دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

نیچه سخت مدیون افکار فیلسوف بدبین معروف یعنی آرتور شوپنهاور است. با این که  تحت تاثیر افکار شوپنهاور واقع شده بود، ولی عقیده شخصی اش با آن چه شوپنهاور بدان اعتقاد داشت به معارضه پرداخت، آن را مغلوب ساخت و سرانجام به فلسفه حیات رسید. البته نیچه هیچ جانشین راستینی برای بدبینی و شرانگاری ارائه نمی کند و برخلاف همه ادعاهایش، وی هرگز نتوانست بر شرانگاری متافیزیک غلبه کند، زیرا فلسفه او نیز مانند فلسفه شوپنهاور الحادی است. این جهان بینی اوست.

نیچه می گوید: «من به آن گروه از خوانندگان آثار شوپنهاور تعلق دارم که پس از آن که نخستین صفحه را ورق زده اند، خوب می دانند که همه صفحات دیگر را نیز خواهند خواند، و به هر کلمه ای که او بدان تکلم کرده گوش فراخواهند داد. اعتماد من نسبت به او در زندگانی ام ناگهان پدیدار گشت.» (تاملات نابهنگام) در عین حال این را هم بعدها می گوید که «چگونه فردی که مفهوم دیونوسوسی را درمی یابد، به رد و تکذیب افلاطون، مسیحیت و یا شوپنهاور نیازی نمی بیند، زیرا بینی او بوی متلاشی شدن را استشمام می کند.» (فایده تاریخ)

نیچه خود می گوید: «این الحادگرایی بود که مرا به سوی شوپنهاور کشانید.» نخستین آشنایی او با نوشته های شوپنهاور در زمانی که دانشجوی دانشگاه لایپزیک بود و بعد از این که خود را از مسیحیت آزاد ساخته بود شروع شد. البته نیچه در محیطی متدین رشد یافته بود، پدرش کشیش بود و مادرش یک مسیحی معتقد. اما این تاثیر شوپنهاور نبود که او را در جوانی از مسیحیت رویگردان کرد. گذشته از گرایش های مستقل در شخصیت او، روح آزادش تحت تاثیر مدرسه پفورتا موجب این امر شد.

او در مدرسه پفورتا درس خواند. مدرسه ای شبانه روزی و لوتری. شش سال از عمرش را در جایی سپری کرد که مردانی مانند نووالیس، برادران شلگل و فیلسوف وطن پرستی چون فیشته (شاگرد کانت و استاد شلینگ) به جهانیان داده بود. او در طول سال های اول تحصیلش به علت مقررات سخت و ملال انگیزی که در آن جا حاکم بود خوش حال نمی نمود، اما سختکوش و موفق بود.

فلسفه شوپنهاور مسلما بر اساس الحاد بود، اما آموزش های اخلاقی او نظرا و عملا عناصری از دیانت و نه تنها از ادیان هندی، بلکه از منابع مسیحی نیز به وام می گیرد.

از نظر نیچه انسان ها نباید مانند بدبینان از زندگی کردن اجتناب کنند، بلکه باید مانند عیاشان و شادباشان مجلس شبانه که به پر شدن مجدد جام های شان اشتیاق دارند، خطاب به حیات بگویند: «یک بار دیگر!» نیچه این چنین از شوپنهاور پیشی گرفت. از یک سو بدبینی شوپنهاور را داریم که اغلب با آرمان های رفتاری منفی آمیخته است، و از طرف دیگر خوش بینی نیچه را که با آرمان های مثبت و فعال رفتاری توام است.

حیات از نظر نیچه میل به قدرت است و آن صرفا به معنی تلاش برای زندگی نیست، بلکه بالاتر از همه تلاش برای داشتن قدرت یا میل به قدرت است. در تضاد نهایی نظرات نیچه و شوپنهاور، در واقع نیچه آشکارا شوپنهاورگرایی واگنر را تشخیص می دهد و آن را رد می کند. در پیشگفتار خود بر قضیه واگنر، می گوید: «می بایست با هر چیز که در من فاسد و بی روح بود، از جمله واگنر و شوپنهاور و انسانیت جدید (مدرن) مبارزه کنم.»

نیچه اقرار کرد که ترحم، بدبینی و نفی حیات شوپنهاوری جانشین دارد. جانشین آن قدرت، شادمانی، تاکید بر حیات، کار خلاق برای آماده ساختن ابرمرد است. اما این جانشین ساختن مبتنی بر همان اصل شوپنهاوری است، یعنی مبتنی بر الحاد و عقیده بر غیر منطقی و بی معنی بودن حیات.

نیچه از انسان می خواست که با هستی در جهانی بدون خدا و عاری از ارزش و معنا روبرو شود و در همان زمان به حیات خود و تاریخ خود معنی ببخشد و به جهان بدون معنا اعتنا نکند و آزادی و قدرت و نیروی خلاقه خود را آشکار سازد. البته نیچه علی رغم تمام ضدیت هایش با مسیحیت، همیشه به مسیحیان راستین احترام می گذاشت.

نیچه اثری تحریک کننده بر روی فیلسوفانی چون کارل یاسپرس و ادیبانی مانند توماس مان و شاعرانی مانند استفان جورج گذاشت. همچنین سارتر از طرق گوناگون در فرضیه مرگ خداوند نیچه سهیم است و مارکسیسم را به عنوان فلسفه زنده قرن بیستم نگریسته است.

 نیچه فیلسوف فرهنگ، فردریک کاپلستون

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۳
زهره شریعتی

نیچه به یکسان دارای نبوغ ادبی و فلسفی بود و از خصلت پیشگویانه اندیشه او نمی توان غافل شد. هرچند او بسیار تحت تاثیر شوپنهاور بود، اما دیدگاه شوپنهاور درباره جهان در بنیاد بدبینانه است و بسیاری از آثار بعدی نیچه این بدبینی را آماج حمله قرار می دهد.

