دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

دکارت  (1650ـ1596)

چنان که در بخش اول اشاره شد، قلمرو فلسفه مدرن را «من می اندیشم» دکارت تعیین کرد. این من در واقع عبارت است از عنصر شک کننده ای که شناخت جدیدی را آغاز می کند و به همه چیز شک می ورزد جز به خود. در دیدگاه دکارت، «من» ذهن منفعلی نیست که فقط دنیای بیرون را بازتاب دهد، بلکه محور اصلی هستی است و در این فلسفه انسان در قلب جهان است. بدین گونه انسان گرایی رنسانس در این فلسفه تحقق یافت و توصیه شد. انسان محوری ایدئولوژی مدرنیته گردیده است. از قرن هفتم روح دکارتی به همه قلمروهای شناخت راه یافت و علاوه بر فلسفه بر ادبیات، اخلاق، سیاست و نظریه های دولت و جامعه شناسی نیز مسلط شد. در سنت دکارت نقش اساسی خود، «یگانه کردن» نظم عقلانی و کنترل یافته های تجربی است. [1]

در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند.[2]



[1] مجموعه نویسندگان، مبانی نظری مدرنیسم، مجموعه مقالات، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد، چاپ دوم، 83، ص 5.

 

[2] استراترن، پل، آشنایی با نیچه، ترجمه مهرداد جامعی ندوشن، نشر مرکز، چاپ سوم، 84، ص 10.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
زهره شریعتی

بحث والتر ترنس استیس در مورد عرفان بودایی است. وی ابتدا اثبات می کند که بودیسم هم اصولی دارد شبیه به الهیات دیگر ادیان. از نظر استیس بودیسم به یک واقعیت غایی معتقد است. این فیلسوف انگلیسی متعلق به دوران مدرن متقدم و میانی است. روش استیس پدیدارشناسانه است. وی همه ادیان بزرگ را مطالعه کرده و معتقد است که باید هسته مرکزی ادیان بزرگ  را عرفان دانست. در دوره مدرن اصلی ترین روش معتبر علمی حتا در حیطه ماوراء الطبیعه نیز روش تجربی بود. تجربه درونی هر فرد و احساسات معنوی بشر نیز به واسطه قابل تجربه بودن، تا حدی قابل تامل و تفکر است. بدین صورت بود که فیلسوفان سنت گرا و فلاسفه ای چون استیس در این دوران که تجربه بشری حرف اول را می زد، با همین روش توانستند از دین دفاع کنند، چرا که به تجربه معنوی و عرفانی بشر وابسته بود.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۴
زهره شریعتی

در رشته تاریخ نیز اندیشه هایی از این قبیل در کار بود. یکی از کسانی که برای رمانتیک ها اهمیت فراوان داشت فیلسوف تاریخ نگار یوهان گوتفرید فون هردر (1803- 1744) بود. به اعتقاد او سرشت تاریخ، تداوم، تکامل و غایت است.

رمانتیسم متضمن جهت یابی تازه در بسیاری زمینه ها بود، بدین سبب معمولا دو شکل آن را از هم متمایز می دارند: یکی آن که رومانتیسم جهانی خوانده می شود و مقصود رمانتیک هایی است که دلمشغول طبیعت، روح جهانی و نبوغ هنری بودند. این شکل رمانتیسم ابتدا در حدود 1800 به ویژه در آلمان، شهر ینا رونق یافت. دیگری موسوم به رمانتیسم ملی است که اندکی بعد به ویژه در شهر هایدلبرگ پاگرفت. رمانتیک های ملی به طور کلی بیشتر به تاریخ مردمی، زبان مردمی و فرهنگ مردمی علاقه مند بودند. و تلقی آن ها از مردم موجود زنده ای بود که درست همانند طبیعت و تاریخ از توانایی های ذاتی بهره مند بود.

وجه اشتراک این دو جنبه رمانتیسم بیشتر و مهم تر از همه همین مفهوم کلیدی موجود زنده یا ارگانیسم بود. در نظر رمانتیک ها گیاه و قوم هر دو موجود زنده اند. یک اثر شاعرانه موجودی زنده است. زبان زنده است. حتا تمامی جهان فیزیکی یک موجود زنده شمرده می شد. بدین ترتیب بین رمانتیسم ملی و جهانی تمایز مشخصی باقی نماند. روح جهانی هم در مردم و در فرهنگ مردمی وجود داشت، و هم در طبیعت و در هنر.

