دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

حیات از نظر نیچه میل به قدرت است و آن صرفا به معنی تلاش برای زندگی نیست، بلکه بالاتر از همه تلاش برای داشتن قدرت یا میل به قدرت است. در واقع نیچه آشکارا شوپنهاورگرایی واگنر را تشخیص می دهد و آن را رد می کند. در پیشگفتار خود بر قضیه واگنر، می گوید: می بایست با هر چیز که در من فاسد و بی روح بود از آن جمله واگنر و شوپنهاور و انسانیت جدید (مدرن) مبارزه کنم.[1]

کتاب تولد تراژدی، تحلیلی بی نظیر و خلاق از فرهنگ یونان است که حکایت رویارویی خویشتنداری آپولونی با نیروهای تارک و غریزی دیونوسوسی است (آپولون ایزد فرهنگ و تمدن) و دیونوسوس (خدای شراب و گیاهان). به عقیده نیچه، هنر والای تراژدی یونان از آمیزش این دو عنصر که سرانجام با منطق گرایی سطحی سقراط از بین رفت، سرچشمه گرفت. این نخستین باری بود که بر رکن تیره تر فرهنگ یونان تاکید شد و توصیف نیچه از آن به عنوان اساسی ترین عنصر در تراژدی یونان به غایت بحث برانگیز بود. در طول قرن 19 فرهنگ دنیای باستان محترم و مقدس بود. نظرهایی چون عدالت، فرهنگ و دموکراسی برای طبقه نوظهور متوسط و تصویری که از خود داشت، بسیار گیرا و جذاب می نمود و کسی حاضر نبود بپذیر د که تمام این ها اشتباهی بیش نبوده است. جنجال انگیزتر از این، استفاده پی در پی نیچه از واگنر و به اصطلاح «موسیقی آینده» او برای توجیه مباحث فلسفی خود بود.در این رابطه، نیچه به ناشر خود نوشت «هدف اصلی این کتاب شناساندن این معمای خارق العاده زمانه ما، ریچارد واگنر، و رابطه او با تراژدی یونان است». از نظر او تنها واگنر بود که توانست دو عنصر آپولونی و دیونوسوسی را به سبک تراژدی یونان درهم بیامیزد. این تاکید بر عنصر پرقدرت دیونوسوسی وجه بازی در فلسفه نیچه شد. او دیگر نمی توانست دیدگاه «نفی امیال بوداگونه» شوپنهاور را بپذیرد. در عوض این عنصر را در مقابل عناصری از مسیحیت قرار می داد که به نظر وی تمدن را تضعیف کرده بود. وی به ترحم، فرونشاندن احساسات واقعی، و تعالی بخشیدن به خواسته ها را که مسیحیت توصیه می کرد حمله برد. معتقد بود که اخلاقیات و ارزش های جدیدی که با مبادی غرایز ما نزدیکتر است، باید جایگزین این ها شود. از نظر نیچه خدا مرده بود و عصر مسیحیت به پایان رسیده بود. متاسفانه تاریخ قرن بیستم در وجه منفی خود نظر نیچه را ثابت کرد و در وجه مثبت نشان داد که بسیاری از عناصر مثبت تفکر مسیحی اساساً وابسته به ایمان به خداوند نیستند.

واگنر فردی بود بی اندازه خودخواه و دارای قدرت شهودی فوق العاده. عشق او به شوپنهاور هم دورانی گذرا بود. گرچه نیچه قبلا حاضر شده بود که اعتنایی به عناصر ناپسند زندگی خصوصی واگنر، نظیر رفتارها و باورهایی چون یهودستیزی، تکبر بیش از اندازه، خودداری از تصدیق توانایی دیگران و عدم درک نیازهای آنان نکند ولی این چشم پوشی او هم حدی داشت. در سال 1876 نیچه در برنامه افتتاحیه اجرای اپرای حلقه نیبولنگ واگنر شرکت کرد. اما جنون خودبزرگ بینی و فساد به اصطلاح هنر برتر او به قدری آزارش داد که ناگزیر آن جا را ترک کرد.[2]

دو سال بعد نیچه با انتشار مجموعه انسانی، تماما انسانی، جدایی خود را از واگنر تکمیل کرد. ستایش نیچه از هنر فرانسوی، روانشناسی زیرکانه اش، تحقیر تظاهرات رمانتیک مآبانه و درک عمیق او از مسائل، همه برای واگنر غیر قابل تحمل شده بود. بدتر از همه آن که، این مجموعه عاری از هرگونه تبلیغ غیر سفارشی برای موسیقی واگنر بود. سبک نیچه همواره روشن، ستیزه جویانه و عقایدش بسیار فشرده و در عین حال بی درنگ قابل فهم بود. نیچه ترجیح می داد که به جای طرح استدلال های طولانی، آرای خود را در قالب یک سلسله جملات کوتاه و نافذ که به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر در گذرند، مطرح سازد.