نیچه همیشه بیمار بود. سردردهای شدید و فلج کننده ای داشت و اعتقاد پیدا کرد که دوره رنجبار بیماری، بینش و مهارت معنوی اش را پالوده و نیرومند کرده است. این که این غرور و خودبینی بیراه و ناروا نیست، به روشنی به واسطه تضمینی چشمگیر آشکار شده است که با آن جامعه معاصرش را تشریح می کند و بر پیشرفت های فلسفی، روان شناسی و سیاسی آینده پیشی می گیرد. کتاب های اولیه نیچه شامل: زایش تراژدی، تاملات نابهنگام، انسانی بسیار انسانی، و طلوع (سپیده دم) است. نیچه در سال های 1880 تا 1889 کتاب های مشهورش را نوشت: چنین گفت زرتشت، حکمت شادان، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق، آنک آنسان و اراده معطوف به قدرت.

مفهوم محوری فلسفه نیچه، رد و انکار او از تفسیر دوگانگی وجود جهان است. این رد و انکار دوگانه پنداری جهان، بیانی کمتر روان شناسانه ولی به همان اندازه شدید، در فلسفه اندیشمند معاصر ما گیلبرت رایل پیدا می کند که کتاب او به نام مفهوم دانستگی، مجادله ماهرانه ای است بر ضد جدا کردن دانستگی از تن. نیچه رد و انکار خود را درباره متضادها به حوزه روابط انسانی می برد، در مثل تاکید می کند که دوستی و دشمنی پیوستگی بس نزدیک دارند و دادگری و بزهکاری دو روی یک سکه اند، والاترین ارزش های معنوی ممکن است حتی بهای خود را از ژرف ترین شورهای جنسی گرفته باشد.

زایش تراژدی، هرچند در بنیاد بحثی درباره نمایش تراژیک یونانی و ماهیت هنر است، برخی از درون مایه های عمده آثار بعدی وی را نمایان می کند. مانند ارزش. سه کتاب دیگر بستگی نزدیکی باهم دارند: فراسوی نیک و بد، تکمیل کننده برخی نکات مبهم چنین گفت زرتشت است و تبارشناسی اخلاق، مطالعه تفصیلی مباحثی است که در صورت کوتاه تری در کتاب فراسوی نیک و بد آمده بود، به ویژه مطالعه آرمان زهدورزی و مفهوم دادگری در مقام کیفر.

چهار بخش کتاب زرتشت از فصل های کوتاه ساخته شده که برخی از آن ها به تراز والای استعاره شاعرانه می رسد. زرتشت در این کتاب حقیقتی نو را کشف می کند. تصمیم می گیرد همراهانی بجوید که وی را در ویران کردن ارزش های کهن و آفریدن ارزش های نو یاری دهند. آن گاه دیگر با توده ها که وی را از خود رانده اند، سخن نخواهد گفت، بلکه رو به سوی گزیدگانی انگشت شمار خواهد داشت که بتوانند او را دریابند و در درویدن خوشه های فرزانگی یاری اش دهند. زرتشت نمی تواند فزرانگی خود را به کسانی ببخشد که او را در نمی یابند. پس در نهایت به راه می افتد تا آن همراهان آفریننده را بیابد.

کارل یاسپرس گفته است که هیچ مشکل حیاتی و مهمی وجود ندارد که نیچه به تفسیر آن نپرداخته باشد. او درباره دولت، دین، اخلاق، علم، هنر، موسیقی، طبیعت، زندگانی، بیماری، کار، زن، مرد، عشق، زناشویی، اقوام، اعصار و تاریخ، شخصیت های تاریخی و معاصر و واپسین مشکل های فلسفیدن سخن گفته است.

با تفسیر یاسپرس از نیچه، ما ماهیت هستی را منحصرا از طریق زندگانی و خواست قدرت درمی یابیم: شدت و اندازه احساس ما برای زندگی و قدرت... ما را با مقیاس هستی مجهز می سازد. هستی چیزی نیست جز تعمیم مفهوم زندگانی یعنی اراده کردن، عمل کردن و شدن.

حتا در نفی های نیچه، سرچشمه های مثبت ماهیتی فراگیر که خود را نامستقیم در نفی ها نمایان می سازد حضور دارد. تضادی شدیدتر از این نمی توان یافت. فیلسوفی که در چنین گفت زرتشت به صراحت مرگ خدا را اعلام می دارد، در دانش شاد شوریده سری را مجسم می کند که روز روشن فانوس به دست در پی یافتن خداست. آیا او چنان که برخی گفته اند مغزی ملحد و دلی مومن دارد؟ یا فقط خدای مسیحی را انکار می کند؟ توجه داشته باشیم که او نمی گوید خدا وجود ندارد، بلکه می گوید خدا مرده است و کلیساها مقبره او هستند.

نیچه با نظر شلگل موافق نیست که می گفت: گروه همسرایان که بین تماشاگران و بازیگران ایستاده اند، تماشاگرانی آرمانی را ممثل می کنند. گروه همسرایان نماینده واقعیت دیونوسوسی هستند. اگر تماشاگر مجاز باشد با بازیگران یگانه شود، کیفیت هنری اثر تباه خواهد شد. بدین سان گروه همسرایان مداخله می کنند و بر فاصله اثر هنری با مخاطب تاکید می نمایند.