هردر به گردآوری ترانه های محلی سرزمین های گوناگون پرداخت. وی حتی قصه های عامیانه را زبان مادری مردم خواند. برادران گریم در هایدلبرگ شروع به گردآوری ترانه های عامه و داستان های پریان کردند. اساطیر و افسانه ای کهن از نو کشف شدند، و آهنگسازان در همه جای اروپا درصدد برآمدند شکاف میان موسیقی محلی و موسیقی هنری را پر کنند و بدین منظور نوا و نغمه های عامه را در آهنگ های خود گنجاندند.

قصه های هنری را نویسنده ای مثل هانس کریستین اندرسن نوشت. رمانتیک ها انواع داستان های پریان را با شور و شوق پرورش دادند. همان گونه که در عصر باروک، تئاتر شکل مطلق هنر به شمار می رفت، برای رمانتیک ها نیز قصه و افسانه آرمان مطلق ادبی بود. این رشته به شاعر میدانی وسیع می داد تا خلاقیت خود را ابراز دارد و در عالم خیال نقش خدا را ایفا کند.

فلاسفه رمانتیسم روح جهانی را نوعی منیت می شمردند که در حالتی کمابیش رویامانند همه چیز را در جهان می آفرید. فیخته فیلسوف می گفت طبیعت از نوعی تخیل عالی و ناخودآگاه پدید آمده است. شلینگ بی پرده گفت جهان «در خدا» است. خدا، به عقیده او به بخشی از خلقتِ خود آگاه است، اما جنبه های دیگر طبیعت نمایانگر ناشناخته ها در خداست. چون خدا هم یک سمت تاریک دارد. رابطه هنرمند و اثر او را نیز درست به همین دیده می نگریستند. قصه های پریان نویسنده را آزاد می گذارد تا تخیل جهان آفرین خود را هرچه بیشتر به کار اندازد. ولی این خلاقیت هم همیشه کاملا ارادی نبود. یعنی نویسنده می توانست احساس کند که داستانش را قدرتی درونی می نویسد. چه بسا خود نویسنده در حین نوشتن عملا در خلسه ای خواب مانند بود. اما ناگهان از خلسه در می آمد و خود به میان حکایت می دوید و لحظاتی به خاطر خواننده می آورد که ماجرا قصه ای بیش نیست...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۱
زهره شریعتی

یکی از ویژگی های رمانتیسم حسرت و تمنا برای طبیعت و اسرار طبیعت بود. روسو هم شعار بازگشت به طبیعت را راه انداخت. رمانتیک ها این شعار را همه جا رواج دادند. رمانتیسم در درجه نخست واکنشی بود به جهان مکانیکی عصر روشنگری. می گفتند رمانتیسم متضمن رنسانسی است از هوشیاری کیهانی دوران باستان. یعنی طبیعت را یک کل انگاشتن؛ ریشه رمانتیک ها نه تنها به اسپینوزا، بلکه به پلوتینوس و فیلسوفان دروه رنسانس نظیر یاکوب بومه (1624- 1575) فیلسوف و الهی دان آلمانی و جوردانو برونو می رسد. وجه مشترک همه این اندیشمندان تجربه نوعی منیت ملکوتی در طبیعت بود و پیرو وحدت وجود بودند. دکارت و هیوم هر دو میان نفس و هستیِ بعددار مرز روشن قائل شده بودند. کانت هم بین منِ شناختاری و طبیعت فی نفسه تمایز چشمگیری گذاشت. حال گفته می شد که طبیعت یک منِ بزرگ است. رمانتیک ها اصطلاحات روح جهان یا نفس جهان را نیز به کار بردند.

سردسته فیلسوفان رمانتیک شلینگ بود. وی می خواست روح و ماده را متحد سازد. به عقیده او تمامی طبیعت، روح آدمی و هستی مادی، نمایانگر یک مطلق، یا روح جهانی است. درست مثل اسپینوزا. شلینگ گفت طبیعت روح مرئی است، و روح نیز طبیعت نامرئی است، زیرا روحی سازنده در همه جای طبیعت احساس می شود. همچنین گفت ماده نوعی هوش خفته است. شلینگ نوعی روح جهانی در طبیعت می دید و این روح جهانی را در ذهن انسان نیز مشاهده می کرد. طبیعی و معنوی در نظر او در واقع بیان یک چیز بود. پس روح جهانی را می توان هم در طبیعت و هم در ضمیر خود جست. و نووالیس بدین ترتیب توانست بگوید: رمز و راز ره به درون می برد. به سخن دیگر انسان تمامی جهان را در نهاد خود دارد و برای دستیابی به اسرار جهان، کافی است که درون خود را بکاود. فلسفه، مطالعه طبیعت و شعر در نظر بسیاری از رمانتیک ها هم نهاد یکدیگرند. وقتی در کنج خلوت خود می نشینی و الهام می گیری و شعر می گویی یا حیات نباتات یا ترکیب سنگ ها را بررسی می کنی، این ها در واقع دو روی یک سکه است، چون طبیعت دستگاهی بی جان نیست، یک روح زنده جهانی است.