او در این کتاب تازه در حال یافتن زبان فلسفی خویش بود. این اثر سرشار از درک ها و دریافت های تحسین برانگیز روانشناسانه است. مضامین روانشناختی مندرج در آن از هرگونه پیوند استدلال منطقی عاری است. به همین دلیل بر کتاب او برچسب بی قاعده و بی نظام خورد. اما آرای او همان اندازه مستدل هستند که هر بحث مستدل محصور در هر نظام فلسفی منسجم دیگر. به رغم این نواقص، این کتاب نیچه را به عنوان برجسته ترین روانشناس زمانه خود مطرح ساخت. این اثر با در نظر گرفتن شخصیت گوشه گیر و غیر اجتماعی او فوق العاده برجسته است. زیرا منزوی بود و به ندرت کسی را می شناخت. هیچ دوست نزدیکی نداشت و در سراسر زندگی تنها با معدودی انگشت شمار در ارتباط بود. بیش از آن به خود مشغول بود که بتواند وارد دوستی با دیگران شود. پس چگونه توانست چنین آگاهی ژرفی از روان بشر به دست آورد؟ بسیاری از صاحب نظران بر این عقیده اند که منبع الهام او در این زمینه تنها واگنر بود، احتمالی که کاملا قابل قبول به نظر می رسد. در واقع واگنر مجموعه ای غنی از حالات روانی عجیب و غریب بود. البته صاحب نظران به این نکته کمتر توجه کرده اند که نیچه خود را نیز به خوبی می شناخت. خودی که شاید کمتر از ریچارد واگنر نامتعارف نبود.

نگاه روان شناسانه نیچه علی رغم منابع الهام معدود آن (فیلسوفی بیزار، خودبزرگ بین و سرخورده از بشریت، و موسیقیدانی به غایت خودبزرگ بین) کاربردی فراگیر دارد. دنیایی که نیچه در این کتاب ترسیم می کرد، همانا جهان مدرن و بی پروای آینده بود.



[1] همان، ص 246.

[2] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 25.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۷
زهره شریعتی

نیچه (1900ـ 1844)

او در مدرسه پفورتا درس خواند. مدرسه ای شبانه روزی و لوتری. او شش سال از عمرش را در جایی سپری کرد که مردانی مانند نووالیس، برادران شلگل و فیلسوف وطن پرستی چون فیشته (شاگرد کانت و استاد شلینگ) به جهانیان داده بود. او در طول سال های اول تحصیلش به علت مقررات سخت و ملال انگیزی که در آن جا حاکم بود خوش حال نمی نمود اما او سختکوش و موفق بود.

نیچه معتقد بود ارزش های پیشین فرهنگ غربی به پایان رسیده است و ظهور نوع جدیدی از انسان یعنی ابرمرد را پیش بینی کرد. در یکی از آثارش نیز مرگ خدا را اعلام کرد. زیرا اندیشه نامتناهی را مخلوق ذهن انسان می دانست. ارزش های اخلاقی مسیحیت موانند تواضع و مهربانی، همگی به مفهوم و برداشت این دین از خدا بستگی دارد و نیچه اخلاق ابرمرد را جایگزین اخلاق تواضع که به اعتقاد او اخلاقه برده وار است کرد. ابرمردی که آزادی و قدرتش فراتر از موانعی است که فرهنگ های قبلی آن ها را فراوان تحسین می کردند، کسی که تجسم شکوه، زیبایی و قدرت خواهد بود. نیچه با این اعتقاد که ارزش های مسیحی مرده، یا رو به زوال گذشته است، با عصبانیت آن ها را محکوم می کند. کار او شورش و طغیانی تلخ و نسنجیده علیه سنت بود. سنتی که صحنه مبارزه بین فرقه های دینی، آزار و اذیت ها، محافظه کاری سیاسی مسیحیان و خشکه مقدسی و پارساگرایی افراطی را تداعی می کند.