فلسفه نیچه، استنلی مک دانیل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۴
زهره شریعتی

مرگ خدا

مادامی که روحانی جزء لاینفک زندگی محسوب می شد یا مردم هنوز او را به همان شکل رفرم (نهضت اصلاح دین) قبول داشتند، آیا می توانست اذعان شود که دین از صحنه زندگی زدوده شده است؟ چگونه ادعا می کردند خدا را از پای درآورده اند حال آن که انسان را به جای او نشانده بودند و هنوز به اساس این تفکر یعنی به جایگاه خدا ایمان داشتند؟ تنها تغییری که رخ داد، چنین بود: به جای این که انسان از خارج از خود بارگیری شود، خود باری شد که باید به دوش می کشید. پس فیلسوف پزشک ما تداوم بیماری ای را که البته علایم مختلفی دارد، شناسایی می کند: ارزش ها می تواند دگرگون شود، انسان جای خدا را بگیرد، پیشرفت، سعادت و انتفاع جایگزین حقیقت، نیکی و ارزش های خدایی شود، ولی اساس تغییر نمی کند.

نیچه نخستین کسی بود که اظهار کرد برای تحقق تغییرات، تنها کشتن خدا کافی نیست. در آثار نیچه، مرگ خدا به انحاء گوناگون نشان داده شده است، دست کم در پانزده مورد صریحا بدان اشاره شده که زیبایی و ظرافت در آن ها موج می زند. به ویژه در یکی از برجسته ترین موارد، قاتل خدا نفرت انگیزترین انسان معرفی شده است. منظور نیچه این است تا زمانی که اضطرار بیرونی برای انسان وجود نداشت، خودش را از چیزهایی محروم ساخت که او را از آن ها بازداشته بودند و به طور خودانگیخته خود را به تعهدات و بارهایی مکلف کرد که دیگر به نظر نمی رسید از سوی عامل خارجی تحمیل شده باشد و بدین ترتیب چهره خود را روز به روز منفورتر ساخت. چنین است که تاریخ فلسفه از سقراط تا هگل، روایت بندگی و بردگی انسان هاست و مملو از دلایلی که انسان ها به خود قبولاندند تا این بردگی، مشرع جلوه کند. این سیر انحطاط تنها به فلسفه محدود نشد.

دیونوسوس

ردپای دیونوسوس را می توان در همه شخصیت ها و منش های گذشته بازیافت. اکنون از نخستین دیونوسوس که نیچه از شوپنهاور الهام گرفته بود، دور شده ایم، دیونوسوس نخستین زندگی را وادار می ساخت تا در بنیان نخستین حل شود و با آپولون برای خلق تراژدی متحد بود. از زایش تراژدی به بعد، دیونوسوس بیشتر به واسطه تقابلش با سقراط معروف شد تا به خاطر پیوندش با آپولون: سقراط زندگی را به محاکمه کشانده و آن را با سنگ محک ارزش های برتر سنجیده و محکوم می نمود، در عوض دیونوسوس بر این عقیده بود که چون زندگی به خودی خود مقدس و بجاست، نباید مورد قضاوت قرار گیرد. با این وصف، نیچه هر چه بیشتر در نگارش آثار پیش می رفت، تقابل واقعی بیشتر بر او نمودار می گشت: نه تنها دیونوسوس علیه سقراط، بلکه علیه مسیح مصلوب هم.

 جستاری در اندیشه های نیچه، ژیل دولوز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۰
زهره شریعتی

میل به قدرت

این اساسی ترین مفهوم در فلسفه نیچه است. این نظریه بر پایه های اندیشه شوپنهاور و تفکر یونان باستان بنا شده و با بهره گرفتن از آنان تکامل یافته است. شوپنهاور تحت تاثیر این اندیشه شرقی بود که جهان بنابر اراده ای عظیم اما کور در گردش است. نیچه با درک این نظریه و شناخت قدرت نهفته اش، این نگرش را با مناسبات انسانی سازگار کرد. او نتیجه می گیرد که نیروی محرکه تمدن یونان همانا جستجو برای دستیابی به قدرت بوده و نه چیزیک ه فایده یا منفعتی فوری در بر داشته باشد.

نیچه بر این عقیده است که انگیزه های بنایدینی که تمامی رفتارهای مارا باعث می شوند، همگی از منبع میل به قدرت تغذیه می شوند. حتا فضیلت های مسیحی چون تواضع و فروتنی، محبت، ترحم و دلسوزی که پیشتر شریف و مفتخر به بی غرضی فرض می شدند، در واقع ریشه هایی بیمارگونه و منحط دارند.


اَبَر انسان

ابرانسان نیچه هیچ گونه محدودیت اخلاقی ندارد. قهرمان نیچه تنها اصل اخلاقی اش میل به قدرت است. نمونه چنین ابرانسانی زرتشت است (شخصیتی ساخته و پرداخته ذهن او که ارتباطی جز نامش با زرتشت پیامبر ندارد) و داستان او حکایت رفتار و سلوک است. او بر فراز کوه در دنیایی بدون خدا کمر همت به براندازی ارش های مسیحیت می بندد تا هر فردی مسئول رفتار و کردارهای خود باشد. او انسان را ترغیب می کند تا باورها و ارزش های خود را در آزادی بی محدودیت بنا کند. اعمال انسان تجویز الهی و غیر الهی ندارد. در واقع او از شرایط قرن بیستم خبر می دهد. او نظریه ابرانسان را به طور سطحی با مفاهیمی چون اصالت نژادی و خون مربوط می سازد. هرچند منظور او از اصالت چیزی سوای باورهای اشرافی و نژادی بوده است.

ابرانسان نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت ظاهر می شود، سرود مستانه بلندی با صداقت و مبالغه ای غیر قابل تحمل که تلاش های نویسنده در ایجاد طنز و سبکی نتوانسته چیزی از خشکی و عبوسی آن بکاهد. همچون آثار داستایفسکی و هسه که خواندنی نیستند مگر این که جوان باشید. اما تجربه خواندن این اثر در این سن می تواند زندگی شما را تغییر دهد. و البته نه همیشه در جهت بدتر شدن.

