبعی جدافتاده سرچشمه می گیرد، به این معنا که چیزی یا محلی فراتر از حقیقت مادی وجود دارد. با این حال خود شعر رمانتیک از فراحقیقتی که صحبتش را می کند، واضح تر می نماید.

9.      برخلاف رمانتیک ها که ارزش نمادین را تنها متعلق به اشیای متعالی می دانستند، بودلر هر چیزی را دارای ارزش نمادین می داند.

10.  زمان نیز به درون منتقل می شود. زمانِ روانشناسی و زمانی که از درون تجربه می شود و با فلش بک و فلش فوروارد پس نگری و پیش نگری ابزاری ساختاری برای این کار است.

11.  رواج پایان های باز یا مبهم که روشی گویاتر برای نمود واقعیت به شمار می آید در برابر پایان های بسته که مسائل اثر در آن حل می شوند.

12.  ظهور درون مایه های نوعی متنوع، از جمله پرسش درباره واقعیت خود تجربه، جستجو برای زمینه ای از معنا در جهانی بدون خدا، سنجش ارزش های سنتی فرهنگ، فقدان معنا و امید داشتن به جهان مدرن و بررسی این که چگونه با این فقدان می توان رو به رو شد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۰
زهره شریعتی

از مهم ترین مواردی که ادبیات نخستین دهه های قرن بیستم با تکیه بر آن ها مدرن خوانده می شود، می توان به این ترتیب نام برد:

الف:  فقدان زمینه هستی شناسی یا آنتولوژیک: رواج اعتماد به نفس انسانی به دلیل رشد علم تجربی و رشد فزاینده این تصور که علم می تواند تمام هستی را تبیین کرده و توضیح دهد.

1.       در کتاب مدرنیسم به منزله مسأله ای فلسفی (1999) رابرت پیپین نشان می دهد که چگونه مدرنیت با اعتماد فراوان به قدرت حاکمیت علم، تعریفی تماماً علمی از انسان و طبیعتش ارائه می دهد و در نهایت نیز با نوعی فرگشت رمانتیسم را در خود می پرورد. این تحول در نظر پیپین به مثابه نوعی بازگشت به ارزش های قرون وسطایی نیست؛ بلکه نوعی بازنگری در ارزش گذاری های خودِ عصر روشنگری است. به زعم وی، متفکرانی عصر مدرنیته، از شارل بودلر تا نیچه و دیگران، به گونه ای افراطی میراث مدرنیته را با درس هایی درهم می آمیزند که از رمانتیسم برگرفته اند. به عقیده وی، مشکل بزرگ مدرنیته این بود که به اندازه کافی مدرن نبود.

2.       صنعتی شدن جامعه اروپا؛ انقلاب صنعتی که در قرن هجده آغاز شد در قرن نوزدهم سرعتی بی حد و حصر یافت. پیدایش اتحادیه های کارگری و به دنبال آن ادبیات خاص این طبقه و متفکران جهان صنعتی.

3.       همراهی عقاید مسیحی و نظام سرمایه داری.

4.       دید انتقادی به متون مقدس و چالش هایی که برای رمزگشایی این متون به وجود می آید. رویکرد های جدید به ادبیات و همین طور به کتاب مقدس، شکستگی تقدس این متون را در پی داشت. ناقدان ادبی همچون یک جرّاح یا زیست شناس قرن نوزدهمی، با بی اعتنایی به کتاب مقدس، به کالبدشکافی متون دینی دست زدند، مطالب و مضامین موجود در آن ها را موشکافانه ریشه یابی کردند، به تمام دیوارهای آن سر کشیدند و زبان شناسان هم کلمه به کلمه این متون را بررسی کردند. یافته های جدید عقاید دنیایی مذهبی اروپا را بیش از پیش لرزاند.

5.      همه گیر شدن نظریه فرگشت یا تکامل داروین: اثر عظیمی بر تمام ساحت های جامعه غرب گذارد. حتی فیلسوفان نیز از وی تأثیر گرفتند، چنان که نیچه فیلسوفی داروینیست است. و نظریه تکامل در آثار وی چون سایه ای همه جا به چشم می خورد.