نیچه در واکنشی شدید علیه پارساگرایی و آخرت گرایی، منادی احساس بشر در عصر مدرن است. این الحاد ریشه در برخی احساسات عمیق تری دارد که عصیان علیه دین را در کشورهای غربی توضیح می دهد. این الحاد صرفا شک گرایی عقلانی در باب حقانیت دین نبوده است. در عین حال عصیانی عاطفی بوده که عوامل اجتماعی هم در آن سهیم بوده است.[1]

نیچه نگاه فلسفی به دین دارد و نظریه مرگ خدا و ارزش های دینی و اخلاقی او، چون دکارت همچنان بر دین پژوهی و فلسفه دین تأثیر عمیقی دارد. البته نیچه علی رغم تمام ضدیت هایش با مسیحیت، همیشه به مسیحیان راستین احترام می گذاشت. نیچه از انسان می خواست که با هستی در جهانی بدون خدا و عاری از ارزش و معنا روبرو شود و در همان زمان به حیات خود و تاریخ خود معنی ببخشد و به جهان بدون معنا اعتقاد نکند و آزادی و قدرت و نیروی خلاقه خود را آشکار سازد.[2]

نیچه به یکسان دارای نبوغ ادبی و فلسفی بود. وی در کتاب چنین گفت زرتشت که نثر بسیار زیباییی در زبان آلمانی دارد، آورده است که زرتشت حقیقتی نو را کشف می کند. تصمیم می گیرد همراهانی بجوید که وی را در ویران کردن ارزش های کهن و آفریدن ارزش های نو یاری دهند. آن گاه دیگر با توده ها که وی را از خود رانده اند، سخن نخواهد گفت، بلکه رو به سوی گزیدگانی انگشت شمار خواهد داشت که بتوانند او را دریابند و در درویدن خوشه های فرزانگی یاری اش دهند. زرتشت نمی تواند فزرانگی خود را به کسانی ببخشد که او را در نمی یابند. پس در نهایت به راه می افتد تا آن همراهان آفریننده را بیابد.



[1] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 256.

[2] مک دانیل، استنلی، فلسفه نیچه، ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، 79، ص 417.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۶
زهره شریعتی

شوپنهاور (1860ـ 1778)

روشن است که شوپنهاور پس از آن که تحت تأثیر ایده های هندو و بودایی در مورد تأثیر اجباری میل و خواسته بر انسان برای ادامه زندگی قرار گرفت، توصیفات گیج کننده از نیروانه را به عنوان کلماتی بی معنا و پوچ کاملا رها کرد. او ناتوان از فهم حالتی فراتر از دسته بندی های وجود و ناوجود، نتیجه گرفت که حالت نهایی ای که درون ما پس از تجزیه و از هم پاشیدگی امیال رخ می دهد، کاملا عدم وجود و عدم هستی (نیستی) است.

یگانه فیلسوف معتبر غربی که به مشابهت های مهم و پرمعنا بین اندیشه شرقی و غربی اشاره می کند، نخستین کسی از حکیمان بزرگ غرب که آشکارا و صریحا منکر وجود خدا می شود. هیچ فیلسوف دیگری در نظام هستی چنین مقام بلندی برای هنر قائل نیست. نفوذ او در هنرمندان طراز اول بیش از هر فیلسوف دیگری است. خود از بزرگترین استادان نثر آلمانی است. در وهله اول دستگاه ساز است و فلسفه اش را ناچار باید کامل درک کرد.[1]

نیچه به چشم مربی به او نگاه می کرد و در بسیاری موارد هم عقیده بود با او اما بعدها به او تاخت. مثل واگنر و برخورد او را نسبت به جهان و زندگی بشر نامناسب می دید. زیرا از زندگی روی گردانده بود و به زدگی بشری نه گفته بود.[2]

او در 25 سالگی در اثر برخورد با کتابی از تفکر بوداییان و درباره بودا با اندیشه های شرقی آشنا شد. شوپنهاور از سه شخصیت تأثیر پذیرفته بود: بودا، کانت و مسیح. یکی از عنصرهای مهم تفکر او این است که جهان در رنج است و این مفهوم را از بودا گرفته است.[3]