آثاری از قبیل طلوع، حکمت شادان (دانش شاد) و فراسوی نیک و بد جملگی دربرگیرنده انتقادهای بی نظیری از تمدن غرب، ارزشهای آن، روانشناسی آن و همچنین بایدها و نبایدهای آن هستند. اگرچه آرای او در این کتاب ها خبر از فلسفه ای نظام مند نمی دهند، اما در عالی ترین سطوح فلسفه اندیشی هستند. در این آثار بسیاری از ارزش های بنیادین انسان غربی و تمدن او تجزیه و تحلیل شده و کم و کاستی های آن تبیین شده اند. او در یادداشت های منتشر نشده اش می نویسد: سرانجام مسیحیت به پایان راه خود می رسد و اصول اخلاقی خودش (که جایگزین ناپذیرند) نابودش می کنند، اخلاقیاتی که در نهایت راهی جز نفی خدای مسیحیت ندارد.

تاثیر نیچه در قرن بیستم پا از دامنه فلسفه بیرون گذاشت و به عرصه ادبیات قدم نهاد. شاعران و نویسندگانی چون، آگوست استریندبرگ (1912- 1849) درام نویس سوئدی، ویلیام باتلر ییتس (1939- 1865) شاعر و درام نویس ایرلندی، یوجین اونیل (1953- 1888) درام نویس آمریکایی، جورج برنارد شاو (1950- 1856) نویسنده ایرلندی، راینر ماریا ریلکه (1926- 1875) غزلسرای بنام چک، توماس مان (1955- 1875) رمان نویس آلمانی، و جوزف کنراد (1924- 1857) رمان نویس اوکراینی به آرامی در عقاید او غرق شدند.

البته نثر خاص او و شیوه گزین گویانه اش، باعث لغزش های بزرگی در درک اندیشه او شد. زیرا نوشته هایش جسته گریخته خوانده شد و تعداد کثری میل به قدرت و ابرانسان را سوءتفسیر کردند. ابرانسان نیچه مورد سوءاستفاده های فاشیست های نازی و آلمان هیتلری قرار گرفت. حاصل چنین برداشت های غلط و بیمارگونه از اندیشه نیچه، بی اعتباری شدید فلسفه اش در نیمه اول قرن بیستم بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۸
زهره شریعتی

در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند. با ظهور نیچه فلسفه صلابت خود را بازیافت، اما این بار با یک تفاوت؛ در قرون گذشته فلسفه منحصر به فیلسوفان بود اما با نیچه فلسفه برای همگان مطرح شد.

نیچه یکی از کسانی بود که مانند شوپنهاور، نقش اراده را در زندگی بشر جدی گرفت. البته استفاده او از میل به قدرت یا اراده معطوف به قدرت، به عنون حکمی کلی بی معناست. زیرا دارای همان عنصر همیشگی بدگمانی بیمارگونه است. نیچه در آغاز جوانی بسیار تحت تاثیر شوپنهاور بود.

به عقیده شوپنهاور، جهان تنها بازنمود است که با نیروی اهریمنی و فراگیر اراده و میل حمایت می شود. اراده شر، نسبت به ملاحظات انسانی کاملا کور است و در حالی که انسان ها علیه تجلی های آن که در اطراف خود می بینند (جهان) در تلاشند، زندگی سراسر رنجی را بر آنان تحمیل می کند. به گفته وی تنها راه رهایی ما همانا کم کردن قدرت میل و خواست است که جز با انکار نفس و زندگی زاهدانه میسر نیست. اما بدبینی شوپنهاور کاملا با طبیعت نیچه سازگار نبود.

تولد تراژدی، تحلیلی بی نظیر و خلاق از فرهنگ یونان باستان است که حکایت رویارویی خویشتنداری آپولونی با نیروهای تاریک و غریزی دیونوسوسی است (آپولون ایزد فرهنگ و تمدن) و دیونوسوس (خدای شراب و گیاهان). به عقیده نیچه، هنر والای تراژدی یونان از آمیزش این دو عنصر که سرانجام با منطق گرایی سطحی سقراط از بین رفت، سرچشمه گرفت. این نخستین باری بود که بر رکن تیره تر فرهنگ یونان تاکید شد و توصیف نیچه از آن به عنوان اساسی ترین عنصر در تراژدی یونان، به غایت بحث برانگیز بود.

در طول قرن 19 فرهنگ دنیای باستان محترم و مقدس بود. نظرهایی چون عدالت، فرهنگ و دموکراسی برای طبقه نوظهور متوسط و تصویری که از خود داشت، بسیار گیرا و جذاب می نمود و کسی حاضر نبود بپذیرد که تمام این ها اشتباهی بیش نبوده است. جنجال انگیزتر از این، استفاده پی در پی نیچه از واگنر و به اصطلاح «موسیقی آینده» او برای توجیه مباحث فلسفی خود بود. در این رابطه، نیچه به ناشر خود نوشت «هدف اصلی این کتاب شناساندن این معمای خارق العاده زمانه ما، ریچارد واگنر، و رابطه او با تراژدی یونان است».

از نظر او تنها واگنر بود که توانست دو عنصر آپولونی و دیونوسوسی را به سبک تراژدی یونان درهم بیامیزد. این تاکید بر عنصر پرقدرت دیونوسوسی وجه بارزی در فلسفه نیچه شد. او دیگر نمی توانست دیدگاه «نفی امیال بوداگونه» شوپنهاور را بپذیرد. در عوض این عنصر را در مقابل عناصری از مسیحیت قرار می داد که به نظر وی تمدن را تضعیف کرده بود. وی به فضایلی چون ترحم، فرونشاندن احساسات واقعی، و تعالی بخشیدن به خواسته ها که مسیحیت توصیه می کرد، حمله برد. معتقد بود که اخلاقیات و ارزش های جدیدی که با مبادی غرایز ما نزدیکتر است، باید جایگزین این ها شود.

