دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۹ مطلب با موضوع «فلسفه :: نیچه» ثبت شده است

  •  نویسنده مقاله فرض را بر این گذاشته که نیچه مفهوم واقعی نیروانه را از متون ترجمه شده بودایی درنیافته و طبق همین سوءفهم، برداشت نادرستی از آیین بودا داشته است. شاید این طور باشد، اما با کمی دقت در متون کهن بودایی و یا گفتارهای بودا، و همچنین سخن نیچه در باب کیش بودیسم، در می یابیم که نظر نیچه در این مورد، تکیه بر انفعالی بودن واکنش این دین در مقابل رنج است، و این امر چندان ربطی به سوءبرداشت از مفهوم نیروانه در غرب و بخصوص توسط نیچه ندارد.
  •  به نظر می‌رسد نیچه‌ای که تبارشناسی اخلاق می‌نویسد، به خوبی دریافته که دین‌داری و اخلاق‌گرایی، دست ابرمرد را در ارزش‌گذاری ارزش‌ها می‌بندد و لذا اَبَرانسان کسی است که مرجعیت هیچ امر موجود یا معدومی را گردن ننهد و از آن مهم‌تر این‌که تسلیم درد و رنج‌ها نشود و بسان دیونوسوس، سرخوش و خرامان و رنج کُش، و نه رنج کِش باشد.
  •  در مورد بررسی مفهوم واژه های به کار رفته برای رنج، ناکنش و نیروانه، نیچه به راحتی می‌تواند پاسخ دهد که معانی مندرج در فرهنگ لغات هم برخاسته از فرهنگ توده‌ای و سفله‌پروری است که در طول تاریخ در خدمت اراده معطوف به قدرت قرار داشته است. قصدم تایید دیدگاه نیچه نیست، حرف بر سر این است که «هرمنوتیک سوء ظن» چه موجود ضدضربه ای است که هر طور رهایش کنی چهار دست و پا زمین می‌آید!
  •  مقاله معروف ریکور به نام هرمنوتیک؛ احیاء معنا یا کاهش توهم همین را می‌گوید «برای شکل‌گیری فهم و ایجاد گفتگو، حداقلی از احترام به گوینده و فرآیند آفرینش جملات باید وجود داشته باشد.» اما ریکور، گمانم به درستی، از مشغول شدن به معناکاوی ریشه‌شناسانه فاصله می‌گیرد و گام اول هرمنوتیکش را بر گفتار عرفی‌ای بنا می‌نهد که آن را نشانه ساختاری می‌داند؛ ساختاری که ما را به فرهنگ لغت ارجاع نمی‌دهد،  بلکه معانی مشترکی را که می‌تواند بین الاذهانی باشد، مورد توجه قرار داده است.
  •  برای یک مومن معتقد به بودیسم البته تفاوت درجاتی در بیداری وجود دارد، اما برای نیچه همه این بیداری یافتگان در شمار رمگان هستند، و هر چه بیداری خودآگاهانه‌تر، خودفریبی و نقاب‌زنی ماهرانه‌تر!
  •  نیچه نمی گوید که بودیسم زندگی را رها می‌کند، می‌گوید بودایی‌ها مثل  اَبَرانسان زندگی نمی‌کنند.
  •  نیچه فیلسوف تحلیلی نیست که واژه‌ها را بکاود و صور محتمل معناییش را زیر و رو کند. او با کاربرد واژه نیروانه کار دارد که به نظرش در طول تاریخ به کار تربیت مشتی بزدل که خود را مومن می‌نامند، انجامیده است.
  •  نیچه اهمیتی به فرایند شکل‌گیری تجارب عرفانی بودائیان نمی دهد. او با نتیجه همه این ریاضت ها، مراقبت‌ها و روشنی یافتگی ‌ها مشکل دارد که از نظرش بردگی محض و گوسفندمآبانه در برابر رنج در این دنیاست.
  •  تفاسیر مختلفی از بازگشت جاودانه نیچه ارائه شده است. شاید از نظر کسانی چون دکتر دینانی، نوعی سلوک عرفانی باشد و همه فلسفه نیچه را بسان اناالحق حلاج تفسیر نماید. در عوض امثال ریچارد رورتی سخنان نیچه و بخصوص «بازگشت جاودانه» را نوعی پراگماتیسم آمریکایی می‌دانند. اما به نظر می رسد برای نیچه، نفس آزاد بودن، به اختیار و خودآیین زیستن مهم است، چه در قعر چاه و چه در برج عاج؛ انسان خود باید مرام‌نامه زندگی اش را تدوین کند و بازگشت جاودانه گویا معنی اش این باشد: «طوری زندگی کن که اگر به دفعات به جهان پا گذاشتی، همچنان تحمل حیات را داشته باشی و این یعنی آبدیده شدن در کوران حوادث، و نه تسلیمِ تقدیر شدن»
  •  در انتهای مقاله، نویسنده با تکیه بر سخن ناگاسَنَه بودایی، نظری شگفت آور بیان می کند. این که تنها یک ذهن شرقی می تواند مفهوم واژه هایی چون رنج، ناکنش و نیروانه را بفهمد! اما لزوما چنین نیست. در باب فهم معانی واژه ها، شرقی و غربی بودنِ ذهن تنها عامل تاثیرگذار نیست. شاید لازم باشد ابتدا مفهوم و معنای عمیق نظرات نیچه ای را که ذهنی غربی دارد، درک کنیم، و سپس در مقایسه با مفاهیم شرقی، آن را رد و انکار نماییم!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۷
زهره شریعتی

مشکل است تصور کنیم که تفسیر نادرست نیچه از مفهوم بودایی نیروانه، کاملا سهوی بوده است، زیرا متون زیادی از ادبیات تروده ای در باب این موضوع وجود دارد. بسیاری از متون، تاکیدشان بر این است که نیروانه فراتر از چهار دسته بندی بالا است (وجود، عدم وجود، هر دو یا هیچ کدام)؛ بنابراین اشتباه است که از نیروانه به عنوان نیستی و عدم سخن بگوییم یا نتیجه بگیریم که حتما باید چیزی باشد. نیروانه حالتی کاملا فراتر از قلمرو عقل و زبان تصویر شده است. در سوتَّنی پَتَه بودا شرح می دهد:

«فردی برکت یافته گفت: حدی برای آن که به مقام خود رسیده وجود ندارد، اوپاسیوه مدت زیادی برایش وجود ندارد. مردم احتمالا به او رجوع می کنند. وقتی تمام شرایط (دمه ها) رفع شد، پس راه گفتن هم بسته می شود.»

همه واژه های ارجاعی که یک فرد با زبانش حالات خویش را توصیف و تشریح می کند، حاصل چشم انداز عدم بیداری است. نیروانه، وقتی فراتر از این منظر باشد، بنابراین فراتر از توصیف با سخن از این مفاهیم و دسته بندی های آشنا و معمول خواهد بود. این مفهوم تنها وقتی درک می شود که فرد به بیداری دست یافته باشد و جهل معنوی را درم قابل درک بیداری از دست داده باشد. بنابراین بر مبنای بودیسم، همین دلیل غامض بودن تشریح این حالت است. بودا به سردرگمی یکی از پیروانش در این مورد (وَچَّه گوتَمَه) چنین پاسخ می دهد:

«وچه! این مساله کافی است که موجب سردرگمی و گیج شدن تو شود. برای این که این واقعیت عمیق است، سخت است برای دیدن و سخت برای فهم، آرام و رفیع، غیر قابل دستیابی تنها با عقل است، و باید یک خردمند خود آن را تجربه کند. زمانی درکش برایت سخت است که مجبور باشی دیدگاه دیگری بیابی، آموزه دیگری را بپذیری و بیازمایی، رفتار متفاوتی را در پیش بگیری و از معلم متفاوتی پیروی کنی.»