شوپنهاور مسیح را معلم خود قلمداد می کند، در عین حال از مسیحیت متنفر بود. او اعتقاد داشت زندگی بدون رنج امکان ندارد، زیرا مسیح هم در مدت 33 سال زندگی نتوانست بدون رنج زندگی کند. البته هرچند می گفت این را از مسیح آموخته اما در واقع از هندوییسم گرفته بود. شوپنهاور می گفت فلسفه یک امر شخصی و خصوصی است و هرکس فلسفه ای برای خودش دارد. به این معنا یک نوع روانشناسی فردی و شخصی است که فایده اش رسیدن به خودشناسی یا همان درون بینی ادیان شرقی است. مناسبات اجتماعی مانع از معرفت به خود هستند برای همین ادیان شرق به ریاضت و خلوت گزینی قائلند. اگر می شد انسان در مناسبات و روابط اجتماعی خودش را گم نکند و بیابد، بودا هیچ وقت از میان مردم نمی گریخت.

می بایست به این نکته اشاره کرد که فلسفه شوپنهاور مسلما بر اساس الحاد بود اما آموزش های اخلاقی او نظرا و عملا عناصری از دیانت و نه تنها از ادیان هندی، بلکه از منابع مسیحی نیز به وام می گیرد.[4]

به عقیده شوپنهاور، جهان تنها بازنمود است که با نیروی اهریمنی و فراگیر اراده و میل حمایت می شود. اراده شر، نسبت به ملاحظات انسانی کاملا کور است و در حالی که انسان ها علیه تجلی های آن که در اطراف خود می بینند (جهان) در تلاشند زندگی سراسر رنجی را بر آنان تحمیل می کند. به گفته وی تنها راه رهایی ما همانا کم کردن قدرت میل و خواست است که جز با انکار نفس و زندگی زاهدانه میسر نیست. البته بدبینی شوپنهاور کاملا با طبیعت نیچه سازگار نبود.[5]



[1] مگی، برایان، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزت اله فولادوند، خوارزمی، 72، ص 345.

 

[2] همان، ص 371.

[3] ملکیان، مصطفی، تاریخ فلسفه غرب، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، 78، ص 225.

 

[4] مک دانیل، استنلی، فلسفه نیچه، ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، 79، ص 235.

 

[5] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 18.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۵
زهره شریعتی

شلایرماخر (1834ـ 1768)

شلایرماخر را معمولا بنیانگزار هرمنوتیک مدرن می شناسند. تأثیر او به قرن نوزدهم منحصر نشد بلکه تا هرمنوتیک فلسفی قرن بیستم نیز دامن کشید. معمولا شلایرماخر را نخستین کسی می دانند که در راه تعمیم هرمنوتیک قدم برداشت. وجهه همت شلایرماخر ارائه قواعد و اصولی عام در تفسیر متون بود که به کمک آن مفسر از سوءفهم برهد و به فهمی معتبر و صحیح برسد.[1]

او فیلسوف، متکلم، الهی دان و هرمنوتیستی است که فلسفه اش را در دفاع از دین به کار می گیرد و معتقد است که دین با عقل نظی و عملی یا نقل، راه به حایی نمی برد. دین را باید در ساحت تجربه باطنی تعریف نمود، زیرا تجربه دینی خردگریز است. در واقع دین برخاسته از احساس وابستگی ما به امر مطلق است و متون دینی نیز حاصل عقل بشر نیست، بلکه حاکی از تجربه درونی بنیانگزار یک دین است. شش بعد دیگر دین نیز ظهور و بروز همین تجربه است.

در دوران مدرن از کانت به بعد عقل و اصول عقلی زیر سوال رفت. هیوم نیز این مطلب را گفته بود اما کانت گفت عقل نمی تواند به پرسشهای متافیزیکی مانند خدا و جاودانگی روح پاسخ بدهد. این پرسش ها جاودانه و همیشگی است، چون عقل به آن ها دست نمی یابد. راه حل او رجوع به عقل عملی و تاحدی اخلاق بود. شلایرماخر تلاش کرد قلمروی برای دین تعریف کند که نه عقل و نه تجربه به آن راه ندارند. او از دین به عنوان یک متکلم و در ساحت تجربه باطنی دفاع کرد. عقل بشر نمی تواند آن را نفی یا اثبات کند. شلایرماخر دین را برخاسته از احساس وابستگی بشر به امر مطلق می دانست.