شلینگ نیز از خاک و سنگ تا ذهن انسان را تحولی در طبیعت می شمرد. ویژگی دید رمانتیک به طور کلی آن بود که طبیعت را دستگاهی زنده می پنداشت. فلسفه طبیعتی رمانتیک ها دارای بسیاری اشارات ارسطویی و نوافلاطونی است. ارسطو به فرایندهای طبیعی با دیدی ارگانیک تر از ماده گرایی مکانیکی می نگریست.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۵
زهره شریعتی

رمانتیسم آخرین دوران فرهنگی اروپا بود. در اواخر قرن هجدهم شروع شد و تا اواسط قرن نوزدهم دوام یافت. گفته می شود رمانتیسم آخرین رهیافت مشترک اروپا به حیات بود. در آلمان آغاز شد، و واکنشی بود به تاکید بی چون و چرای دوران روشنگری بر عقل. گویی پس از کانت و اندیشه گرایی خشک او، نسل جوان آلمان نفس راحتی کشید. شعارهای تازه اکنون: احساس، تخیل، تجربه و آرزو بود. پاره ای از اندیشمندان عصر روشنگری و از همه بیشتر روسو، به اهمیت احساس توجه کرده بودند، ولی این در آن وقت انتقادی از عقل گرایی بود. گرایش نهفته آن زمان اکنون روند کلی فرهنگ آلمان شده بود.

بسیاری از رمانتیک ها خود را جانشینان کانت می دیدند، چرا که کانت ثابت کرده بود شناخت ما از شیء فی نفسه محدود است. از سوی دیگر، کانت بر اهمیت سهم منیّت در دانش یا شناخت تاکید ورزیده بود. فرد اینک کاملا آزاد بود زندگی را به شیوه خویش تعبیر و تفسیر کند. رمانتیک ها این امر را تقریبا به شکل خودپرستیِ بی عنان درآوردند، که کم کم به ستایش نبوغ هنری انجامید. از جمله این نوابغ، بتهوون بود. بتهوون برخلاف استادان باروک مانند باخ که بیشتر در قالب های دقیق موسیقی و در تکریم خداوند آهنگ می ساخت، هنرمندی آزاده بود. سونات مهتاب او بسیار رمانتیک است و احساسات بتهوون در سمفونی پنجم با هیجان ابراز می شود.

انسان گرایان رنسانس فردگرا نیز بودند. رنسانس و رمانتیسم شباهت های زیادی داشتند. برای نمونه اهمیت هنر در شناخت انسان. سهم کانت در این مورد نیز قابل ملاحظه بود. کانت در زیبایی شناسی خود پژوهش کرد که وقتی انسان مثلا در یک اثر هنری سرمست زیبایی می شود، چه روی می دهد. وقتی بدون هرگونه قصد و نیت دیگری، مگر نفس تجربه زیباشناختی، در برابر اثری هنری از خود بی خود می شویم، به تجربه شی فی نفسه نزدیک شده ایم. پس هنرمند می تواند چیزی ارائه کند که فیلسوف از بیانش عاجز است. این نظر رمانتیک ها بود. به گفته کانت، هنرمند قوه شناخت خود را آزادانه به کار می اندازد. شیلر شاعر آلمانی، فکر کانت را از این پیشتر برد. گفت کار هنرمند مانند یک بازی است، و انسان فقط هنگامی که آزاد است به بازی می پردازد، چون قواعد بازی را خود می سازد.

رمانتیک ها عقیده داشتند تنها هنر است که می تواند ما را به ناگفتنی ها نزدیک سازد. بعضی از آن ها از این هم فراتر رفتند و هنرمند را با خدا قیاس کردند. می گفتند هنرمند تصور جهان آفرین دارد. و می تواند در انتقال شور و شعف هنری خود، مرز میان رویا و واقعیت را از بین ببرد. نووالیس، یکی از شاعران جوان و نابغه این دوره، گفت: «دنیا به صورت رویا در می آید، و رویا به واقعیت می پیوندد.» نووالیس در 29 سالگی درگذشت و از جمله مردگان جوان بود. بسیاری از رمانتیک ها در جوانی و معمولا از بیماری سل، جان سپردند. خیلی هایشان هم خودکشی کردند. مضمون عشق ناکام را نیز گوته در 1774 با رمان رنج های ورتر جوان ارائه کرد. ورتر نمی تواند به وصل زنی که دوست دارد برسد، پس خود را با تپانچه می کشد و کتاب پایان می یابد.