آن طور که من فهمیده ام، مسلما فهم و درک دست یافتن به حالت بیداری چنان که خود بودایی ها توصیفش می کنند، واقعا گیج کننده است. به نظر می رسد برای فهم این مساله فرد باید فراتر از خود عقلانیت برود و کاملا خارج از هر تصوری که می توان کرد عمل کند. به عبارت دیگر، تنها یک بیداری یافته می تواند هدفی را که ایشان بدان رسیده اند درک کند (که در کدام نقطه متوقف می شود یا هرچیزی مثل هدف باشد). گرچه تنها یک احمق واقعیت چیزی را که منحصرا براساس حقیقتی است که فردی هنوز آن را تجربه نکرده رد می کند، کاملا قابل درک است که در بسیاری موارد یک مفهوم که نیازمند تجربه مستقیم است، برای کسانی که فاقد این تجربه اند کاملا غیر قابل فهم است. در یک مورد، فرد ناظر بیداری نیافته هیچ نقطه ارجاعی ندارد که درستی تشریح یک بیداری یافته دیگر را بیازماید. به راستی، به نظر می رسد هر کلمه ای برای تشریح نیروانه براساس تصور بودایی ها به طرز ترسناکی امکان اشتباه دارد. بنابراین بهتر است با توجه به این موضوع، با عبارتی از شوپنهاور آن را بررسی کنیم (در کتاب جهان به مثابه اراده و بازنمود)، که بیشترین تاثیر را بر نیچه گذارده:  

«ما باید این گمان تیره را از خود دور کنیم. آن عدم و نیستی پشت فضیلت و تقدس به عنوان هدف نهایی تشخیص می دهیم وجود دارد، چیزی که از آن مثل ترس کودکان از تاریکی می ترسیم، حتی نباید مثل هندی ها با اسطوره ها و واژه های معنایی از آن طفره برویم و بگریزیم، مانند جذب ثانوی در برهما، یا نیروانه بودایی ها. بلکه باید آزادانه اعتراف کنیم که آن چه پس از رفع خواسته ها باقی می ماند، برای تمام کسانی که هنوز پر از خواسته ها و امیالند قطعا هیچ است، اما درمقابل برای آن ها که درونشان خواسته و اراده تغییر یافته و خودش را انکار کرده، این دنیایی ما که زیادی واقعی است، با تمام راه های روشن و شیری رنگش، هیچ است.»

روشن است که شوپنهاور پس از آن که تحت تاثیر ایده های هندو و بودایی در مورد تاثیر اجباری میل و خواسته بر انسان برای ادامه زندگی قرار گرفت، توصیفات گیج کننده از نیروانه را به عنوان کلماتی بی معنا و پوچ کاملا رها کرد. او ناتوان از فهم حالتی فراتر از دسته بندی های وجود و ناوجود، نتیجه گرفت که حالت نهایی ای که درون ما پس از تجزیه و از هم پاشیدگی امیال رخ می دهد، کاملا عدم وجود و عدم هستی (نیستی) است. پس تشخیص او که فیلسوفانی که حالت های غیر قابل درک را مسلم فرض می کنند و قیاس منطقی می نمایند، تنها دارند هیچ و نیستی را که از آن می ترسند از خود دور می کنند. تشخیص نادرستی روان شناختی این مساله، شکل دهنده اصلی نظرات متفکران اگزیستانسیال بعدی شد. البته نیچه هم حملاتی مشابه مسیحیت به بودیسم داشت.

واقعیت این است که نیروانه تنها با نفی و سلب می تواند برای یک بیداری نیافته تشریح گردد. متون بودایی به ما می گویند نباید به آن چه فکر کرد، اما توصیفات مثبت یا ایجابی از آن به صورت تمایل به عدم وجود هست. یک نمونه از آن، استعاره آتش است که بودا از آن در گفتگویش با وچه گوتمه استفاده می کند. وی می پرسد آیا وقتی آتش خاموش می شود، می توان گفت به شمال، جنوب، شرق یا غرب رفته است؟ البته روشن است که پاسخ این است که آتش دیگر وجود ندارد. گرچه نیروانه را نمی توان وجود یا عدم وجود یا هم وجود و هم ناوجود و یا هیچ یک توصیف کرد. برای بودیسم، حتی نیستی هم با ترکیب با احتمالات نسبی که به خاطر همبستگی با مفاهیمی چون سمسره است ناشی می شود.

برای شوپنهاور و نیچه، وقتی این اوهام زدوده شوند، نیستی است که می ماند. این مساله واکنش های شدیدا مخالف این دو را نسبت به شرایط بشری که ایشان درک می کردند تشریح می کند. شوپنهاور و نیچه نتیجه می گیرند که بودیسم یک خاموشی و اطفا در نیستی را تجویز می کند که تنها می تواند با نابودی میل به واقعیت بپیوندد و عملی شود. از سوی دیگر نیچه، از وهمی که ما خالق آن هستیم دفاع می کند. ابرانسان او، با پذیرش بی اساسی حقایق خود و حفظ و ادامه آن ها و خلق مداوم آن ها، خواستار بارها و بارها خلق شدنِ (در مقابل میل به فرار از سیکل) یک واکنش ایده آل به وجود را نشان می دهد.

پس هم نیچه و هم شوپنهاور بودیسم را با تفسیر نیروانه به ناوجود یا عدم و نیستی کاملا نادرست فهم کرده اند. واکنش بودیسم به هر دو ایشان این است که آن ها در فهم نظام این کیش شکست خورده اند، زیرا نتوانسته اند خود را با تمرین های هدف دار برای روشنی یافتگی و بیداری سازگار کنند، و به این دلیل در نقطه ای که باید، ظرفیت فهم نیروانه را نیافته اند. ناگاسَنَه، یک شاگرد بودایی می گوید:

«سرور من، نیروانه با ذهنی شرقی قابل درک است: یک شاگرد آریایی که ذهنی پاک، رفیع و درست دارد، بدون انسداد ذهنی، و بدون امیال زودگذر دنیوی، می تواند نیروانه را ببیند.»

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۲
زهره شریعتی

دوکَّه کلمه ای سنسکریت است که معمولا به رنج ترجمه می شود. معنای کاملش هرچند بسیار بسیار گسترده تر است؛ و این مساله دلالت های مهمی برای تفسیر آموزه بودایی دارد، زیرا جزء اصلی و سازنده تمام بند بند این آموزه بنیادین بودایی است. چهار حقیقت شریف، چنان که در وینیَه پیتَکَه بیان شده، چنین است:

«و ای راهبان! این حقیقت شریف دوکه است: تولد رنج است، پیری رنج است، بیماری رنج است، مرگ رنج است، وابستگی به آنچه برای مان محبوب و عزیز است رنج است، جدایی از محبوب رنج است، بدست نیاوردن آن چه می خواهید رنج است، خلاصه، پنج توده فهم رنج است.»

واژه دوکه که در این متن اصلی بودایی به سادگی تنها رنج فهم می شود که فقط بیانگر یک بدبینی ساده است. احتمالا ترجمه معمول دوکه به رنج، دلیل این میزان عدم درک این مفهوم در بخشی از جهان غیر بودایی باشد. در حقیقت دوکه سه طعم دارد، اولی دوکه دوکَّتَه است، رنج در تجلیات ذهنی و فیزیکی مستقیم. دوم: وَپیرینمه دوکه یا رنج به واسطه دگرگونی و تبدیل است. این مفهوم به آگاهی از این که شادی فرد کاملا مشروط و وابسته به عمواملی فراتر از کنترل فرد است بر می گردد. گرچه شاید اکنون شاد باشید، اما هر لحظه ممکن است حال شما تغییر کند و این به سبب ذات بی ثبات و در نوسان خودِ وجود است.