شلایرماخر فهم و تفسیر متن را بازسازی و بازتولید می دانست. زمانی که هنرشناس به فهم اثر هنری روی می آورد، در واقع به بازسازی تاریخی آن پرداخته و بر آن است که به دنیای ذهنی آفریننده اثر نفوذ کند تا معانی آن را درک نماید. یعنی برای فهم آثر باید ذهنیت آفریننده آن را بشناسد.[2]

شلایرماخر می کوشید بین پیش زمینه رمانتیک اندیشه اش که متاثر از کانت به قصور فهم آدمی و محدودیت و انحصار درک او به پدیدارها و نه اشیا فی نفسه، و عدم اطمینان از وصول به حقیقت معتقد است، با بینش دکارتی جمع کند؛ بینشی که به دنبال قاعده مند کردن فهم است. در حالی که بعد دکارتی اندیشه او شمول هرچه بیشتر را می خواست،  بعد رمانتیک اندیشه اش بر عمومیت سوء فهم تاکید می کند و او را متقاعد می سازد که صِرف ارائه روش و قواعد، نمی تواند حلّال مشکل فهم باشد.[3]

فردریش شلایرماخر توان جدیدی به تفکر پروتستان بخشید. تلاش کانت برای حل مسائل دین از طریق پیوند دادن آن با اخلاق و تلاش سایر فیلسوفان مدرسی و عقلی برای اثبات وجود خدا، آشکارا بی نتیجه ماند. آنان خدا را به صورت فرضیه ای عقلانی درآوردند. اما شلایرماخر کوشید با بازگرداندن تجربه به دین، ما بین این خطر توامان حرکت کند. بنابراین در راستای نهضت واکنش علیه عصر روشنگری، موسوم به احیای مکتب رمانتیک، که طی آن در طرح فهم آدمیان از جهان پیرامون خود، احساس شاعرانه جایگاه برجسته ای یافته بود، شلایرماخر اثر مشهور خود گفتارهایی در باب دین را نگاشت و تلاش کرد تا در آن نشان دهد که دین مبتنی بر ادراک ذات لایتنهای، و بیانگر آن است. فهم او از ذات لایتناهی، سرشار از احساس وابستگی محض است. در این تجربه انسان مخلوق بودن خود را احساس می کند.[4]

وی تلاش کرد تا مسیحیت را برحسب تجربه و شهود دینی تفسیر کند. کتاب باور مسیحی اش نشان می دهد که چگونه احساس وابستگی دقیق ترین و عمیق ترین بیان و ظهور خود را در توحید و در حیات و تجربه مسیح می یابد. او سلسله تحولات مهمی را در الهیات قرن نوزدهم آغاز کرد. وی مطالعه تطبیقی دین را رونق بخشید. نوشته های او اولین حرکت عمده برای رهایی از مانع دست و پاگیری بود که آثار چشمگیر کانت بر تفکر دینی و فلسفی قرار داده بود.



[1] واعظی، احمد، درآمدی بر هرمنوتیک، نشر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، 80، ص 83.

 

[2] استیس، والتر ترنس، جستاری در فلسفه دین، ترجمه احمدرضا جلیلی، دانشگاه ادیان، 88، ص 87.

 

[3] همان، ص 91

[4] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 250.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۵
زهره شریعتی

هگل (1831ـ 1770)

هگل نخستین کسی است که مدرنیته را از دیدگاه تاریخی و در چارچوب یک نظام فلسفی بررسی نموده است . هگل معتقد است که تاریخ جهان، تاریخی تکامل گرایانه و دارای پیشرفتی برگشت ناپذیر است. سه مفهوم پیشرفت، برگشت ناپذیری و تعطیل ناپذیری از ویژگی های مهم فلسفه هگل هستند.تاریخ حرکتی رو به جلو دارد و تاکنون سه مرحله را پشت سر گذاشته است: نخستین مرحله تاریخ از شرق آغاز می شود، دومین مرحله شامل یونان است که با روم پیوند یافت، و در سومین مرحله روح تاریخ به اروپای مدرن می رسد.