از نظر نیچه خدا مرده و عصر مسیحیت به پایان رسیده بود. متاسفانه تاریخ قرن بیستم در وجه منفی خود نظر نیچه را ثابت کرد؛ و در وجه مثبت نشان داد که بسیاری از عناصر مثبت تفکر مسیحی اساسا وابسته به ایمان به خداوند نیستند.

واگنر فردی بود بی اندازه خودخواه و دارای قدرت شهودی فوق العاده. عشق مشترک او با نیچه به شوپنهاور هم دورانی گذرا بود. گرچه نیچه قبلا حاضر شده بود که اعتنایی به عناصر ناپسند زندگی خصوصی واگنر، نظیر رفتارها و باورهایی چون یهودستیزی، تکبر بیش از اندازه، خودداری از تصدیق توانایی دیگران و عدم درک نیازهای آنان نکند، ولی این چشم پوشی او هم حدی داشت. در سال 1876 نیچه در برنامه افتتاحیه اجرای اپرای حلقه نیبلونگ واگنر شرکت کرد. اما جنون خودبزرگ بینی و فساد به اصطلاح هنر برتر او به قدری آزارش داد که ناگزیر آن جا را ترک کرد.

دو سال بعد نیچه با انتشار مجموعه انسانی، بسیار انسانی، جدایی خود را از واگنر تکمیل کرد. ستایش نیچه از هنر فرانسوی، روانشناسی زیرکانه اش، تحقیر تظاهرات رمانتیک مآبانه و درک عمیق او از مسائل، همه برای واگنر غیر قابل تحمل شده بود. بدتر از همه آن که، این مجموعه عاری از هرگونه تبلیغ غیر سفارشی برای موسیقی واگنر بود. سبک نیچه همواره روشن، ستیزه جویانه و عقایدش بسیار فشرده و در عین حال بی درنگ قابل فهم بود. نیچه ترجیح می داد که به جای طرح استدلال های طولانی، آرای خود را در قالب یک سلسله جملات کوتاه و نافذ که به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر در گذرند، مطرح سازد.

او در این کتاب تازه در حال یافتن زبان فلسفی خویش بود. این اثر سرشار از درک ها و دریافت های تحسین برانگیز روانشناسانه است. مضامین روانشناختی مندرج در آن از هرگونه پیوند استدلال منطقی عاری است. به همین دلیل بر کتاب او برچسب بی قاعده و بی نظام خورد. اما آرای او همان اندازه مستدل هستند که هر بحث مستدل محصور در هر نظام فلسفی منسجم دیگر.

به رغم این نواقص، این کتاب نیچه را به عنوان برجسته ترین روانشناس زمانه خود مطرح ساخت. این اثر با در نظر گرفتن شخصیت گوشه گیر و غیر اجتماعی او فوق العاده برجسته است. زیرا منزوی بود و به ندرت کسی را می شناخت. هیچ دوست نزدیکی نداشت و در سراسر زندگی تنها با معدودی انگشت شمار در ارتباط بود. بیش از آن به خود مشغول بود که بتواند وارد دوستی با دیگران شود.

پس چگونه توانست چنین آگاهی ژرفی از روان بشر به دست آورد؟ بسیاری از صاحب نظران بر این عقیده اند که منبع الهام او در این زمینه تنها واگنر بود، احتمالی که کاملا قابل قبول به نظر می رسد. در واقع واگنر مجموعه ای غنی از حالات روانی عجیب و غریب بود. البته صاحب نظران به این نکته کمتر توجه کرده اند که نیچه خود را نیز به خوبی می شناخت. خودی که شاید کمتر از ریچارد واگنر نامتعارف نبود.

نگاه روانشناسانه نیچه علی رغم منابع الهام معدود آن (فیلسوفی بیزار، خودبزرگ بین و سرخورده از بشریت، و موسیقیدانی به غایت خودبزرگ بین) کاربردی فراگیر دارد. دنیایی که نیچه در این کتاب ترسیم می کرد، همانا جهان مدرن و بی پروای آینده بود.

او در کتاب های دیگرش چون قضیه واگنر، دلیل جدایی خویش از واگنر را رویکرد مجدد او به مسیحیت کلیسایی و ساخت و اجرای اپرای پارسیفال دانست و این رابطه گسسته، دیگر هرگز ترمیم نشد.

آشنایی با نیچه، پل استراترن

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۸
زهره شریعتی

با توجه به تاثیر هندیان بر هنر و ادبیات


 پس از جنگ جهانی دوم، به ویژه از دهه 60 میلادی تاکنون، تغییر بنیادین و شگرفی در نگرش غرب (به معنای اروپای غربی و آمریکای شمالی) به شرق رخ داده است. این تغییر نه تنها شامل تفاوت های جغرافیایی، ظاهری، نژادی، اجتماعی وسیاسی میان این دو، بلکه دربرگیرنده تغییرات اساسی در دیدگاه فرهنگ غرب به فرهنگ و ادیان شرقی است.