مهم ترین نوع رنج، سنکره دوکه است، به دلیل نقص وجودی یا هستی به دلیل نادانی و جهل معنوی. این کاستی از محدود بودن مشروط خود فرد و منظر عدم بیداری او نشات می گیرد. پانا واژه ای است که برای آگاهی و شعور متعالی کسانی استفاده می شود که به روشن شدگی یا بیداری رسیده اند و در نتیجه رها از سنکره دوکه هستند و از لحاظ وجودی به تکامل رسیده اند. برای کسانی که به پانا دست یافته اند، حتی سعادتمندترین وجود به عنوان دوه در یکی از بهشت های بودایی به نظر می رسد که جهنمی تیره و بدبخت باشد. این به این دلیل است که هر یک از این وجودهای ذاتا وابسته (سعادتمند یا  کم سعادت تر، دردناک  و غیره) تنها نتایج جهل معنوی هستند که به دلیل سنکره دوکه پدید آمده اند.

تفسیر به این روش، آسان است و می بینیم که چگونه بیان اولین حقیقت شریف، معنایی عمیق تر از آن چه توسط نیچه فرض شده دارد. و این معنا نه تنها تولد، مرگ، و بیماری است، بلکه حاصل جهل معنوی نیز هست. برای گفتن که این که آن ها دوکه هستند، ایجاب می کند که آن ها را موقعیت ها و وضعیت های در حال افزایش وابسته بدانیم و کاملا غیر واقعی. بنابراین رنج نه تنها دردی است که یک بودایی می خواهد بر آن فائق آید، بلکه منظری است که در آن این اوهام (به همان خوبی نقطه مقابل شادی شان) باید واقعی فرض شوند. شاید سند و مدرک محکم و اصلی این که انگیزه اولیه پشت بودیسم به سادگی، تنها رنج به خاطر خود رنج نیست، این حقیقت باشد که خارج از 121 دسته تجربه آگاهانه که در روانشناسی بودایی فهرست شده است، تنها سه تایش باید با درد و رنج باشد، در حالی که 63 تایش شادند. هرچند هم دردناک ها و هم شادی آوران ، محصول سنکره دوکه و جهل معنوی شمرده می شوند.

کامه نیرَدَه واژه ای سنسکریت است برای توقف یا انقطاع عمل. این حالت از طریق تبعیت و پیروی از راه هشت گانه به دست می آید که یک بودایی را به سوی کوسله راهنمایی می کند: با عمل ماهرانه. بنابراین تنها دست کشیدن از انجام اعمال نیست که یک بودایی معتقد است عاقبت منجر به رسیدن فرد به هدفش می شود، بلکه بیشتر نوع اعمالی که انجام می شود عامل اصلی و تعیین کننده است. به علاوه، اشتباه است که نتیجه بگیریم چون فرد به نیروانه دست یافته از عمل دست می کشد. چنین نتیجه ای موجب یک تفسیر نادرست و نامفهوم از کامه نیرده در بودیسم می شود. این همان عدم درک درستی است که به نظر می رسد نیچه در توصیف بودیسم به عنوان تمرکز بر نکته کلیدی عدم عمل به کار برد. خود بودا پس از آن که به بیداری و نیروانه رسید، زندگی اش را فعالانه تا 45 سال دیگر ادامه داد. دوباره باید تاکید کنم که در واقع این ذات عمل است که موجب تفاوت در بیداری می گردد، و در متن زیر که از وینیه پیتکه است توصیف شده است:

«ای راهبان! من از تمام دام ها و بندها رستم، هم از آن ها که مال دوه ها بودند و هم از آن ها که مربوط به انسان ها بود. و شما ای راهبان، از تمام دام های دوه ها و انسان ها رها و آزادید. بروید و برای برکت دادن و دعای خیر مردم در میان شان سرگردان شوید، برای شادی مردمان و بدون شفقت و دلسوزی برای دنیای شان، برای رفاه، سعادت، شادکامی و شادی دوه ها و انسان ها... نباید دو نفر از شما به یک راه و طریق بروند، ای راهبان! دمه را بیاموزید که در آغاز و میانه و پایانش، دوست داشتنی و دلفریب است...»

چنان که این متن شرح می دهد، انواع مشخصی از اعمال هست که به دنباله بیداری مقرر شده است. هرچند، درست نیست که از واژه مقرر در این بافت استفاده کنیم، زیرا اعمال ماهرانه به طور طبیعی توسط یک بودایی روشنی یافته انجام می گردد و اگر وظایف و التزام در دستورالعمل رفتاری باشند، به مدتی طولانی اجرا نخواهند شد. بنابر دستورالعمل بودایی، راه هشت گانه تنها یک وسیله برای رسیدن به بیداری است؛ به این دلیل که روش و راه عمل ماهرانه در بودیسم تعریف شده است. عملی که باید متوقف شود، فعالیت به طور کلی نیست، بلکه تنها اعمال غیر ماهرانه ای که از جهل معنوی سرچشمه می گیرند متوقف می گردند. کاری که منشا آن جهل معنوی است، از یکی از سه تعصب تاثیر گرفته است. این تعصب ها شامل میل به احساس، میل به شکلی از حیات در آینده و سومی جهل معنوی است. بودیسم بیشتر اعمال را در این سه گروه تقسیم بندی می کند. اعمال اشتباه و نادرست به هدف، که بیداری است، منجر نمی شوند و به خاطر یکی از این تعصب ها یا همه شان رانده می گردند. با اعمال درست است که میل به بیداری برمی خیزد؛ اما هنوز هم این تعصبات در شخص وجود دارد و کسانی که کاملا رها و آزاد از این امیال شده باشند به درک درستی از عامل بیداری خود رسیده اند.

مثال های پیشین اعمالی هستند که توسط بودایی های مشتاقی که هنوز به بیداری نرسیده اند انجام می شوند و در واقع بر مبنای راهنمایی بودا رفتار می کنند، زیرا این اعمال به خاطر خود دین بر آنان مقرر شده است. علاوه بر بیداری، توقف عملی که انجام می شود، توقف اعمالی که است که ریشه در تعصبات دارند و بنابراین منجر به عدم بیداری فرد می گردند.

با تفسیر مفهوم بودایی ناکنش به عنوان توقف اعمال، نیچه بودیسم را به عنوان یک ایدئولوژی گریزان و بیزار از زندگی معرفی می کند. هرچند فهم درست این ایده آل بودایی کامه نیرده در حقیقت به ایده آل وجود نیچه در واژه های خودش نزدیک می شود، عملی که فراتر از خیر و شر و خارج از دسته بندی های اخلاقی اصول عقاید موجود است. اکنون روشن تر شده که بودیسم شامل یک دوری ساده از درد نیست و زندگی را به طور کامل رها نمی کند. باید از خود بپرسیم که هدفی که بودیسم برای نیل به آن پیشنهاد می کند چیست. نکته مهم و بحث برانگیز در مورد نقدهای نیچه از بودیسم شاید این سوال باشد: آیا نیروانه واقعا یک عدم (نیستی) شرقی است؟ آیا بودایی ها واقعا با پانا و انجام کامه نیرده در پی آنند که خود را به کلی نابود کنند و مانع احتمال تولد دوباره خود گردند؟

«به این دلیل که یک تتاگته، حتی وقتی واقعا در میان ما حاضر است، درک ناشدنی است، درست نیست که از او سخن بگوییم. از کسی که به حد اعلی رسیده و به آسمان دست یافته، و درست نیست که پس از مرگ تتاگته یا زنده بودنش، از زنده و مرده بودنش، هر دو این ها یا هیچ یک از این دو سخنی گفته شود.»