6.       پیدایش شناخت از دیگر فرهنگ ها. آشنایی محققان اروپایی با فرهنگ های متنوع مستعمرات شان، باعث تمایل ایشان به فرهنگ های بیگانه شد. این تمایل در ادبیات نیز بازتاب پیدا کرد؛ به طوری که درکارهای ادبی دوره مدرنیسم می توان ردپای اندیشه هایی چون بودیسم را مشاهده کرد. 

ب: تغییر در عقاید فلسفی

یکی از مشکلاتی که سیر راه پژوهشگران برای مطالعه ارتباط میان مدرنیسم و فلسفه پیش می آید، این است که بیشتر کسانی که اندیش های مدرنیسم را در ادبیات و هنر قرن 19 و 20 پایه ریزی کردند، خود عقاید ضد مدرنیستی داشتند و این تناقضی برجسته در مدرنیسم است.

مدرنیسم در دین نیز در آخر قرن نوزدهم ایجاد می شود. این حرکت مدرنیسم علمی و دین باوری سنتی را رد می کند. حرکتی در کلیسای کاتولیک صورت گرفت که سنت های کاتولیکی را در پرتو معارف فلسفی تاریخی و روانشناسی قرن نوزدهمی داشت و همچنین معتقد به آزادی عقیده بود.

ج: حرکت به سوی عرفان و نماد به منزله راه هایی برای بازیابی تقدس در ماهیت پدیده ها و بازسازی زمینه هستی شناسی پایدار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۹
زهره شریعتی

اسطوره در نظر بسیاری از ناقدان قرن نوزدهم بی ارزش بوده است. زیرا اسطوره را متعلق به انسان های غیرمتمدن و جاهل می دانستند. اما در نظر روان شناسانی چون یونگف اسطوره می تواند پرده از رمز و رازهای ضمیر ناخودآگاه انسان بردارد. در اصل اسطوره بیان نمادین محفوظات است که در قالب اسطوره شکل گرفته است.

خدا در عصر تجدد گرایی از انسان ها فاصله گرفت و در نتیجه تقدس گرایی، جای خود را به تقدس زدایی داد. گرایش به مدرنیسم عواقب نامطلوب دیگری نیز داشت: انحصار طلبی، شی پرتسی، استعمار جدید، خودمحوری.

در فرهنگ نامه های موجود جهان، تعریف دقیق و واضحی از دو واژه مدرنیسم و پست مدرنیسم در ادبیات ارائه نشده است. برخی از متخصصین معتقدند که مدرنیسم نظریه ای است که منجر به خلق هنر مدرن می شود. نوینسدگان مدرنیسم اولیه مانند تی اس الیوت، وولف، جویس، کافکا بیشتر قصد داشتند جامعه بورژوایی قرن نوزدهم را به نقد بکشند. آن ها برای رسیدن به هدف خود قواعد واقع گرایانه حاکم بر آن دوره را رد کردند و مقولات اسطوره ای را جایگزین قواعد واقع گرایی و بورژوازی کردند.

انسان عصر مدرن پس از مواجهه با آفات گوناگون مدرنیته، درمانده و سرگشته، انقلاب صنعتی و دو جنگ جهانی را پشت سر گذاشته و در جستجوی راهی تازه است. او به خوبی می داند که باید به ابتدا و مبدا شروع حرکت بازگردد و از نو عقاید و دیدگاه هایی را که به راحتی آن ها را کنار گذاشته بود، احیا نماید.[1]

مدرنیسم ادبی به جنبشی اطلاق می شود که در حدود سال های 1890تا 1940 در اروپا به راه افتاد. گرچه این حرکت تنها به حیطه ادبی محدود نیست و در تمام جهات زندگیِ انسان اروپایی تأثیر گذار بوده است، عنوان مدرنیسم در اغلب منابع در ذیل ادبیات جای می گیرد. اِزرا پاوند از مدرنیسم به عنوان بودن در زمانِ حال یاد می کند.[2] مدرنیسم در هنر، به نوعی مقابله با گذشته و تلاش برای یافتن فرم های جدید برای بیان است.[3]