کالین کمبل در کتاب خود «شرقی شدن غرب» با الگو گرفتن از نگاه جامعه شناسانه ماکس وبر، تفاوت های دینی، فرهنگی و حتی ادبی هنری میان شرق و غرب را به خوبی تشریح و تبیین می کند. سپس براساس مدارک، مصادیق و مستنداتی از تاثیرات فرهنگ و ادیان شرق بر غرب، به خوبی از پس دفاع از نظریه خود برمی آید و آن را نوعی زایش جدید شرق در غرب توصیف می نماید. این مصادیق شامل مسائلی چون احیای طبیعت است که به طور خاص در مسائل زیست محیطی، گیاه خواری، طب کل نگر (هومئوپاتی) و جنبش های دفاع از حقوق حیوانات برجسته شده اند.

تحلیل کمبل از دلایل این تغییر که پس از جنگ جهانی دوم روی داده است، هم ریشه در نظر وبر دارد (فشار درونی جامعه به سوی عقل گرایی)، و هم تغییر نیازهای بشر معاصر، و صد البته تحولاتی که در نگرش دینی غرب نسبت به ادیان شرق رخ داد. تفاوت دیدگاه غرب و شرق در باب الوهیت و مهم تر از آن، بحران در تفسیر دینی از مسحیت در دهه 50 و 60 میلادی از جمله نکاتی هستند که کمبل در کتاب خود به طور مفصل بدان اشاره دارد.

الوهیت در مسیحیت غربی به صورت متشخص، انسان وار و وجودی متعالی توصیف می گردد که هم خالق است و هم ناظر بر جهان طبیعت و انسان ها. اما در شرق، الوهیت پیوندی عمیق با یک اصل ناانسان وار، نامتشخص و حاضر در همه عالم سرو کار دارد که جهان طبیعت و انسان ها به یک اندازه به وی نزدیک اند. هر چند الوهیت شرقی به ویژه هندی شامل خدایان متعدد یا تثلیث هندویی، نیروانه نامتشخص و غیر قابل توصیف بودایی، گوروها (معلمان) دین سیک، و تیرتهنکره ها و رستگاری یافتگان دین جین است. کمبل این دو نوع جهان بینی را به ترتیب به عنوان ثنویت مادی گرایانه و دیگری را وحدت وجود می داند.

بحران در جهان بینی غرب پس از تحولات جنگ جهانی دوم، بر مبنای نظر کمبل دو جنبه دارد: یکی در تفسیر دینی از مسیحیت، یعنی دیدگاه کهنه ای که با پیشرفت روزافزون علم مدرن تحلیل می رفت و از زیربنا ویران می شد، و دوم، در تفسیر عرفی و سکولار از دین که کمبل آن را به ظهور کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی و شکست مانیفست این نظام مربوط می داند. همچنین توجیه عقلانی تفاسیر سکولار از مسیحیت در غرب، ابتدا با اگزیستانسیالیسم نئومارکسیست (ژان پل سارتر) و جهان روانشناختی مکتب فرانکفورت (به ویژه مارکوزه)، و دومی با اسطوره زدایی لیبرال توسط بولتمن و پل تیلیخ صورت گرفت.

البته دیدگاه کمبل با وجود نگارش و استدلال های خوب و متقاعد کننده، قابل نقد نیز هست. اولا: جنبش نیوایج New Age که کمبل آن را نمونه ای کامل از زایش فرهنگ و ادبیات شرق در غرب می داند، هرچند اهمیت تحلیلی و روانکاوانه بسیاری دارد، اما شاید چندان هم نسبت به گذشته فرهنگ و دین غربی به ویژه ادیان رازآمیز یونان باستان و مکتب هنری رمانتیسیسم متفاوت و جدید نباشد. دوما: این نکته قابل پرسش است که آیا جهان بینی غرب را می توان تنها به مسیحیت و مارکسیسم تقلیل داد؟ اگر مسیحیت بحرانی را در دهه 60 میلادی تجربه کرد، همزمان با آن کمونیسم و مارکسیسم نیز بحرانی را طی کرد که در نهایت به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی منجر شد. و سوم این که: کمبل نسبت به تحلیل ساختاری در دوره پس از جنگ بسیار کم توجه است، به ویژه انفجار اطلاعات و ادوار اقتصادی پس از جنگ.

اکنون می توان بر مبنای دیدگاه کمبل نسبت به شرقی شدن غرب، تاثیر هندیان را بر ادبیات اروپای غربی و آمریکای شمالی بررسی کرد. دکتر پوروشوتَّمَه لعل[2]  در مقاله ای کوتاه به خوبی به این تاثیرات با نام بردن از آثار برخی نویسندگان، شاعران، هنرمندان و حتی موسیقی دانان غربی پرداخته است. برای نمونه به بررسی نمونه هایی از آثار چند تن از این هنرمندان می پردازیم:

 

تی.اس. الیوت

تاثیر هندی ها، چه هندو و چه بودایی، در تمام آثار شاعر، منتقد و نمایشنامه نویس انگلیسی (متولد آمریکا) تی. اس. الیوت (1965- 1888) قابل مشاهده است. به طور مثال سه شَنتی (برکات صلح) که به وِیست لَند (سرزمین بایر) نزدیک است، شعر طولانیِ (سروده در 1920) الیوت را عملا به یک اوپانیشاد تبدیل می کند، چون در سنت هندی تنها اوپانیشادها اجازه دارند که به دعای خیر سه گانه ختم شوند. چنان که الیوت بریهَدآرَنیَکَه اوپانیشاد را تایید و تصدیق می کند، توصیه های پَرَجاپَتی را به سه نوع شکل ذی شعور که نزد او چون مریدان و پیروان آمده اند، تغییر می دهد: خدایان، ضد خدایان، و بشر. در متن سنسکریت اصلی، پرجاپتی به خدایان توصیه می کند که منظم و منضبط باشند و خویشتن داری پیشه کنند، زیرا خدایان [ذاتا] تمایل به تکبرورزی دارند؛  و  از ضد خدایان می خواهد که مهربانی و رافت بورزند، زیرا به خشونت و شرارت میل دارند؛ و از بشر خواسته است تا بخشنده باشد، زیرا گرایش بشر این است که خویش را قربانی خودخواهی خویش کند. هرچند به نظر می رسد این شعر طولانی واژه هایی از یک اوپانیشاد در خود دارد، اما در حقیقت اوپانیشاد نیست، بلکه توسط یک مومن به مسیحیت، جرح و تعدیل یافته است.