(مَجّیمه نیکایه)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۲
زهره شریعتی

دوکّه، ناکنش و نیروانه: رنج، ماندگی و مرگ؟

نگاهی به نقدهای نیچه بر فلسفه بودایی

                                              مقاله ای نوشته عُمَر ادوارد مُعاد، دانشگاه میسوری کلمبیا

 ترجمه زهره شریعتی

مقایسه میان بودیسم و انواع مکاتب اگزیستانسیالیسم مشابهت هایی را میان آن ها آشکار کرده است. برخی مطالعات اغلب تمرکزشان بر مشی متافیزیکی هر سنت بوده است و البته واقعیت این است که به برخی صور روش شناسی پدیده شناختی انجام شده اند. هرچند به نظر می رسد در محدوده اخلاق، به طور بنیادین باهم متفاوتند. این تفاوت در مورد نیچه کاملا بارز است.

امروزه نیچه به عنوان یکی از بزرگترین پیشروان اگزیستانسیالیسم در غرب شناخته می شود که یقینا با بسیاری از همان مشکلات موجود در فلسفه بودایی هم سروکار دارد. هرچند نیچه صریحا به نسخه اخلاقی بودا حمله می کند و آن را در تخالف با آموزه خودش از اثبات زندگی می داند. برخی محققان ادعا می کنند که نیچه احتمالا یکی از بهترین مطالعه کنندگان و سفت و سخت ترین عنوان کننده بودیسم در زمان خود میان اروپاییان بوده است. اگر چنین باشد که احتمالا هم هست، وقتی نظرات فیلسوفان را کنار هم می گذاریم و باهم مقایسه می کنیم، می بایست تشخیص دهیم که این فیلسوفان تا چه حد ایده هایی را که به آن ها حمله می کند فهمیده و درک کرده اند و آن را برای مخاطب به درستی تشریح نموده اند.

وقتی به نقدهای نیچه از بودیسم نگاه می کنم، به نظرم عدم درک معنای حقیقی آموزه های بودایی رخ داده است و این امر تنها به نیچه هم محدود نیست و برداشت های سطحی از این دین در غرب معمول است. هدف من در این مقاله اشاره به این عدم فهم است و اثبات آن با آزمودن سه مفهوم اصلی و مهم بودایی: دوکه، یا رنج، ناکنش و نیروانه. با توجه به معنای این مفاهیم برای خود بودایی ها، بعید می دانم بتوانم نیچه را با بودیسم بتوان آشتی دارد، بنابراین فقط می خواهم برخی قسمت هایی را که نیچه فهمش از بودیسم اشتباه بوده است برجسته کنم. علاوه براین با انتخاب این سه قسمت برای تحلیل، نمی خواهم مانعی برای بررسی دیگر عناصر مهم موجود در بودیسم ایجاد کنم که نیازمند تحلیل در پرتو انتقادات نیچه است.

در پایان، امیدوارم توجه داشته باشیم که برای مطالعه مقایسه ای میان این دو فلسفه، امکانات و احتمالات بی شماری هست، حتی اگر طرح اکنون من تنها به معنی یک نگاه ابتدایی به رابطه میان این دو باشد که در واقع به دنبال فهم روشن تری ازمفاهیم بودایی هستم. اولین گام ضروری برای این تحلیل، به طور خلاصه، ارائه یک طرح اجمالی مهم است که میان دو آموزه بودایی و نیچه ای مشترک است. سپس، نقد نیچه را از واکنش بودا به این موضع شرح خواهم داد و توصیف او را از این واکنش نشان می دهم و این که نظر خود او چگونه متفاوت است و در انتها، مفاهیم دوکه، ناکنش و نیروانه را بررسی می کنم و نشان می دهم که فهم نیچه از این مفاهیم نقش مهمی در بدفهمی او از بودیسم داشته است.

نکته جالب در مورد مقایسه میان نیچه و بودا همان طور که اشاره کردم، این است که هر دو از یک اندیشه مشترک در مورد طبیعت و ذات جهان و شرایط انسانی شروع کردند. این اشتراک وابسته به نظرات معرفت شناسانه ایشان و نگرش نیهیلیستی آنان نسبت به امور متافیزیکی است.

گفتگویی در سوتّه نیپته هست که بودا را در حال پاسخ به سوالات پیروانش هنگام بحث در باب تئوری های متافیزیکی تصویر می کند. او می گوید: «غیر از آگاهی و شعور، هیچ حقیقتی وجود ندارد. مغالطه است که بگوییم این نظر درست یا آن نظر غلط است.» گفته مشابهی در کتاب اراده معطوف به قدرت نیچه هم هست: داوری و قضاوت قدیمی ترین اعتقاد ماست. ما عادت داریم که به غلط بودن این چیز و آن چیز باور داشته باشیم، یا از چیزی دفاع و دیگری را رد کنیم، یقین ما به این که قطعیت درست و غلطی برخی چیزها درست است و باور ما به این که ما واقعا می دانیم عجیب است. از کجا معلوم است که آن چه ما واقعا می دانیم در تمام قضاوت هایمان درست باشد؟

حاصل این عادت به باور، هم برای بودا و هم نیچه، شامل جوهر، ذات، خود، امور فراگیر و زمان و استمرار است. هر دو این فیلسوفان به طور بنیادین واقعیت این امور را با توجه به پویایی و جریان وابسته و متکی به همِ پدیده های غیر عینی کاملا رد می کنند. به جای آن در لایه زیرین ادراک و آگاهی ما چیزی وجود دارد که فیلسوف بودایی ناگارجونَه آن را شونیَتَه می نامد و نیچه نام مغاک یا بی پایان به آن می دهد، یک تهیت، فراتر از دسته بندی های وجود و عدم یا غلط و درست.

این تهیت همان شرایط بشری است که هم بودیسم و هم نیچه به آن واکنش نشان می دهند. موشکافی و پیچیدگی های این دیدگاه در هر دو فلسفه به قدر کافی عمیق هست که درباره اش چندین جلد کتاب نوشته شود و تمرکز این مطالعه به نزاع میان این دو واکنش محدود شود. پاسخ به سوال عمل مناسب در صورت وجود داشتن. گفته شده که بودا از فانی بودن و موقتی بودن ذات واقعیت، زمانی آگاهی یافت که برای اولین بار یک بیمار، یک پیر و یک مرده را دید. نیچه واکنش بودا را در کتاب چنین گفت زرتشت چنین تفسیر می کند: آنها وجود دارند، اما در حال زوال. به سختی دنیا می آیند و می میرند و زمانی طولانی نیاز است تا از این دنیا قطع علاقه کنند. آن ها می خواهند بمیرند و ما باید به آرزوی شان احترام بگذاریم. بیایید از بیداری مرده و آزار این تابوت های زنده حذر کنیم! آن ها با یک بیمار، پیر و یک جسد مواجه می شوند و بلافاصله می گویند زندگی یک دروغ بزرگ است، اما آن ها تنها خودشان دروغ هستند و چشم هایشان کور است که تنها این صورت از وجود را می بینند...