آرزو و حسرتِ چیزی دور و دست نایافتنی خصلت ویژه رمانتیک ها بود. آن ها حسرت دوران های گذشته، مثلا قرون وسطا را می خوردند که پس از نکوهش های عصر روشنگری، حال با شور و شوق از نو ارزشیابی می شد. و همچنین آرزومند فرهنگ های دوردست مانند فرهنگ خاورزمین و عرفان آن بودند. رمانتیسم به طور کلی پدیده ای شهری بود. در بسیاری از قسمت های اروپا و از همه بیشتر آلمان، در نیمه قرن پیش فرهنگی، به اصطلاح، کلان شهری رونق داشت. جوان ها و اغلب دانشجویان دانشگاه، نمونه بارز رمانتیک ها بودند. هرچند درس های خود را همیشه خیلی جدی نمی گرفتند. برخورد آن ها با زندگی قطعا ضد طبقه متوسط بود، تا آن جا که گاه مثلا پلیس، یا خانم صاحبخانه خود را بی فرهنگ یا حتی دشمن می نامیدند.
نسل اول رمانتیک ها در حدود سال 1800 جوانان بودند و می توان جنبش رمانتیک ها را در حقیقت، نخستین شورش دانش آموزان خواند. رمانتیک ها بی شباهت به هیپی های صد و پنجاه سال بعد نبودند. روزگاری می گفتند بطالت، کمال مطلوب نبوغ، و راحت طلبی فضیلت رمانتیک هاست. وظیفه هر فرد رمانتیک بود که یا زندگی را تجربه کند، یا با خیال پردازی از آن بگریزد. کارهای روزمره را نافرهیختگان انجام خواهند داد!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۸
زهره شریعتی

دکارت:

قلمرو فلسفه مدرن را «من می اندیشم» دکارت تعیین کرد. این من در واقع عبارت است از عنصر شک کننده ای که شناخت جدیدی را آغاز می کند و به همه چیز شک می ورزد جز به خود. در دیدگاه دکارت، «من» ذهن منفعلی نیست که فقط دنیای بیرون را بازتاب دهد، بلکه محور اصلی هستی است و در این فلسفه انسان در قلب جهان است. بدین گونه انسان گرایی رنسانس در این فلسفه تحقق یافت و توصیه شد. انسان محوری ایدئولوژی مدرنیته گردیده است. از قرن هفتم روح دکارتی به همه قلمروهای شناخت راه یافت و علاوه بر فلسفه بر ادبیات، اخلاق، سیاست و نظریه های دولت و جامعه شناسی نیز مسلط شد. در سنت دکارت نقش اساسی خود، «یگانه کردن» نظم عقلانی و کنترل یافته های تجربی است.

هگل:

نخستین کسی که مدرنیته را از دیدگاه تاریخی و در چارچوب یک نظام فلسفی بررسی نموده است . هگل معتقد است که تاریخ جهان، تاریخی تکامل گرایانه و دارای پیشرفتی برگشت ناپذیر است. سه مفهوم پیشرفت، برگشت ناپذیری و تعطیل ناپذیری از ویژگی های مهم فلسفه هگل هستند.تاریخ حرکتی رو به جلو دارد و تاکنون سه مرحله را پشت سر گذاشته است: نخستین مرحله تاریخ از شرق آغاز می شود، دومین مرحله شامل یونان است که با روم پیوند یافت، و در سومین مرحله روح تاریخ به اروپای مدرن می رسد.

از دیدگاه هگل، عقل بر جهان یعنی عالم روح و عالم طبیعت حاکمیت دارد و هر آنچه عقلی است واقعی، و آنچه واقعی است عقلی است. بنابراین روزگار مدرن نمودار عالی ترین مرحله تکامل و نشانه برتری تمدن آن نسبت به تمدن پیشین است. مهم ترین اصل زمانه مدرن از نظر هگل، اهمیت یافتن روح ذهنی است. این اصل هم پیدایش مدرنیته و هم بحران هایش را توضیح میدهد. حق آزادی انسان، قلب و مرکز تمایز روزگار مدرن از روزگار باستان است. این آزادی به همراه خود خرد گرایی، حق انتقاد و استقلال را هم پیش می آورد و بر اساس همین اصل، زندگی اجتماعی، سیاسی و دینی همپای علم و هنر شکل گرفته اند.