الیوت هنگام جوانی در دوره ای تصمیم به تغییر دین به بودیسم گرفته بود، اما ناگهان منصرف شد. او بعدها برای عقب نشینی از نظرش دلیلی نیز ارائه کرد. وی گفت احساس کرده بوده که می باید [وجود] خود را از تمام میراث فرهنگی، مذهبی و دینی غربی خالی کند تا [بتواند] آداب و رسوم بودایی را در خود بپذیرد- کاری ترسناک تر و پرمخاطره تر از آن چه که وی [نسبت به آن] متعهد شده بود.

 

هرمان هسه

نامه هایی از نویسنده آلمانی هرمان هسه (1962- 1877) به مورّخ معاصر هند کالیداس نَگ[7] وجود دارد که تاریخ نگارششان تقریبا همزمان با وقتی است که هسه داشت رمان سیذارتا را می نوشت. وقتی آن ها در کنگره بین المللی صلح و آزادی در لوگانو سوییس در سال 1922 با یکدیگر ملاقات کردند، هسه کالیداس نگ را چنین توصیف کرده است: «مردی 31 ساله ،محققی از بنگال... با لبخندی طلایی قهوه ای.» نگ هم به نوبه خود هسه را با یک «برهمن واقعی از هند» مقایسه می کند.


نگ در نامه ای طولانی به هسه از پاریس در سال 1930، نوشت: «سیذارتا کتابی است که باید به تمام زبان های اروپایی ترجمه شود، زیرا در این کتاب است که ما احساس می کنیم برای نخستین بار شرق واقعی به غرب معرفی شده؛ نه شرق عاطفی/ تخیلی کیپلینگ[8] و نه شرق رمانتیک لوتی[9]». در 1951 که سیذارتا در انتشارات نیودیرکشن جیمزلافلین در نیویورک به انگلیسی ترجمه شد، در ادوار ادبیات آمریکا شوری برانگیخت، به ویژه میان دانشجویان مدارس عالی و دانشگاه ها.


بیتل ها

گروه موسیقی بیتل ها در تاثیرپذیری از هندی ها، دو دوره زمانی را طی کردند. اولین دوره در سبک بود که با سازهای موسیقی هندی به ویژه سیتار سروکار داشت. آلبوم موسیقی help! تنها تعداد کمی نُت در ابتدای آهنگ خود داشت. «Norwegian Wood» اولین آهنگ پاپ بود که به طور وسیعی از ساز سیتار در آن استفاده شده بود. در واقع مردم از خود می پرسیدند این چه گیتار جدیدی است که بیتل ها اختراع کرده اند! «Love to You» و «Tomorrow Never Knows» به عنوان آهنگ هایی شناخته می شوند که بیتل ها به واسطه آن به طور کاملا نمایان وارد سبک موسیقی هندی شده اند.

دومین دوره، تحت تاثیر فلسفه هندی بود. آهنگ «Sgt. Pepper's Lonely Hearts Club Band» کلا درباره مایا (به معنی عشق/ توهم یا فریب در زبان هندی است، اما در این آهنگ ایشان از آن به عنوان عشق سخن می گفتند). «آیا به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟» پاسخی فی البداهه گرفت: «بله، مطمئنم که هر زمانی اتفاق می افتد.» «Getting Better» به روش خود واقع گریز است. و «Being for the Benefit of Mr.Kite» نوعی دیگر از مایا (فریب) است: واقعیت فریبنده ای از یک موضوع نمایشی (سیرک) و سرزمینی خیالی از تصورات ما (بادبادک [هایی در حال پرواز بر فراز سرها])

اکنون دیگر ثابت شده که بیتل ها اولین گروه موسیقی غربی و محبوبی بودند که بر مردم اقصی نقاط دنیا تاثیر گذارده اند. استفاده آن ها از موسیقی و فلسفه هندی، به آگاهی گسترده مردم از فرهنگ هندی کمک کرده است؛ به ویژه برای کسانی که شاید به راه ها و روش های آشنایی دیگر با هند دسترسی ندارند.

 

[2] دکتر پی. لعل (2010- 1929) استاد افتخاری زبان انگلیسی در کالج سنت خاویر کلکته (St.Xavier's College,Kolkata.( دکتر لعل درباره فرهنگ و ادبیات هندی در بیش از صد کالج و دانشگاه در انگلستان، آمریکا و استرالیا سخنرانی کرد. وی سال ها در کالج کلکته هرهفته بر روی ترجمه کامل مهابهاراته ویاسه به انگلیسی کار می کرد که تاکنون دویست و ده جلد از آن منتشر شده است. وی در زمره نویسندگان، مترجمان و شاعران هندی معاصر می گنجد. ترجمه خلاقانه او از مهابهاراته و رامایانه، همچون شعرها و داستان های کوتاهش، مخاطبان زیادی داشته و دارد.  