 از دیدگاه هگل، عقل بر جهان، یعنی عالم روح و عالم طبیعت حاکمیت دارد و هر آنچه عقلی است واقعی و آنچه واقعی است عقلی است. بنابراین روزگار مدرن نمودار عالی ترین مرحله تکامل و نشانه برتری تمدن آن نسبت به تمدن پیشین است. مهم ترین اصل زمانه مدرن از نظر هگل، اهمیت یافتن روح ذهنی است. این اصل هم پیدایش مدرنیته و هم بحران هایش را توضیح میدهد. حق آزادی انسان، قلب و مرکز تمایز روزگار مدرن از روزگار باستان است. این آزادی به همراه خود خرد گرایی، حق انتقاد و استقلال را هم پیش می آورد و بر اساس همین اصل، زندگی اجتماعی، سیاسی و دینی همپای علم و هنر شکل گرفته اند.[1]

بخش سوم درس گفتارهای تاریخ فلسفه هگل که عنوان فلسفه مدرن دارد، وی توضیح می دهد که دوران مدرن آن روزگاری است که آدمی خود را پیش از هر چیز محصول مناسبات انسانی و اجتماعی می یابد، و نگرش به درون خود، یا دقت به نسبت خود با امر مقدس  را نابسنده می یابد، و در پی آن برمی آید که از شرح نسبت خود با دیگران آغاز کند «جهان مدرن همین نیروی بنیادین ارتباط است، و متضمن واقعیتی است که بنا به آن به طور آشکار برای فرد ضرورت دارد که به این مناسبات وجود بیرونی وارد شود... در حالی که در دوره های گذشته شهامت امری فردی بود، شهامت مدرن در این نیست که هرکس بنا به رسم شخصی خود عمل کند، بل استوار است بر ارتباط هرکس با دیگران، و همین سازنده قابلیت هرکسی است.»[2]

 دو ویژگی اصلی نظام فکری هگل این هاست: اول این که او نظریه کانت را مبنی بر این که شناخت از یک سو نیازمند عناصر تجربه است و از سوی دیگر نیازمند مقولاتی است برای تفسیر تجربه، بسط و پرورش داد. او مانند کانت معتقد بود که ذهن مقولات را عرضه می کند، اما برخلاف کانت استدلال می کرد که نیازی نیست اشیا فی نفسه بیرونی را به عنوان علل تجربه فرض کنیم. آن چه ما جهان مادی تلقی می کنیم، در واقع محصول ذهن است. جهان محصول ذهن مطلق است که متمایز از اذهان فردی و دربردارنده آن هاست. بنابراین ماده و خمیره واقعیت، روحانی است نه معنوی. دومین ویژگی آن نیز این است که مفهوم دیالکتیک را در مورد عملکردهای طبیعت و تمدن انسانی به کار برد. هگل معتقد بود که کارکردهای عقل اساساً دیالکتیکی است. یعنی ابتدا باید وضع و حالت یا گزاره ای را در نظر گرفت (تز) سپس آن را با سلب و نفی اش (آنتی تز) مقابله کرد؛ سرانجام این دو را در قضیه سومی (سنتز) آشتی داد که در آن دو طرف مضوع در یک وحدت بالاتری به هم ملحق می شوند. اگر طرز کار عقل چنین است، پس طرز کار جهان هم باید همین باشد: آن چه عقلی یا معقول است، واقعی، و آن چه واقعی است، عقلی یا معقول است.[3]



[1] مجموعه نویسندگان، مبانی نظری مدرنیسم، مجموعه مقالات، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد، چاپ دوم، 83، ص 5.

 

[2] احمدی، بابک، معمای مدرنیته، نشر مرکز، 77، ص 6.

 

[3] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 241.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۴
زهره شریعتی

کانت (1804ـ1724)

یکی از میراث‌های اساسی به جای مانده از دستگاه فکری و تحلیلی کانت مبادرت به فراهم ساختن بستر نقد به عنوان یکی از بسترهای چالش برانگیز در عرصهٔ فلسفهٔ مدرن اروپاست. او این بستر را با تدوین سه اثر مهم که بعدها به صورت کلاسیک‌های فلسفهٔ مدرن و ایده‌آلیسم آلمانی درآمدند پی می‌گیرد؛ یعنی در قالب نقد عقل محض و نقد عقل عملی و سوم نقد قوه داوری. به این ترتیب، وی با ترکیب این دو مشرب روند تکامل فلسفه را متحول ساخت و مسیر آن را دگرگون کرد. در این راه او دو حرکت یا گام اساسی را در پیش گرفت.