ماکس وبر:

مفهوم اصلی و کلیدی در مدرنیته خردباوری و عقلانیت است که حاکم بر سرنوشت اجتماعی انسان شده است. منطق این خردباوری در راستای کنش های انسانی به سوی قاعده های محاسبه شدنی کمّی و ابزاری است. تکیه کنش های انسانی و اجتماعی بر عقل انسانی، همواره موجب افسون زدایی شده است. ماکس وبر نشان می دهد که جنبه هایی از خردباوری و افسون زدایی در فرهنگ های پیشین، از بوروکراسی چین تا قانون گذاری رومی وجود داشته است؛ اما در روزگار مدرن بود که این خردباوری شکل دقیق و کامل یافت. وبر معتقد است که در روزگار مدرن نمی توان سرمایه داری را صرفا به عنوان پدیده و مفهومی اقتصادی تلقی نمود. بلکه آن را باید به عنوان یک صورت بندی اجتماعی و فرهنگی تازه در نظر گرفت. به عبارت مدرنیتی در این مقطع از تاریخ عنوان سرمایه داری عقلانی به خود می گیرد.

کار مهم وبر این است که سعی کرده در میان آیین های فکری و ادیان برخی را افسون زدایی کند و تشخیص دهد که کدام یک با خردباوری جدید همراه می شوند و کدام دسته این نو شدن را نمی پذیرند. آنچه از دیدگاه وبر اهمیت دارد، این است که اگرچه خردباوری و زمینی شدن بنیان مدرنیسم است، اما لزوما در تضاد با باورها و سنت های جامعه کهن قرار نمی گیرد. در این رابطه آنچه مهم است ترکیب امر مقدس با امر دنیوی، و راهی است که فرهنگ دینی باید بپیماید تا دنیایی بسازد که در آن میان عقل و ایمان تضاد وجود نداشته باشد. معمولا نقطه عزیمت تاریخ دینی بشر در جهانی سرشار از مقدسات، و نقطه پایان آن در دورۀ ما، یعنی در جهانی که به قول وبر افسون زدوده است. اهمیت اندیشه وبر در این است که او بحث دربارۀ مدرنیته را به مهم ترین مقولۀ درونمایه فلسفی آن، یعنی عقلانیت پیوند داده است.

در مدرنیته مقوله هایی مانند: عقل، اومانیسم، تسلط بر طبیعت و دریافتی نوین از هستی، زمان و تاریخ وجود دارند که مبنا و اساس مفاهیمی مانند اخلاق، علم، تکنولوژی، دولت و قانون و ... گردیدند. و مفاهیم فوق چارچوب های فکری و رفتاری مدرنیسم غرب را تشکیل می دهند و بل تکیه بر همین چارچوب ها بود که سران بزرگ رنسانس، امید داشتند جامعه ایده آل نو انسانی را از راه رواج تعقل وعلم میان مردم به وجود آورند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۳
زهره شریعتی

زبان در این پندار متافیزیکی که ما برای خود آفریده ایم، نقشی اساسی ایفا می کند. یاد کردن از واقعیتی مستقل می تواند تحمیل واقعیت از سوی زبان باشد. این نکته که در آیین های ودانته، مهایانه بودیسم و تائویسم دانسته و بیان شده بود، در دوران ما در آن چه به بوم شناسی ژرف به ویژه در تاویلی از اندیشه هایدگر معروف شده، بار دیگر مطرح شده است.

اصرار هایدگر به بازگشت به خانه، تلاش او در روشن کردن بنیاد متافیزیکی مدرنیته، و تاکید مکرر او بر ضرورت گوش سپردن به آوای هستی، یادآور همان رهنمودهای کهن آسیایی است که آموزش می دادند تا چیزها را چنان که هستند، رها کنیم، و بکوشیم تا به بینش و بصیرتی دست یابیم که روشن کند چگونه به جای بنیاد تعمق، اصول و باورهایی را نشانده ایم. آن آیین ها انسان محوری و انسان مرکزی را زیر سوال می بردند. هرچند هایدگر حتا نپذیرفته بود که فلسفه هندی و آسیایی وجود دارد! او دوران مدرن را روزگار سوژه مستقل و بیانگر واقعی عدم اصالتی می داند که خصلت نمای متافیزیک غربی است.