رمان در دوره مدرن را چنین تعریف کرده اند: «روایتی نثر نوشته و ابداعی که طول مشخصی دارد و به طور تخیلی یا پیچیده با تجربه بشری پیوند می یابد. رمان از طریق توالی یک سری وقایع مربوط به هم که شامل گروهی شخصیت در موقعیت خاصی است روایت می شود.»[4]

به واقع می توان گفت نویسندگان مدرنیست سنت ستیزی را از اسلاف رمانتیک خود به ارث برده اند؛ مگر نه این که آن ها هم مثل مدرنیست ها علیه سنت های کلاسیک، با آن ضوابط سفت و سختش مقاومت ورزیدند؟

دهه واپسین قرن نوزدهم، زمان انقضای ارزش های جاافتاده در اروپا شد؛ ناظر بر این مدعا جمله معروف نیچه است که خبر از مرگ خدا می دهد. این مرگ کنایه از مرگ ارزش های قرن نوزدهمی، استعاره از پایان رویایی حقیقت غایی و نشانه ای است از آغاز دورانی نو. ارزش گذاری نوینی که نیچه و دیگر مردان اندیشه معاصرش مانند مارکس، داروین، فروید و سوسور، موجب ایجاد آن می شوند، مدرنیسم در ادبیات را همچون دیگر سطوح جامعه اروپا در پی دارد. این تأثیر در آثار ادبی این دوره به وضوح دیده می شود. با خوانش سنجشگرانه اشعار ویلیام باتلر ییتس، رمان های جیمز جویس و نوشته های ویرجینیا وولف می توان این واقعیت را دریافت. وولف در نوشته هایش اهمیت قراوانی برای تغییر شیوه های روایت قایل شد. این تغییر در شیوه روایت و کاربرد تازه زبان، نشانی دیگر از مدرنیسم بود.



[1] همان، ص 245.

 

[2] اوحدیان، مجید و غفاری، محمد، «نظری اجمالی به مدرنیسم ادبی و برخی از عوامل فرهنگی موثر بر آن»، کتاب ماه ادبیات،  خرداد 1388، شماره 26، ص 12.

 

[3] دایرة المعارف بریتانیکا، ذیل مدرنیسم.

[4] همان، ذیل رمان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۸
زهره شریعتی

تحلیل رمان صرفا تبیین، شناسایی و سنجش نقادانه و عقلانی روابط حاکم بر سازه های داستانی نیست. راهیابی به بطن اندیشه و آرای نویسنده، کشف مسامحات لفظی و معنایی و توجه بیش از حد به ساختار و قالب متن را نمی توان تنها زمینه های تحلیل به حساب آورد. رمان روایتی است واقع گرایانه که در آن خواننده با انباشتگی صحنه ها، شخصیت ها، کنش های داستانی، کشمکش ها و مانند این ها روبه رو می شود و می تواند بخشی از زندگی عادی و ساده ای را که پیرامونش می گذرد با برداشتی نو و از منظری دیگر روایت کند. از ویژگی های هر رمان، طویل بودن آن است که به پیچیدگی ساختار منجر می گردد. چنین تفسیری از رمان امکان تمایز آن را از گونه های متشابه دیگر چون رمانس، داستان کوتاه و نیمه بلند و مانند آن فراهم می آورد. نکته مهم در تحلیل رمان این است که: منتقدان باید حجمی از تحلیل خود را هرچند کوتاه، به ارزیابی نویسنده و نظراتش اختصاص دهند.

در گذشته وظیفه اصلی نویسنده رمان را آموزش مباحث فلسفی و عقیدتی می دانستند و بر این باور بودند که نویسنده برجسته باید وارد چنین وادی ای شود و به تحلیل بپردازد. منتقدان نیز با توجه به زیر ساخت آثار، نظرات اجتماعی و فلسفی حاکم بر آن روزگار را در تحلیل های خود وارد می کردند. گرایش به چنین مقولاتی، جهت نقد را اغلب به سوی مضامین مذهبی بیشتر متمایل می کنند، چنان که در داستان گودمن بروان جوان نوشته هاثورن، وجود دیدگاه خاص نویسنده باعث شده که همه تحلیل ها رنگ و بوی مذهب به خود بگیرد.