نیچه بودیسم را به دلیل نقص های مشابهی که به مسیحیت هم نسبت می دهد نقد می کند، هرچند احترام بیشتری برای بودیسم قائل است، چون واقعیت گراتر است و در مخالفت با انتقام (او باور داشت که مسیحیت بروز یک خشم پنهان و رنج نهفته است). او بودیسم را به دلیل تنظیم رفتار بشر در مقابل رنج و در تقابل با گناه تحسین می کرد، اما عقیده داشت که رفتار خودش نمایانگر تسلیم شدن به زندگی است و نهایتا یک پاسخ ضعیف تر به شرایط بشری نسبت به خودش. در متن پیش رو از کتاب فراسوی نیک و بد ، نیچه تفسیر خود را از بودیسم با پیش نویسی از واکنش ایده آل خودش تبیین و مقایسه می کند (همراه با شوپنهاور که یکی دیگر از مهمترین مفسران آن است): هرکسی مانند من که سعی کرده با کمی اشتیاق و میل مبهم فلسفه بدبینی را در طول عمقش و آزادی آن از کوته فکری نیمه مسیحی و نیمه آلمانی و سادگی در آن که در نهایت خود را در قرن ما نمایانده است، یعنی در شکل فلسفه شوپنهاور؛ کسی که واقعا با چشمی آریایی و فوق آریایی به درون می نگریست و تمام راه های ممکن تفکر را رد می کرد، فراتر از خیر و شر مانند بودا و شوپنهاور، تحت افسون و فریب اخلاق، احتمالا فقط بدان وسیله بدون معنای واقعی این که چه باید کرد، چشم هایش را به ایده آل مخالف باز کرد:

ایده آل با جرات ترین و زنده ترین تصدیق دنیایی نوع بشر که نه تنها به جهان آمده تا دوره ای را طی کند و هرچه بوده و هست را بیاموزد، بلکه می خواهد هر آنچه بوده و هست را با تکرار در ابدیت هم داشته باشد. این متون تفسیر نیچه را از بودیسم به عنوان فلسفه نفی زندگی ترسیم می کند که در جستجوی فرار از وجودی است که رنج بر آن مسلط است. در کتاب اراده معطوف به قدرت، نیچه تعبیر دیگری از بودیسم دارد و آن را به عنوان تلاشی برای دوری از رنج به وسیله عدم (نیستی) شرقی که آن را نیروانه می نامد توصیف می کند. به روش پیروی از قاعده و پند اخلاقی، فرد نباید عملی انجام دهد. در کتاب تبارشناسی اخلاق، نیچه بودیسم را به عنوان یکی از گروه های ایدئولوژی مترقی تقسیم می کند: روی گردانی نیهیلیستی از زندگی، اشتیاقی برای هیچی و عدم، یا برای تضاد زندگی، برای یک جور متفاوت از بودن یا وجود... بر اساس نظر نیچه، بودیسم را می توان به عنوان تلاشی توصیف کرد که با منع عمل و فعالیت، از رنج فرار می کند و به سوی عدم وجود مطلق می رود. اما آیا این توصیف درست و صحیحی از این مفهوم است؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۶:۵۲
زهره شریعتی
نیچه سخت مدیون افکار فیلسوف بدبین معروف یعنی آرتور شوپنهاور است. با این که  تحت تاثیر افکار شوپنهاور واقع شده بود، ولی عقیده شخصی اش با آن چه شوپنهاور بدان اعتقاد داشت به معارضه پرداخت، آن را مغلوب ساخت و سرانجام به فلسفه حیات رسید. البته نیچه هیچ جانشین راستینی برای بدبینی و شرانگاری ارائه نمی کند و برخلاف همه ادعاهایش، وی هرگز نتوانست بر شرانگاری متافیزیک غلبه کند، زیرا فلسفه او نیز مانند فلسفه شوپنهاور الحادی است. این جهان بینی اوست.

نیچه می گوید: «من به آن گروه از خوانندگان آثار شوپنهاور تعلق دارم که پس از آن که نخستین صفحه را ورق زده اند، خوب می دانند که همه صفحات دیگر را نیز خواهند خواند، و به هر کلمه ای که او بدان تکلم کرده گوش فراخواهند داد. اعتماد من نسبت به او در زندگانی ام ناگهان پدیدار گشت.» (تاملات نابهنگام) در عین حال این را هم بعدها می گوید که «چگونه فردی که مفهوم دیونوسوسی را درمی یابد، به رد و تکذیب افلاطون، مسیحیت و یا شوپنهاور نیازی نمی بیند، زیرا بینی او بوی متلاشی شدن را استشمام می کند.» (فایده تاریخ)

نیچه خود می گوید: «این الحادگرایی بود که مرا به سوی شوپنهاور کشانید.» نخستین آشنایی او با نوشته های شوپنهاور در زمانی که دانشجوی دانشگاه لایپزیک بود و بعد از این که خود را از مسیحیت آزاد ساخته بود شروع شد. البته نیچه در محیطی متدین رشد یافته بود، پدرش کشیش بود و مادرش یک مسیحی معتقد. اما این تاثیر شوپنهاور نبود که او را در جوانی از مسیحیت رویگردان کرد. گذشته از گرایش های مستقل در شخصیت او، روح آزادش تحت تاثیر مدرسه پفورتا موجب این امر شد.

او در مدرسه پفورتا درس خواند. مدرسه ای شبانه روزی و لوتری. شش سال از عمرش را در جایی سپری کرد که مردانی مانند نووالیس، برادران شلگل و فیلسوف وطن پرستی چون فیشته (شاگرد کانت و استاد شلینگ) به جهانیان داده بود. او در طول سال های اول تحصیلش به علت مقررات سخت و ملال انگیزی که در آن جا حاکم بود خوش حال نمی نمود، اما سختکوش و موفق بود.

فلسفه شوپنهاور مسلما بر اساس الحاد بود، اما آموزش های اخلاقی او نظرا و عملا عناصری از دیانت و نه تنها از ادیان هندی، بلکه از منابع مسیحی نیز به وام می گیرد.

از نظر نیچه انسان ها نباید مانند بدبینان از زندگی کردن اجتناب کنند، بلکه باید مانند عیاشان و شادباشان مجلس شبانه که به پر شدن مجدد جام های شان اشتیاق دارند، خطاب به حیات بگویند: «یک بار دیگر!» نیچه این چنین از شوپنهاور پیشی گرفت. از یک سو بدبینی شوپنهاور را داریم که اغلب با آرمان های رفتاری منفی آمیخته است، و از طرف دیگر خوش بینی نیچه را که با آرمان های مثبت و فعال رفتاری توام است.

حیات از نظر نیچه میل به قدرت است و آن صرفا به معنی تلاش برای زندگی نیست، بلکه بالاتر از همه تلاش برای داشتن قدرت یا میل به قدرت است. در تضاد نهایی نظرات نیچه و شوپنهاور، در واقع نیچه آشکارا شوپنهاورگرایی واگنر را تشخیص می دهد و آن را رد می کند. در پیشگفتار خود بر قضیه واگنر، می گوید: «می بایست با هر چیز که در من فاسد و بی روح بود، از جمله واگنر و شوپنهاور و انسانیت جدید (مدرن) مبارزه کنم.»

نیچه اقرار کرد که ترحم، بدبینی و نفی حیات شوپنهاوری جانشین دارد. جانشین آن قدرت، شادمانی، تاکید بر حیات، کار خلاق برای آماده ساختن ابرمرد است. اما این جانشین ساختن مبتنی بر همان اصل شوپنهاوری است، یعنی مبتنی بر الحاد و عقیده بر غیر منطقی و بی معنی بودن حیات.