1.      با تاکید بر قوت و توانمندی این ادعای تجربه‌گرایی که تجربهٔ حسی تنها منبع شناخت و منشا تمام آرا و اندیشه‌های انسان به شمار می‌رود ولی نتیجه‌گیری بدبینانهٔ آن را قبول نداشت که نمی‌توان این آرا و اندیشه‌ها را توجیه نمود و علت یا عللی برای آن‌ها اقامه کرد.

2.      از سوی دیگر، این ادعای عقل‌گرایی را نیز قبول نداشت که حقایق واقع دربارهٔ مسألهٔ وجود یا عدم پدیده‌ها و اشیا تنها به مدد عقل قابل شناسایی است. می‌توان حرکت کانت را خروج عقل‌گرایی و ایده‌آلیسم از بن‌بست‌های کور آن دانست.

این تدوین‌ها و نظرات را در نخستین نقد خود یعنی نقد عقل محض آورده‌است که در سال ۱۷۸۱ به رشتهٔ تحریر در آمد. در کتاب نقد عقل عملی نیز که در ۱۷۸۸ تالیف شد به تحقیق در خصوص مابعدالطبیعه یعنی شناخت مسایلی چون وجود خدا، جاودانه بودن روح، جبر و اختیار انسان، ضرورت آزادی و نظایر آن‌ها پرداخته‌است. نقد سوم نقد قوه داوری است که آن را نقد زیبایی شناسی ترجمه کرده‌اند. مفاهیم محور کانت در نقد سوم دو مؤلفه اساسی یعنی هدف یا غایت و غایتمندی یا هدفمندی، جزو مقولاتی است که کانت ضمن طرح آن‌ها معتقد است که در هر تبیین علمی می‌توان از این دو مفهوم، مفهوم نخست یعنی غایت یا هدف را سراغ گرفت. در حالی که، در این قبیل تحقیق‌های علمی چیزی به نام غایتمندی به معنای منظومه‌ای دال بر وجود یک سری ارزش‌ها و هنجارهای اخلاقی به چشم نمی‌خورد. کانت غایتمندی را بدون غایت قبول دارد. کانت می گوید عقلاً می شود خدا را هم اثبات کرد و هم نفی. کانت از عقل نظری ناامید شد و به همین منظور کتاب عقل عملی را نوشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۳
زهره شریعتی

هامان (1788ـ 1730)

هامان می گوید تنها راه فهم حقیقت از چهار راه است: وحی و الهام، مناجات و مراقبه، زندگی مسیحی، معصومیت روح. جالب این جاست که از نظر عقلی و متافیزیکی مخالف علم و ساختار آن نبود، بلکه به صورت تجربی مشاهده بی واسطه آن را قبول می کرد. رمانتیسم عملاً از هامان آغاز شد.[1]

او اندیشمندی هم سنگ کانت بود. خود کانت همواره مترصد افکار تازه هامان بود تا اندیشه‌های خود را برطبق آن بازسازی و تنظیم مجدد کند. هامان در برابر بسیاری از عقاید رایج زمانه خود ایستاد. هامان اما با بسیاری از معاصرین خود نیز در جبهه های متعددی جنگید؛ او در اغلب این جبهه ها توافقات سیاسی نیز با برخی از مخالفین خود داشت. یک مثال از این امر، می تواند آن باشد که او هیوم را همچون سلاحی علیه عقل گرایی روشنگری به کار گرفت، با این حال از شک گرایی هیوم در نوشته‌های شالوده شکنانه خاص خودش استفاده کرد. شک ورزی های هیوم در خصوص اعتبار و خودبسنده بودن عقل، همچون گندم برای کارخانه آسیاب هامان بود. اصرار هیوم بر این که اعتقاد، بنیاد بسیاری از تفکرات و استدلال‌های ما را می سازد، از طرف هامان پذیرفته شد و با گونه ای تردستی ادبی به کار گرفته شد.