با مطرح شدن نظرات روان شناسانی چون فروید، یونگ، به تدریج نقد روان شناختی تحلیلی پا به عرصه وجود گذاشت. طبق نظر این افراد، مضمون آثار ادبی جهان از ضمیر ناخودآگاه نشات گرفته است. در تحلیل روان شناختی، فرایندهای ذهنی شخصیت های داستانی و حتی خود نویسنده زیر ذره بین قرار می گیرد و به همین دلیل است که زیربنای بسیاری از رمان های آن دهه، توصیف ضمیر ناخودآگاه قهرمانان داستان است. شیوه جریان سیال ذهن یکی از این نحوه توصیفات است.[1]



[1] پارسی نژاد، کامران، هویت شناسی ادبیات و نحله های ادبی معاصر، انتشارات کانون اندیشه جوان، 87، ص 239.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۷
زهره شریعتی

در مدرنیسم، نویسنده در جایگاه یک روان شناس به  بازنمایی روان های تحقیر شده در عرصه ادبیات می پردازد؛ و در داستان مدرنیستی، شخصیت، جهان را به «خود» و «دیگری» تقسیم می کند و از همان ابتدا به تفسیم بندی خود و دیگری اعتقاد دارد. شخصیت ها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پی آن هستند که دامنه و حدود آگاهی شان را مشخص کنند. شخصیت به دنبال آن است که هویت واقعی خویش را دریابد، از این رو به تفسیر جهان مشغول می شود.

داستان مدرنیستی، روایت حرکت از بحران هویت به آگاهی است. لذا این پرسش ها مطرحند: چه چیزهایی را باید شناخت؟ چگونه می توان به شناخت رسید و چقدر می توان به درستی این شناخت یقین پیدا کرد. حدود شناخت و آگاهی ممکن کجاست؟ و چگونه می توان جهانی را تفسیر کرد که من هم جزئی از آن هستم.

در داستان کلاسیک، روایت بازنمایی تمام زندگی واقعی نیست، بلکه آینه ی تمام نمای زندگی عینی است، اما در ادبیات مدرنیستی مناسبات و رابطه های متن در درجه اول به درون شخصیت ها مربوط می شوند. در ادبیات مدرنیستی، داستان روایت رسیدن به هویت است و شخصیت در هر قدم بیشتر به آن نزدیک می شود، اما در نهایت آنچه به دست می آورد، تصاویر پراکنده و نامعلوم است؛ ولی داستان همچنان ادامه می یابد.

ناکامل بودن در این ادبیات از پیامدهای معرفت شناختی پرسش آن هاست؛ و این واقعیت که هویت یک کل ثابت دست یابتنی نیست و صرفا مجموعه ای پراکنده و نامنظم از تصویرها و تاویل هاست. این ناکامل بودن با موضوع بیگانگی و از خود بیگانگی فرد نسبت به اجتماع رابطه تنگاتنگی دارد و در هنر مدرنیستی نیز بازتاب همه جانبه ای دارد. فرد گرایی و چندپارگی که سوی دیگر آن بیگانگی و از خود بیگانگی است، از دیگر دل مشغولی های ادبیات داستانی مدرن است. آثار وولف، کافکا، ناباکوف، و کنراد به خوبی این دل مشغولی های توام با نومیدی و بدبینی را بازنمایی می کنند، و در این رهگذر، زمان دیگر آن زمان معمولی نیست که خواننده را از واقعیت واقعی به واقعیت داستانی برساند.

یکی از موضوع های مهم این ادبیات، در درون گرایی شخصیت ها، مسأله تحقیر و احساس حقارت است. روابط پیچیده در جوامع مدرنیستی پیامدهای مهمی به دنبال دارد که برای نمونه یکی از آن ها تحقیر است. این موضوع البته در ادبیات کلاسیک هم جای ویژه ای داشت، اما در عصر مدرن به یکی از معضلات روان شناختی تبدیل شده است.