نیچه از انسان می خواست که با هستی در جهانی بدون خدا و عاری از ارزش و معنا روبرو شود و در همان زمان به حیات خود و تاریخ خود معنی ببخشد و به جهان بدون معنا اعتنا نکند و آزادی و قدرت و نیروی خلاقه خود را آشکار سازد. البته نیچه علی رغم تمام ضدیت هایش با مسیحیت، همیشه به مسیحیان راستین احترام می گذاشت.

نیچه اثری تحریک کننده بر روی فیلسوفانی چون کارل یاسپرس و ادیبانی مانند توماس مان و شاعرانی مانند استفان جورج گذاشت. همچنین سارتر از طرق گوناگون در فرضیه مرگ خداوند نیچه سهیم است و مارکسیسم را به عنوان فلسفه زنده قرن بیستم نگریسته است.

 نیچه فیلسوف فرهنگ، فردریک کاپلستون

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۳
زهره شریعتی

نیچه به یکسان دارای نبوغ ادبی و فلسفی بود و از خصلت پیشگویانه اندیشه او نمی توان غافل شد. هرچند او بسیار تحت تاثیر شوپنهاور بود، اما دیدگاه شوپنهاور درباره جهان در بنیاد بدبینانه است و بسیاری از آثار بعدی نیچه این بدبینی را آماج حمله قرار می دهد.

نیچه همیشه بیمار بود. سردردهای شدید و فلج کننده ای داشت و اعتقاد پیدا کرد که دوره رنجبار بیماری، بینش و مهارت معنوی اش را پالوده و نیرومند کرده است. این که این غرور و خودبینی بیراه و ناروا نیست، به روشنی به واسطه تضمینی چشمگیر آشکار شده است که با آن جامعه معاصرش را تشریح می کند و بر پیشرفت های فلسفی، روان شناسی و سیاسی آینده پیشی می گیرد. کتاب های اولیه نیچه شامل: زایش تراژدی، تاملات نابهنگام، انسانی بسیار انسانی، و طلوع (سپیده دم) است. نیچه در سال های 1880 تا 1889 کتاب های مشهورش را نوشت: چنین گفت زرتشت، حکمت شادان، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق، آنک آنسان و اراده معطوف به قدرت.

مفهوم محوری فلسفه نیچه، رد و انکار او از تفسیر دوگانگی وجود جهان است. این رد و انکار دوگانه پنداری جهان، بیانی کمتر روان شناسانه ولی به همان اندازه شدید، در فلسفه اندیشمند معاصر ما گیلبرت رایل پیدا می کند که کتاب او به نام مفهوم دانستگی، مجادله ماهرانه ای است بر ضد جدا کردن دانستگی از تن. نیچه رد و انکار خود را درباره متضادها به حوزه روابط انسانی می برد، در مثل تاکید می کند که دوستی و دشمنی پیوستگی بس نزدیک دارند و دادگری و بزهکاری دو روی یک سکه اند، والاترین ارزش های معنوی ممکن است حتی بهای خود را از ژرف ترین شورهای جنسی گرفته باشد.

زایش تراژدی، هرچند در بنیاد بحثی درباره نمایش تراژیک یونانی و ماهیت هنر است، برخی از درون مایه های عمده آثار بعدی وی را نمایان می کند. مانند ارزش. سه کتاب دیگر بستگی نزدیکی باهم دارند: فراسوی نیک و بد، تکمیل کننده برخی نکات مبهم چنین گفت زرتشت است و تبارشناسی اخلاق، مطالعه تفصیلی مباحثی است که در صورت کوتاه تری در کتاب فراسوی نیک و بد آمده بود، به ویژه مطالعه آرمان زهدورزی و مفهوم دادگری در مقام کیفر.

چهار بخش کتاب زرتشت از فصل های کوتاه ساخته شده که برخی از آن ها به تراز والای استعاره شاعرانه می رسد. زرتشت در این کتاب حقیقتی نو را کشف می کند. تصمیم می گیرد همراهانی بجوید که وی را در ویران کردن ارزش های کهن و آفریدن ارزش های نو یاری دهند. آن گاه دیگر با توده ها که وی را از خود رانده اند، سخن نخواهد گفت، بلکه رو به سوی گزیدگانی انگشت شمار خواهد داشت که بتوانند او را دریابند و در درویدن خوشه های فرزانگی یاری اش دهند. زرتشت نمی تواند فزرانگی خود را به کسانی ببخشد که او را در نمی یابند. پس در نهایت به راه می افتد تا آن همراهان آفریننده را بیابد.

کارل یاسپرس گفته است که هیچ مشکل حیاتی و مهمی وجود ندارد که نیچه به تفسیر آن نپرداخته باشد. او درباره دولت، دین، اخلاق، علم، هنر، موسیقی، طبیعت، زندگانی، بیماری، کار، زن، مرد، عشق، زناشویی، اقوام، اعصار و تاریخ، شخصیت های تاریخی و معاصر و واپسین مشکل های فلسفیدن سخن گفته است.

با تفسیر یاسپرس از نیچه، ما ماهیت هستی را منحصرا از طریق زندگانی و خواست قدرت درمی یابیم: شدت و اندازه احساس ما برای زندگی و قدرت... ما را با مقیاس هستی مجهز می سازد. هستی چیزی نیست جز تعمیم مفهوم زندگانی یعنی اراده کردن، عمل کردن و شدن.

حتا در نفی های نیچه، سرچشمه های مثبت ماهیتی فراگیر که خود را نامستقیم در نفی ها نمایان می سازد حضور دارد. تضادی شدیدتر از این نمی توان یافت. فیلسوفی که در چنین گفت زرتشت به صراحت مرگ خدا را اعلام می دارد، در دانش شاد شوریده سری را مجسم می کند که روز روشن فانوس به دست در پی یافتن خداست. آیا او چنان که برخی گفته اند مغزی ملحد و دلی مومن دارد؟ یا فقط خدای مسیحی را انکار می کند؟ توجه داشته باشیم که او نمی گوید خدا وجود ندارد، بلکه می گوید خدا مرده است و کلیساها مقبره او هستند.

نیچه با نظر شلگل موافق نیست که می گفت: گروه همسرایان که بین تماشاگران و بازیگران ایستاده اند، تماشاگرانی آرمانی را ممثل می کنند. گروه همسرایان نماینده واقعیت دیونوسوسی هستند. اگر تماشاگر مجاز باشد با بازیگران یگانه شود، کیفیت هنری اثر تباه خواهد شد. بدین سان گروه همسرایان مداخله می کنند و بر فاصله اثر هنری با مخاطب تاکید می نمایند.

فلسفه نیچه، استنلی مک دانیل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۴
زهره شریعتی

مرگ خدا

مادامی که روحانی جزء لاینفک زندگی محسوب می شد یا مردم هنوز او را به همان شکل رفرم (نهضت اصلاح دین) قبول داشتند، آیا می توانست اذعان شود که دین از صحنه زندگی زدوده شده است؟ چگونه ادعا می کردند خدا را از پای درآورده اند حال آن که انسان را به جای او نشانده بودند و هنوز به اساس این تفکر یعنی به جایگاه خدا ایمان داشتند؟ تنها تغییری که رخ داد، چنین بود: به جای این که انسان از خارج از خود بارگیری شود، خود باری شد که باید به دوش می کشید. پس فیلسوف پزشک ما تداوم بیماری ای را که البته علایم مختلفی دارد، شناسایی می کند: ارزش ها می تواند دگرگون شود، انسان جای خدا را بگیرد، پیشرفت، سعادت و انتفاع جایگزین حقیقت، نیکی و ارزش های خدایی شود، ولی اساس تغییر نمی کند.