 



[1] برلین، آیزایا، مجوس شمال (یوهان گئورگ هامان و خاستگاه های عقل ناباوری جدید)، ترجمه رضا رضایی، نشر ماهی، 85، ص 52.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۲
زهره شریعتی

هیوم (1776ـ 1711)

در کشورهای انگلیسی زبان، مسائل فلسفی مسیر نسبتاً متفاوتی را طی کرد. الحاد فویرباخ و مارکس هیچ گاه در آن جا راه نیافت. انسان گرایی آزاد اندیش تا حدودی به نحو مستقیم تری از شک گرایی قرن نوزدهم ناشی شده است. دیوید هیوم فیلسوف اسکاتلندی، ضربات و انتقادات عقلی زیادی بر عقاید مسیحی وارد ساخته است. او انتقاد های دقیقی را بر برهان توحیدی و مشهور نظم وارد کرده است. وی همچنین وحی را هم بی اعتبار ساخت. انتقادهای هیوم علیه الهی دانان قرن هجدهم بود. شک گرایی دینی هیوم با فلسفه کلی او که شناخت اساساً از ادراک حسی حاصل می شود، هماهنگ بود. بیان و توجیه تجربی شناخت جایی برای خدا باقی نمی گذارد. زیرا خدا قابل مشاهده به معنای ظاهری نیست.[1] 


[1] اسمارت، نینینان، تجربه دینی بشر، ترجمه محمد محمدرضایی و ابوالفضل محمودی سمت، 83، جلد دوم، ص 352.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۲
زهره شریعتی

دکارت  (1650ـ1596)

چنان که در بخش اول اشاره شد، قلمرو فلسفه مدرن را «من می اندیشم» دکارت تعیین کرد. این من در واقع عبارت است از عنصر شک کننده ای که شناخت جدیدی را آغاز می کند و به همه چیز شک می ورزد جز به خود. در دیدگاه دکارت، «من» ذهن منفعلی نیست که فقط دنیای بیرون را بازتاب دهد، بلکه محور اصلی هستی است و در این فلسفه انسان در قلب جهان است. بدین گونه انسان گرایی رنسانس در این فلسفه تحقق یافت و توصیه شد. انسان محوری ایدئولوژی مدرنیته گردیده است. از قرن هفتم روح دکارتی به همه قلمروهای شناخت راه یافت و علاوه بر فلسفه بر ادبیات، اخلاق، سیاست و نظریه های دولت و جامعه شناسی نیز مسلط شد. در سنت دکارت نقش اساسی خود، «یگانه کردن» نظم عقلانی و کنترل یافته های تجربی است. [1]

در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند.[2]



[1] مجموعه نویسندگان، مبانی نظری مدرنیسم، مجموعه مقالات، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد، چاپ دوم، 83، ص 5.

 

[2] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 10.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
زهره شریعتی

آشنایی با آرای فلاسفه و متفکران دوره مدرن، ما را در فهم آموزه های و روح حاکم بر این دوران کمک می کند. شناخت تضادها و تناقض های دنیای مدرن در ساحت های مختلف زندگی بشر، چه در فکر و فلسفه و چه در ساحت ادبیات، تصویر نسبتا کاملی از ویژگی های دوران مدرن و بازنمایی آن در ادبیات غرب و کشف شباهت های آن با آیین بودا و آموزه هایش، می سازد.

متفکران و فلاسفه بر دوران مدرن را می توان در چند دسته بر اساس تاریخ تولد فکرشان تقسیم بندی نمود. البته نام بردن از برخی از آن ها، به معنای این نیست که تنها آنان در باب دین نظریه یا روشی جدید داشته اند، بلکه از لحاظ میزان تأثیرگذاری یا تأثیر پذیری در فلسفه دوران مدرن، به ویژه در حوزه دین پژوهی مورد بررسی قرار گرفته اند.

در نیمه دوم قرن هجدهم، سه فیلسوف مهم تأثیر بسیاری بر ظهور مدرنیسم و مدرنیته نهادند. دیوید هیوم که فیلسوفی تجربه گرا بود و به وحدت علوم اعتقاد داشت و علم طبیعی را از انسانی جدا نمی دید. وی تا حدی نگاه تکاملی داروین را در عرصه دین به کار برد و شرک را مرحله ابتدایی و نخستین زندگی بشر دانست و توحید را مرحله ای تکامل یافته. کانت نیز با کتاب نقد عقل محض در نقد عقل نظری و تاکید بر عقل عملی شهرت یافت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
زهره شریعتی