بسیاری از انتقادهای هایدگر به مدرنیته در آثار شماری از اندیشگران هم نسل او نیز یافت می شوند. آن چه در کار هایدگر تازه است، قرار دادن آن همه در بنیاد متافیزیکی فراموشی هستی است. اگر او از انسان گرایی یاد می کرد، آن را نه علت مصیبت های مدرنیته، بلکه یکی از معلول ها به شمار می آورد، و علت را در فراموشی هستی می جست. او می گفت که خرد مدرن سرسخت ترین دشمن اندیشیدن است، زیرا راه را می گشاید تا فراموشی اندیشه به هستی، توجیه و حتا ضرورت فکر انکار شود. این خرد با تکیه به دستاوردهای تکنولوژی و تسهیل زندگی روزمره که هدف مدرنیته است، وانمود می کند که سخن گفتن از هستی عمل نابخردانه ای است.

بنیان فلسفی تحلیل هایدگر از مدرنیته، در درس گفتارهای او در مورد نیچه یافتنی است. وی به نیچه متافیزیسین انتقاد دارد. مفهوم ابر انسان و تصور نیچه از آینده را به باد انتقاد می گیرد، اما در گوهر بحث او در باره مدرنیته، نکته هایی بدیع و آموزنده می یابد. به جای خواست قدرت نیچه ای، از خواست خواست که در بنیان خود خواست امنیت و تضمین سهولت زندگی است یاد می کند. هدف مدرنیته، سالاری انسان بر جهان و چیرگی او بر محدودیت هاست. سالاری سوژه در روزگار مدرن با کار فلسفی دکارت انجام شد که بیان کامل بنیاد متافیزیک بود.

پیش از هایدگر، نیچه اوج این هستی شناسانه کردن و تقلیل دهندگی را انسان گرایی مدرنیته دانست. نیچه همچنان که کاستی های این انسان محوری را برمی شمرد، خود بنیاد تازه متافیزیکی ای را از راه خواست قدرت استوار کرد. در این بنیاد انسان در حکم خواستی است جهت افزایش قدرت خویش. نیچه هرچند سوژه دکارتی را رد کرد، اما از راهی دیگر آن را به گونه ای افراطی به مرز نهایی اش رساند.

بر اساس انسان محوری همه چیزها و انسان ها نه فقط ابژه، که ابزار می شوند. همه چیز ماده خام تجربه ی سوژه دانسته می شود. جنبه هراس آور دوران مدرن، انسان گرایی و تقدیر تکنولوژی، این است که انسانیت همچون «ماده خام» جلوه می کند.

اسوالد اشپنگلر اندیشگر محافظه کاری بود که از زاویه تحلیلی زیست شناسانه به بررسی موقعیت تمدن مدرن می پرداخت و از آن انتقاد می کرد. او در سال 1931 کتابی نوشت به نام انسان و تکنیک که در آن تاکید کرد که تکنیک در قلب زندگی حیوانی نیز جای دارد، و خطاست که آن را ویژه انسان بشناسیم.  

هایدگر در مواردی تکنولوژی و متافیزیک را هم ارز یکدیگر به کار می برد و می نوشت «تکنولوژی ماشینی، تاکنون آشکارترین شکل ظهور گوهر تکنولوژی مدرن بوده که با گوهر متافیزیک مدرن یکی است». پایه تمدن امروز یعنی آن اساس متافیزیکی، در تکنولوژی جلوه گر می شود.

مدرنیته مرحله نهایی تاریخ متافیزیک است که از ایده افلاطونی آغاز شد و تا نیهیلیسم تکنولوژیک ادامه یافته است، اما این به معنای نابودی و تسلیم به نومیدی نیست، برعکس، در خود روزنه ای از امکانی تازه و بنیادی نو را نیز می آفریند.

اندیشه های ارنست یونگر از نظر هایدگر مهم بود. در سال 1956 هایدگر مقاله مهمی با عنوان مساله هستی در پاسخ به عبور از خط یونگر نوشت. این مقاله روشنگر نکته های تازه ای در مورد مدرنیته است.