نیچه نخستین کسی بود که اظهار کرد برای تحقق تغییرات، تنها کشتن خدا کافی نیست. در آثار نیچه، مرگ خدا به انحاء گوناگون نشان داده شده است، دست کم در پانزده مورد صریحا بدان اشاره شده که زیبایی و ظرافت در آن ها موج می زند. به ویژه در یکی از برجسته ترین موارد، قاتل خدا نفرت انگیزترین انسان معرفی شده است. منظور نیچه این است تا زمانی که اضطرار بیرونی برای انسان وجود نداشت، خودش را از چیزهایی محروم ساخت که او را از آن ها بازداشته بودند و به طور خودانگیخته خود را به تعهدات و بارهایی مکلف کرد که دیگر به نظر نمی رسید از سوی عامل خارجی تحمیل شده باشد و بدین ترتیب چهره خود را روز به روز منفورتر ساخت. چنین است که تاریخ فلسفه از سقراط تا هگل، روایت بندگی و بردگی انسان هاست و مملو از دلایلی که انسان ها به خود قبولاندند تا این بردگی، مشرع جلوه کند. این سیر انحطاط تنها به فلسفه محدود نشد.

دیونوسوس

ردپای دیونوسوس را می توان در همه شخصیت ها و منش های گذشته بازیافت. اکنون از نخستین دیونوسوس که نیچه از شوپنهاور الهام گرفته بود، دور شده ایم، دیونوسوس نخستین زندگی را وادار می ساخت تا در بنیان نخستین حل شود و با آپولون برای خلق تراژدی متحد بود. از زایش تراژدی به بعد، دیونوسوس بیشتر به واسطه تقابلش با سقراط معروف شد تا به خاطر پیوندش با آپولون: سقراط زندگی را به محاکمه کشانده و آن را با سنگ محک ارزش های برتر سنجیده و محکوم می نمود، در عوض دیونوسوس بر این عقیده بود که چون زندگی به خودی خود مقدس و بجاست، نباید مورد قضاوت قرار گیرد. با این وصف، نیچه هر چه بیشتر در نگارش آثار پیش می رفت، تقابل واقعی بیشتر بر او نمودار می گشت: نه تنها دیونوسوس علیه سقراط، بلکه علیه مسیح مصلوب هم.

 جستاری در اندیشه های نیچه، ژیل دولوز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۰
زهره شریعتی

میل به قدرت

این اساسی ترین مفهوم در فلسفه نیچه است. این نظریه بر پایه های اندیشه شوپنهاور و تفکر یونان باستان بنا شده و با بهره گرفتن از آنان تکامل یافته است. شوپنهاور تحت تاثیر این اندیشه شرقی بود که جهان بنابر اراده ای عظیم اما کور در گردش است. نیچه با درک این نظریه و شناخت قدرت نهفته اش، این نگرش را با مناسبات انسانی سازگار کرد. او نتیجه می گیرد که نیروی محرکه تمدن یونان همانا جستجو برای دستیابی به قدرت بوده و نه چیزیک ه فایده یا منفعتی فوری در بر داشته باشد.

نیچه بر این عقیده است که انگیزه های بنایدینی که تمامی رفتارهای مارا باعث می شوند، همگی از منبع میل به قدرت تغذیه می شوند. حتا فضیلت های مسیحی چون تواضع و فروتنی، محبت، ترحم و دلسوزی که پیشتر شریف و مفتخر به بی غرضی فرض می شدند، در واقع ریشه هایی بیمارگونه و منحط دارند.


اَبَر انسان

ابرانسان نیچه هیچ گونه محدودیت اخلاقی ندارد. قهرمان نیچه تنها اصل اخلاقی اش میل به قدرت است. نمونه چنین ابرانسانی زرتشت است (شخصیتی ساخته و پرداخته ذهن او که ارتباطی جز نامش با زرتشت پیامبر ندارد) و داستان او حکایت رفتار و سلوک است. او بر فراز کوه در دنیایی بدون خدا کمر همت به براندازی ارش های مسیحیت می بندد تا هر فردی مسئول رفتار و کردارهای خود باشد. او انسان را ترغیب می کند تا باورها و ارزش های خود را در آزادی بی محدودیت بنا کند. اعمال انسان تجویز الهی و غیر الهی ندارد. در واقع او از شرایط قرن بیستم خبر می دهد. او نظریه ابرانسان را به طور سطحی با مفاهیمی چون اصالت نژادی و خون مربوط می سازد. هرچند منظور او از اصالت چیزی سوای باورهای اشرافی و نژادی بوده است.

ابرانسان نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت ظاهر می شود، سرود مستانه بلندی با صداقت و مبالغه ای غیر قابل تحمل که تلاش های نویسنده در ایجاد طنز و سبکی نتوانسته چیزی از خشکی و عبوسی آن بکاهد. همچون آثار داستایفسکی و هسه که خواندنی نیستند مگر این که جوان باشید. اما تجربه خواندن این اثر در این سن می تواند زندگی شما را تغییر دهد. و البته نه همیشه در جهت بدتر شدن.

آثاری از قبیل طلوع، حکمت شادان (دانش شاد) و فراسوی نیک و بد جملگی دربرگیرنده انتقادهای بی نظیری از تمدن غرب، ارزشهای آن، روانشناسی آن و همچنین بایدها و نبایدهای آن هستند. اگرچه آرای او در این کتاب ها خبر از فلسفه ای نظام مند نمی دهند، اما در عالی ترین سطوح فلسفه اندیشی هستند. در این آثار بسیاری از ارزش های بنیادین انسان غربی و تمدن او تجزیه و تحلیل شده و کم و کاستی های آن تبیین شده اند. او در یادداشت های منتشر نشده اش می نویسد: سرانجام مسیحیت به پایان راه خود می رسد و اصول اخلاقی خودش (که جایگزین ناپذیرند) نابودش می کنند، اخلاقیاتی که در نهایت راهی جز نفی خدای مسیحیت ندارد.

تاثیر نیچه در قرن بیستم پا از دامنه فلسفه بیرون گذاشت و به عرصه ادبیات قدم نهاد. شاعران و نویسندگانی چون، آگوست استریندبرگ (1912- 1849) درام نویس سوئدی، ویلیام باتلر ییتس (1939- 1865) شاعر و درام نویس ایرلندی، یوجین اونیل (1953- 1888) درام نویس آمریکایی، جورج برنارد شاو (1950- 1856) نویسنده ایرلندی، راینر ماریا ریلکه (1926- 1875) غزلسرای بنام چک، توماس مان (1955- 1875) رمان نویس آلمانی، و جوزف کنراد (1924- 1857) رمان نویس اوکراینی به آرامی در عقاید او غرق شدند.

البته نثر خاص او و شیوه گزین گویانه اش، باعث لغزش های بزرگی در درک اندیشه او شد. زیرا نوشته هایش جسته گریخته خوانده شد و تعداد کثری میل به قدرت و ابرانسان را سوءتفسیر کردند. ابرانسان نیچه مورد سوءاستفاده های فاشیست های نازی و آلمان هیتلری قرار گرفت. حاصل چنین برداشت های غلط و بیمارگونه از اندیشه نیچه، بی اعتباری شدید فلسفه اش در نیمه اول قرن بیستم بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۸
زهره شریعتی

در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند. با ظهور نیچه فلسفه صلابت خود را بازیافت، اما این بار با یک تفاوت؛ در قرون گذشته فلسفه منحصر به فیلسوفان بود اما با نیچه فلسفه برای همگان مطرح شد.