نویسنده این تأثیرات را در نوشته خود تعریف نکرده  و نمی گوید، بلکه بازنمایی می کند و برای این منظور هم در جایگاه مورخ، هم جامعه شناس و روان شناس قرار می گیرد. آن ها در این بازنمایی خواننده را به این حرف آندره مالرو و میرچا الیاده رهنمون می شوند که تنها راه نجات بشریت از خشونت (بی اعتنایی، تحقیر، پرخاش، خشونت گفتاری و فیزیکی) روی آوردن به معنویتی است که به طور بنیادی در خودِ انسان ریشه دارد.[1]

ادبیات مدرن سعی کرده است در پیچیدگی و استقال از نگاه های ابزاری و روش منحصر به فرد داشتن به آرمان های مدرنیسم وفادار بماند و از حیث جایگزین کردن تجربه هنری به جای تجربه دینی و همچنین استقلال از نگاه ابزاری به هنر، طریق رمانتیسم را دنبال کند.



[1] بی نیاز، فتح اله، در جهان رمان مدرنیستی، نشر افراز، 90، ص 85.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۷
زهره شریعتی

در میانه رمان کوه جادوی توماس مان، با شخصی آشنا می شویم به نام نافتا که می گویند توماس مان او را بر اساس الگوی دوستش، گئورگ لوکاچ، فیلسوف جوان مجاری ساخته بود. نافتا به متفکر تلخ اندیشی تبدیل شده که از جامعه و اخلاق بورژوایی متنفر است. یکی از مهم ترین درونمایه های این رمان، تقدیر فرهنگ اروپایی است. بحث نافتا نمونه خوبی است از آن شیوه رویارویی با مدرنیته که ما امروز از آن با صفت رمانتیک یاد می کنیم. زیرا ماسونی به نام ستمبرینی که هم بحث نافتاست و هوادار مدرنیته، نیاز زمانه را راه تمدن اروپایی به سوی خرد کلاسیک می داند.

نافتا در مورد مفهوم مدرنیته محافظه کار می گوید که مدرنیته در ضدیتش با سنت ها راستگو نیست، بلکه همواره به زندان سنت ها باز می گردد، مسیر تاریخ را به جای مشیت الاهی می نشاند و حکم عقل را به جای فرمان های کتاب مقدس، نظام آموزشی اش ریشه در سده های میانه دارد و شکلک خنده آوری بیش نیست. نافتا به علم جدید بی اعتماد است «علم از لحاظ فلسفی ناگزیر خواهد شد شان زمین را که تعالیم کلیسا در نگهداری آن می کوشید دوباره به آن بازگرداند». بر اساس این برداشت از حقیقت که از برخی جهات یادآور دیدگاه نیچه است، نافتا فردگرایی بورژوایی را به باد حمله می گرفت.

تصویر مدرن از سرشت انسان نیز جدا از ظاهر آراسته و یقینی خود، ماند پسامدرنیسم چندان یکه و دارای همخوانی درونی نیست. خردورزی آسیایی ها سابقه ای بسیار بیش از اروپا داشته است. این دانشمندان مسلمان بودند که صفر را به عنوان مبدا اعداد می شناختند نه یونانی که تمدن مدرن اساس خود را از سیاست و دموکراسی و اقتصاد گرفته تا هنر، آن می داند. حتا بومیان سرخپوست هم زنان و کودکان حق رای داشتند و در تصمیم حیاتی اجتماع خود شرکت می کردند. خیلی پیش از این که اروپا بهایی به ایشان دهد. رییس قبیله خادم قبیله بود نه حاکم.

جان لاک، یکی از فیلسوفانی که قرارداد اجتماعی را سرچشمه مشروعیت دولت ها دانست و به این اعتبار از مهم ترین آغازگران لیبرالیسم خوانده می شود، آزاد اندیش بود اما فقط در مورد اروپاییان. به غیر اروپایی ها که می رسید، نظری دیگر می داد. او شعور بومیان سرخپوست را در حد آگاهی کودکان و حتی ابلهان و بی سوادان می دانست و به صراحت اعلام که ایشان توانایی کار عقلانی ندارند.