یونگر از جمله متفکران محافظه کار بود که سنت رمانتیک های آلمانی در انتقاد به روشنگری را پی گرفته بودند، اما از هر نظر دیگر خود را از بند تاثیر رمانتیک ها گسسته بودند. توماس مان تناقض آن ها را در رمان کوه جادو در چهره نافتا ترسیم کرده است. اینان ناقدان بی رحم مدرنیته بودند، با خردباوری، علم گرایی، انسان گرایی و در سطح سیاسی با دموکراسی و لیبرالیسم مخالف بودند و همواره کوشیدند تا از راه یادآوری تاثیرهای منفی پیشرفت تکنولوژی مخالفت خود با مدرنیته را توجیه کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۸
زهره شریعتی

اگر اخلاق پیشامدرن می توانست همه چیز را به تقدیری فراتر از اراده و عقل آدمی وابسته بداند، روزگار مدرن که با ادعای سالاری خرد انسان به میدان آمده، چگونه می تواند این همه مصیبت و رنج را در جهان توجیه کند؟ این سوالی است که ایوان کارامازوف از برادر کشیش خود در برادران کارامازوف می پرسد. این معضل از زندگی مردن برخاسته و باید در متن این زندگی به جستجوی راه حلش برخاست، اگر راه حلی داشته باشد.

خردباوری مدرن به قول اچ. جی. ولز، به جای شعار سنتی «باید انسان وظیفه خود را بشناسد و به آن عمل کند»، شعار «باید انسان بفهمد و بنابر فهم خود عمل کند» را قرار داد. در مدرنیته، فهم عقلانی جذابیتی بیش از هر وظیفه اخلاقی و آیینی و دینی داشت، وظیفه «باید انسان خود بفهمد». انسان مدرن نباید فرجام نگر و عاقبت اندیش باشد. باید آن چه را که به گونه ای عقلانی ضروری می یابد، انجام دهد.

چارلز تیلور در سه سخنرانی که در سال 1991 در دانشگاه تورنتو ارائه کرد، و با عنوان بیماری های مدرنیته منتشر شدند، به مساله دشواری های کلی و اخلاقی مدرنیته پرداخت. نخستین بیماری از فردگرایی برخاسته است. تکیه به آزادی فرد در قلمرو زندگی اجتماعی، اقتصادی، حقوقی و سیاسی او از مهم ترین پیش فرض های مدرنیته بود. اکنون فردیت به تنهایی و انزوا تبدیل شده است. دومین بیماری ناشی از اقتدار کامل خرد ابزاری است. روشن ترین نمونه برتری خرد ابزاری در رشد تکنولوژی آشکار می شود. بیماری سوم نیز با میانجی سیاست، به اخلاق مرتبط می شود. این بیماری به شکل ناروشن دموکراسی نو و نسبت آن با بوروکراسی مربوط است. در زندگی بوروکراتیک، با نوعی استبداد ملایم روبرو هستیم.

جامعه مدرن پلورالیست است، از این رو نمی تواند در مورد مسائل (خواه جنبه اخلاقی برای همه آن ها یا برخی از آن ها قائل شویم یا نشویم) به یک راه حل برسد. آرمان راه حل یکه که پیش روی کانت قرار داشت، آرمان خردباوری مدرنیته بود اما با زندگی راستین و چندگانه مدرن نمی خواند. دشواری های زندگی مدرن موجب دگرگونی هایی در حکم هایی می شود که زمانی تغییرناپذیر به نظر می رسید. بنابراین راهی نمی ماند جز قبول آن چه فوکو در تاریخ جنسیت پیش کشیده است: هرکس با اخلاق خودش. یعنی گذر از مرز اخلاق به معنای مورالیته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۷
زهره شریعتی

و نتیجه:

جنبش رمانتیسم انگشت بر چیزی نهاد که کلاسیسیم ناگفته رهایش کرده بود. یعنی نیروهای ناشناخته و تاکید بر این واقعیت که علم تمامیت انسان را بیان نمی کند. جنبه هایی از زندگی درونی انسان هست که کاملا نادیده انگاشته شده و تصویر علم از انسان مخدوش و بی اعتبار است.

یکی از جنبش های برخاسته از رمانتیسم در دنیای امروز، اگزیستانسیالیسم در فرانسه است که به عقیده من وارث واقعی رمانتیسم است. رمانتیسم در این فلسفه مدرن رخنه کرد و به سایر پدیده های مدرن نیز راه یافت. همراه با رمانتیسم مجموعه ای از فضایل جدید پدید آمد. دستاورد بزرگ رمانتیسم این است که توانست برخی از ارزش های ما را به گونه ای ژرف تغییر دهد.

بزرگترین فضیلت، آن چیزی است که اگزیستانسیالیست ها اصالت و رمانتیک ها صداقت می خوانندش. از آن جا که باید آزاد به معنای کانتی و فیشته ای کلمه باشیم، انگیزه اهمیتی بیشتر از پیامد می یابد. زیرا ما بر پیامد تسلطی نداریم، اما بر انگیزه داریم.