 [7] Kalidas Nag نویسنده هندی در قرن بیستم. م

[8] Kipling (1936- 1865) رودیارد کیپلینگ نویسنده انگلیسی. م

[9]  )  Loti1923- 1850) پیر لوتی نویسنده و جهانگرد فرانسوی که به ایران نیز سفر کرده است. م

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۲
زهره شریعتی

دایسِتز تیتارو سوزوکی (1966- 1870)، فیلسوف ذن ژاپنی، بنیادی علمی در زمینه مطالعه دین پایه گذاری کرد و از نوشته های ویلیام جیمز نیز تاثیر پذیرفت. او کتاب ها و مقالات متعددی در باب ذن بودیسم نگاشته است و با تدریس در دانشگاه های ژاپن و آمریکا، تاکید داشت که برای مخاطبان غربی، مکتب ذن باید با اصطلاحات خودش فهمیده شود و نه از طریق مقولات مختلف فلسفه، دین، عرفان و دانش غربی.
سوزوکی در کتاب عرفان مسیحی و بودایی، به مقایسه تطبیقی بین عرفان مسیحی و آیین بودایی پرداخته است. بدین منظور او مایستر اکهارت را که از بزرگترین عرفای مسیحی است برگزیده و به مقایسه آرای او با دیدگاه های مشابه در آیین ذن پرداخته است. او عقیده دارد که دیدگاه های اکهارت به شیوه اندیشه مکتب مهایانه و به خصوص ذن بودیسم بسیار نزدیک است. گاهی افکار او آن چنان به افکار بودایی شباهت دارد که انسان می پندارد واقعا آن افکار از تفکرات بودایی سرچشمه گرفته است. او اکهارت را یک مسیحی فوق العاده می داند.

وی مفاهیمی همچون لحظه کنونی، ذات و اوصاف خداوند، تثلیث و ... را از دیدگاه اکهارت نقل می کند و سپس آن را با سخنان استادان ذن تطبیق می دهد و به این نتیجه می رسد که تجارت مسیحی واقعا با تجارب بودایی تفاوتی ندارند و دلیل آن که ما آن ها را متفاوت می بینیم، زبان و واژگان است که باعث دشواری درک مشابهت های این دو دیدگاه می شود.

سوزوکی نظر اکهارت درباره خوددوستی خداوند را با مفهوم بودایی اشراق جهانی تطبیق می دهد و سپس به این نتیجه می رسد که نظریه تهیگی، با اصطلاحاتی نظیر برهوت، سکون، آرامش و نیستی که اکهارت آن ها را به کار می برد، تطابق دارد.

سوزوکی عشقی را که خداوند به خود می ورزد را همانند شهود پراگیه می داند که کنه ذات نفس یا ایگو را مشاهده می کند. در نظر او خدای اکهارت که هستی بی نام و نشان است، با اصطلاح بودایی بی نفسی همه اشیا، یعنی ذهن آزاد و انقطاع از امیال و آرزوها مطابقت دارد.

در فصل چهارم کتاب به بحث درباره زندگی در پرتو ازلیت می پردازد، دیدگاه های فیلسوفان و عرفای شرق و غرب را برای نمونه ذکر و آن ها را باهم مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد که آن چه در نمادگرایی مسیحی خدا، پدر، روح القدس و بخشوده شده نام دارد، می تواند با مفاهیم بودایی مطابقت داشته باشد، به شرط این که ما همه زوائد تاریخی یا هستی شناختی را که به آن ها وابسته اند کنار بگذاریم و به معنای این نمادها پی ببریم.

در فصل پنجم کتاب سوزوکی به بحث درباره تجسد و تناسخ می پردازد. سپس تشنگی را مطرح می کند و معتقد است که فلسفه بودیسم آن را نخستین اصل برای آفرینش موجودات می داند.

در فصل ششم مساله تصلیب و اشراق را مطرح می کند و معتقد است که در این خصوص دیدگاه بودایی و مسیحی باهم تفاوت عمیقی دارند، چرا که در غرب بر نفس تاکید زیادی شده است، در حالی که در شرق نفس وجود ندارد و معدوم شناخته می شود. بنابریان نفسی وجود ندارد که به صلیب کشیده شود. ذهن شرقی همه چیز را به نفس متعال بازمی گرداند، در حالی که ذهن غربی به جای این که نفس نسبی را به نفس متعال پیوند دهد و نفس متعال را نقطه آغاز خود قرار دهد، شدیدا به نفس نسبی وابستگی دارد و چون نفس نسبی ذاتا ناقص است، ذهن غربی خود را ناتوان و ناخشنود می بیند. در آیین بودایی به جای تصلیب، به اشراق نیازمندیم. در اشراق ملکوتی بودن و احساسی اصیل از تعالی به چشم می خورد.

سوزوکی به مساله جالب توجه دیگری اشاره می کند و آن نحوه مرگ بودا و مسیح است. این که مسیح به صورت عمودی از دنیا رفت و بودا در حال افقی، نیز تفاوت بزرگ دو دیدگاه مسیحی و بودایی را می رساند، چرا که حالت عمودی به معنی عمل، ستیزه جویی و انحصارگری است، در حالی که افقی بودن به معنای صلح و آرامش، بردباری و سعه صدر است.

او به طور کاملا آزاد اجازه می دهد که تجربه ذن، با بینش های روانشناختی و فلسفی مختلف بدون تمایز تفسیر شود و بنابراین ندانسته مردم را به این تصور غلط می اندازد که ذن می تواند از بودیسم تاریخی یا سنت مهایانه ای آن جدا شده و به شکل های جدید و در هر موقعیت فرهنگی توسعه یابد. او را داری وسعت نظر و خالی از تعصب می دانند. ز نظر سوزوکی هدف ذن رسیدن به یک نوع تجربه است که باید با خودآگاهی ذن و اشکال متنوع آن مورد حمایت قرار گیرد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۲
زهره شریعتی

این وبلاگ قرار است ویژه نوشتن از ادیان شرق باشد و دغدغه هایم درباره این هشت دین زنده شرقی. امیدوارم دوستان سابق و جدید مرا در این کار همراهی کنند. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۴
زهره شریعتی