دیوید هیوم فیلسوف شکاکی که آزاد فکری امروز مدیون نوشته های اوست، می گفت سیاه پوستان به طور طبیعی در مرتبه ای نازل تر از سفیدپوستان قرار می گیرند. و تاکید کرد که میان سیاهان نه هنر یافت می شود و نه علم.

امانوئل کانت که امروز در آزادی خواهی او کسی تردید نمی کند و در زمینه سیاست و مسائل اجتماعی و به ویژه در آموزش و پرورش جدید متاثر از انقلاب فرانسه و جمهوری خواهی بود، اعلام کرد بومیان آمریکایی و سیاهان در توانایی های فکری خود نسبت به کلیه نژادهای دیگر در مرتبه نازل تری قرار دارند. حتا ولتر، روشنگری که در برابر جزم های کلیسا شجاعانه ایستاد، در یکی از نوشته هایش آورد که به فرودستی سیاهان اعتقاد یافته است.

اروپامحوری به معنای باور به برتری فرهنگ اروپایی مسیحی، اصل مورد قبول بسیاری از فیلسوفان سده اخیر اروپا بوده است. جان استوارت میل که مهم ترین فیلسوف لیبرال است، اعتقاد داشت که وجود حکومت دموکراتیک وابسته به مدنیتی پیشرفته است، همانند مدنیت اروپایی، و بیشتر مردمان غیر غربی لایق آن نیستند که حکومتی از آن خود داشته باشند. آن ها نیازمند حکومتی مستبد هستند که با نیت خیرخواهانه حکومت کند، و چه بهتر که این حکومت زیر نظر مستقیم اروپاییان اداره شود.

البته در میان اندیشگران اروپایی به متفکرانی چون مونتنی نیز برمی خوریم که آدمخواری اروپایی ها را بارها خطرناک تر از آدم خواری وحشیان و بومیان می دانستند و با آثار دیدرو آشنا می شویم که مخالف استعمار بود. شمار متفکران رادیکال بارها کمتر از واپسگرایان بود. از یاد نبریم که هگل در فلسفه تاریخ خود آفریقا را خارج از جریان تاریخ قرار داده بود. او که تقریبا هیچ چیز از این قاره و تاریخ آن نمی دانست، حکم داد: انسان در آن قاره در حال چنان درنده خویی و توحشی است که امکان برخورداری از هیچ یک از اجزای ذاتی تمدن را ندارد...»

هگل به صراحت می گوید که «تنها پیوند اساسی سیاه پوستان با اروپاییان بندگی است» و بردگی را می ستاید، زیرا «میان سیاه پوستان حس انسانی بیشتری را بیدار کرده است»، و معتقد است که هنوز بردگی فایده هایی دارد ولی سرانجام روزی از بین خواهد رفت. نژاد نکته مرکزی سخن اروپامحور مدرنیته در اوج شکوفایی سرمایه داری بود. بنجامین دیزرائیلی اعلام کرد «همه چیز نژادی است، جز نژاد حقیقت دیگری وجود ندارد». سخن نژادی بیشتر مدیون علم باوری بود تا برداشت های انسان شناسانه فیلسوفان روشنگری.

به نکته ای باید توجه داشت و آن این که بردگی موقعیتی اجتماعی بود و امکان داشت کسی از بردگی رهایی یابد. اما در نظریه نژادی، امکان ندارد که رنگین پوستی از شرّ نژاد و رنگ خود خلاصی یابد. علم باوری در خدمت نژادپرستان درآمد و حتی نظریه های داروین و گزینش طبیعی، اسلحه ای در خدمت ایشان شده بود.

آیا نمی توان همچون پل فیرابند گفت که علم فقط یکی از سنت ها میان دیگر سنت هاست و هیچ جنبه مقدسی ندارد؟ اساس علم مدرن و حتا ریاضیات جدید خردباورانه است. اگر پیروزی مطلق خردباوری و شمول آن بر تجربه و تجربه گرایی در دوران مدرن شکل نمی گرفت، علم چنین پیشرفتی نمی کرد و قاعده ها و قوانین آن چنین شکل نمی گرفتند. بنیاد متافیزیکی این علم باور به نیروی متعالی خرد انسانی است.