نیچه یکی از کسانی بود که مانند شوپنهاور، نقش اراده را در زندگی بشر جدی گرفت. البته استفاده او از میل به قدرت یا اراده معطوف به قدرت، به عنون حکمی کلی بی معناست. زیرا دارای همان عنصر همیشگی بدگمانی بیمارگونه است. نیچه در آغاز جوانی بسیار تحت تاثیر شوپنهاور بود.

به عقیده شوپنهاور، جهان تنها بازنمود است که با نیروی اهریمنی و فراگیر اراده و میل حمایت می شود. اراده شر، نسبت به ملاحظات انسانی کاملا کور است و در حالی که انسان ها علیه تجلی های آن که در اطراف خود می بینند (جهان) در تلاشند، زندگی سراسر رنجی را بر آنان تحمیل می کند. به گفته وی تنها راه رهایی ما همانا کم کردن قدرت میل و خواست است که جز با انکار نفس و زندگی زاهدانه میسر نیست. اما بدبینی شوپنهاور کاملا با طبیعت نیچه سازگار نبود.

تولد تراژدی، تحلیلی بی نظیر و خلاق از فرهنگ یونان باستان است که حکایت رویارویی خویشتنداری آپولونی با نیروهای تاریک و غریزی دیونوسوسی است (آپولون ایزد فرهنگ و تمدن) و دیونوسوس (خدای شراب و گیاهان). به عقیده نیچه، هنر والای تراژدی یونان از آمیزش این دو عنصر که سرانجام با منطق گرایی سطحی سقراط از بین رفت، سرچشمه گرفت. این نخستین باری بود که بر رکن تیره تر فرهنگ یونان تاکید شد و توصیف نیچه از آن به عنوان اساسی ترین عنصر در تراژدی یونان، به غایت بحث برانگیز بود.

در طول قرن 19 فرهنگ دنیای باستان محترم و مقدس بود. نظرهایی چون عدالت، فرهنگ و دموکراسی برای طبقه نوظهور متوسط و تصویری که از خود داشت، بسیار گیرا و جذاب می نمود و کسی حاضر نبود بپذیرد که تمام این ها اشتباهی بیش نبوده است. جنجال انگیزتر از این، استفاده پی در پی نیچه از واگنر و به اصطلاح «موسیقی آینده» او برای توجیه مباحث فلسفی خود بود. در این رابطه، نیچه به ناشر خود نوشت «هدف اصلی این کتاب شناساندن این معمای خارق العاده زمانه ما، ریچارد واگنر، و رابطه او با تراژدی یونان است».

از نظر او تنها واگنر بود که توانست دو عنصر آپولونی و دیونوسوسی را به سبک تراژدی یونان درهم بیامیزد. این تاکید بر عنصر پرقدرت دیونوسوسی وجه بارزی در فلسفه نیچه شد. او دیگر نمی توانست دیدگاه «نفی امیال بوداگونه» شوپنهاور را بپذیرد. در عوض این عنصر را در مقابل عناصری از مسیحیت قرار می داد که به نظر وی تمدن را تضعیف کرده بود. وی به فضایلی چون ترحم، فرونشاندن احساسات واقعی، و تعالی بخشیدن به خواسته ها که مسیحیت توصیه می کرد، حمله برد. معتقد بود که اخلاقیات و ارزش های جدیدی که با مبادی غرایز ما نزدیکتر است، باید جایگزین این ها شود.

از نظر نیچه خدا مرده و عصر مسیحیت به پایان رسیده بود. متاسفانه تاریخ قرن بیستم در وجه منفی خود نظر نیچه را ثابت کرد؛ و در وجه مثبت نشان داد که بسیاری از عناصر مثبت تفکر مسیحی اساسا وابسته به ایمان به خداوند نیستند.

واگنر فردی بود بی اندازه خودخواه و دارای قدرت شهودی فوق العاده. عشق مشترک او با نیچه به شوپنهاور هم دورانی گذرا بود. گرچه نیچه قبلا حاضر شده بود که اعتنایی به عناصر ناپسند زندگی خصوصی واگنر، نظیر رفتارها و باورهایی چون یهودستیزی، تکبر بیش از اندازه، خودداری از تصدیق توانایی دیگران و عدم درک نیازهای آنان نکند، ولی این چشم پوشی او هم حدی داشت. در سال 1876 نیچه در برنامه افتتاحیه اجرای اپرای حلقه نیبلونگ واگنر شرکت کرد. اما جنون خودبزرگ بینی و فساد به اصطلاح هنر برتر او به قدری آزارش داد که ناگزیر آن جا را ترک کرد.

دو سال بعد نیچه با انتشار مجموعه انسانی، بسیار انسانی، جدایی خود را از واگنر تکمیل کرد. ستایش نیچه از هنر فرانسوی، روانشناسی زیرکانه اش، تحقیر تظاهرات رمانتیک مآبانه و درک عمیق او از مسائل، همه برای واگنر غیر قابل تحمل شده بود. بدتر از همه آن که، این مجموعه عاری از هرگونه تبلیغ غیر سفارشی برای موسیقی واگنر بود. سبک نیچه همواره روشن، ستیزه جویانه و عقایدش بسیار فشرده و در عین حال بی درنگ قابل فهم بود. نیچه ترجیح می داد که به جای طرح استدلال های طولانی، آرای خود را در قالب یک سلسله جملات کوتاه و نافذ که به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر در گذرند، مطرح سازد.

او در این کتاب تازه در حال یافتن زبان فلسفی خویش بود. این اثر سرشار از درک ها و دریافت های تحسین برانگیز روانشناسانه است. مضامین روانشناختی مندرج در آن از هرگونه پیوند استدلال منطقی عاری است. به همین دلیل بر کتاب او برچسب بی قاعده و بی نظام خورد. اما آرای او همان اندازه مستدل هستند که هر بحث مستدل محصور در هر نظام فلسفی منسجم دیگر.

به رغم این نواقص، این کتاب نیچه را به عنوان برجسته ترین روانشناس زمانه خود مطرح ساخت. این اثر با در نظر گرفتن شخصیت گوشه گیر و غیر اجتماعی او فوق العاده برجسته است. زیرا منزوی بود و به ندرت کسی را می شناخت. هیچ دوست نزدیکی نداشت و در سراسر زندگی تنها با معدودی انگشت شمار در ارتباط بود. بیش از آن به خود مشغول بود که بتواند وارد دوستی با دیگران شود.

پس چگونه توانست چنین آگاهی ژرفی از روان بشر به دست آورد؟ بسیاری از صاحب نظران بر این عقیده اند که منبع الهام او در این زمینه تنها واگنر بود، احتمالی که کاملا قابل قبول به نظر می رسد. در واقع واگنر مجموعه ای غنی از حالات روانی عجیب و غریب بود. البته صاحب نظران به این نکته کمتر توجه کرده اند که نیچه خود را نیز به خوبی می شناخت. خودی که شاید کمتر از ریچارد واگنر نامتعارف نبود.

نگاه روانشناسانه نیچه علی رغم منابع الهام معدود آن (فیلسوفی بیزار، خودبزرگ بین و سرخورده از بشریت، و موسیقیدانی به غایت خودبزرگ بین) کاربردی فراگیر دارد. دنیایی که نیچه در این کتاب ترسیم می کرد، همانا جهان مدرن و بی پروای آینده بود.

او در کتاب های دیگرش چون قضیه واگنر، دلیل جدایی خویش از واگنر را رویکرد مجدد او به مسیحیت کلیسایی و ساخت و اجرای اپرای پارسیفال دانست و این رابطه گسسته، دیگر هرگز ترمیم نشد.

آشنایی با نیچه، پل استراترن

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۸
زهره شریعتی