کانت از ایده ای در علوم یاد می کرد که نشان می دهد او متوجه این مبانی بود و بارها بیش از پیروانش در سده نوزدهم و پوزیتیویست ها به مساله حساس بود «هیچ کسی نمی کوشد تا دانشی را ایجاد کند، به آن که مینویی (ایده ای) را در بن آن نهد.» (سنجش خرد ناب، کانت، ترجمه ادیب سلطانی، تهران 1362، ص 867)

در نگرش انتقادی به علم که پوزیتیویسم همواره آن را واکنش باورهای خرافاتی به علم یا نتیجه بی خبری عظیم ناقدان از سازوکار پیشرفت علم معرفی کرده، می توان نکته هایی را بازیافت که درست و منطقی است. نخستین انتقاد به علم که از نظر تاریخی سابقه بسیار طولانی دارد، این است که علم سبب پیدایش تکبر ناموجهی در دانشمند می شود و او را در ادامه راهش تشویق می کند تا واقعیاتی را کشف کند که نتایجی زیانبار در پی خواهند داشت. این واقعیت های ویرانگر می توانند علیه زندگی و سعادت افراد به کار روند. این یکی از مهم ترین نقطه هایی است که علم و اخلاق در آن به یکدیگر گره می خورند.

ژان ژاک روسو در گفتاری درباره علوم و هنرها که از جمله مهم ترین نوشته های فلسفی علیه علم باوری است، تلاش کرد تا همین ادعانامه اخلاقی علیه علم را پیش ببرد. روسو نقد دیگری هم بر علم داشت، او این نکته را مطرح کرده که علم انسان را تنبل و کاهل بار می آورد. پرحرفی جای عمل را می گیرد. ایجاد رفاه بیشتر، موجب کاهش فعالیت، اندیشه و آفرینندگی ذهنی انسان می شوند، از این رو به تدریج از نیروی خلاقه ذهن و جسم کاسته خواهد شد. در هنرها نیز همین خطر با همین شدت وجود دارد، زیا تسهیل کار فنی تولید هنری، سبب شده که هنرمند به صنعتگر تبدیل شود.

انتقاد دیگر ناقدان علم باوری متوجه دانشمندان است. علم علاوه بر نتایج مثبت و کارایی خود برای تسهیل زندگی بشر و کم خطر کردن آن، موجب پیدایش امکانات دیگری شده که ویرانگر زندگی اند. از جمله ابزار و اسلحه هایی که در شکل امروزی خود برای نابود کردن کل منظومه شمسی بسنده اند، یا مخاطراتی که به دلیل پیشرفت تکنیک و علم متوجه محیط زیست انسان و سیاره زمین شده و به صورت کابوسی برای بشر درآمده است.

برخی دانشمندان هم که به انگیزه سود و زندگی مادی بهتر در خدمت جنایتکاران قرار گرفته اند. انگیزه های علمی و شهوت علم هم موجب فراموشی اخلاق و استفاده ابزاری از تکنیک و علم برای نابودی هرکه دشمن می پنداریم گشته است. آن چه دانشمندان را به ادامه کار در زمان هیتلر تشویق می کرد، نه منزلت اجتماعی بود، نه دستمزدهای کلان و نه باورهای سیاسی. آنان را شوق پژوهش های عینی به کار وا می داشت. از این که با وسواس علمی کار می کنند به خود می نازیدند.

علم باوری زندگی انسان ها را بدون هیچ ملاحظه ای در قالب اعداد و ارقام جای می دهد. کاسبکارانه ستون بدهکار و بستانکار فراهم می آورد و حکم به مرگ عده ای می دهد. اما میزان تاثیرات جانبی جنگ از نظر دور می ماند. عوارض روانی و عصبی بمباران ها، مجروحان، بازماندگان، ناروشنی مبانی اخلاقی کشتار جمعی و ... چه کسی به این حسابدار مدافع علم، اجازه انتخاب اقلیتی را برای فدا شدن به خاطر میلیون ها انسان می دهد؟ برای شخصی که محبوب خود را، عزیزترین کسان خود را در جنگ و بمباران از دست داده، آن علمِ آفریننده ی زندگی به هیچ نمی ارزد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۴
زهره شریعتی