رمانتیسم این تصور را باطل کرد که در ارزش ها، سیاست، اخلاقیات و زیبایی شناسی چیزی به نام معیار عینی وجود دارد که در میان انسان ها عمل می کند، به گونه ای که هرکس این معیارها را به کار نگیرد، یا دروغگوست یا دیوانه. این تصور فقط در مورد ریاضی یا فیزیک صدق می کند.

البته افراط در رمانتیسم به جنون می انجامد. یعنی این که اگر چیزی یافتم که ساختار داشت باید نابودش کنم تا میدانی فراخ برای تخیل بی قید و بند خودم فراهم آورم، و همه چیز باید به دست من آفریده شود. در این مرز است که رمانتیسم اگر به نتایج منطقی آن پایبند باشیم، به نوعی جنون می انجامد. {چنان که در برخی چنین شد: به صورت هایی متفاوت: جلوه های از جنون نیچه، هیتلر، و هسه که انزوای تجربه گرایی است}

فاشیسم نیز از وارثان رمانتیسم است. نه بدان سبب که غیرعقلانی است، چون خیلی از جنبش ها غیرعقلانی بوده اند. بلکه به علت وجود مفهوم اراده پیش بینی ناپذیر، خواه اراده فرد و خواه اراده جمع.

کل جنبش رمانتیسم تلاشی است برای تحمیل الگویی زیباشناختی بر واقعیت و بیان این که همه چیز باید از قواعد هنر پیروی کند. هرچند فاشیسم و اگزیستانسیالیسم در شکل افراطی اش، میراث رمانتیسم است، اما این جنبش به دلایلی منفعت های بسیار هم داشته است. ما مفهوم آزدادی هنرمند، و این که انسان را نمی توان با نگرش های بیش از حد ساده عقلی و علمی تبیین کرد را وامدار رمانتیسم هستیم.

کل مفهوم کثرت و بی کرانگی و نقصان همه پاسخ ها و تدبیرهای انسانی، از دستاوردهای رمانتیسم است. مهم ترین کار رمانتیک ها نابودی زندگی تساهل آمیز رایج، درافتادن با فرهنگ ستیزی، رد کردن عقل، و برکشیدن همه آدمیان به مرتبه ای از شور و اشتیاق برای ابراز وجود خود، که تنها از خدایان در ادبیات کهن انتظار می رفت.

رمانتیک ها بیش از هرچیز بر ناسازگاری آرمان های انسانی تاکید کرده اند. بنابراین انسان ها باید تن به سازش بدهند. این جاست که ضرورت مدارا با دیگران و حفظ تعادل در امور انسانی مطرح می شود. آن چه از رمانتیسم حاصل شد، لیبرالیسم و مدارا بود، بزرگواری بود و پی بردن به نقصان های زندگی و نیز افزایش ادراک عقلانی ما از خویشتن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۵
زهره شریعتی

جوهر رمانتیسم از نظر برلین

دانش یعنی تسلیم. شناخت ارزش ها مهم نیست، آفرینش ارزش مهم است. جهان، چنان است که خود می سازیدش، و این فلسفه فیشته و تا حدی شلینگ است. نکته دیگر این که چیزها ساختاری ندارند. تنها کسانی که از واقعیت سر درآورده اند، آن هایی هستند که دریافته اند تلاش برای محدود کردن، ثابت نگه داشتن و توضیح هرچیزی، هر قدر هم که موشکافانه باشد، تلاشی بی فایده است. چنان که علم به سطحی ترین و تهی ترین تعمیم ها دست میازد تا هرچیزی را در جهان توضیح دهد.

موعظه رمانتیک ها این است: تلاش برای صید حرکت با تله سکون، صید زمان با تله مکان، صید روشنایی با تله تاریکی. تنها راه حل برای درک واقعیت، توسل به اسطوره و استفاده از نماد.

این فشرده سخنان آلمانی هایی است که در نهایت پردازنده این جهان بینی به شمار می آیند. در نظر اینان یونانیان زندگی را درک می کردند زیرا آپولون و دیونوسوس نمادهای و اسطوره هایی بودند که کیفیاتی خاص را القا می کردند. اسطوره در آن واحد هم تصویری است که ذهن می تواند با آرامشی نسبی در آن تامل کند و هم فناناپذیر است. اسطوره ذخیره ای تمام نشدنی از تصاویر مرتبط باهم است که در طول دگرگونی نسل ها ماندگار و ثابت است. اما تصاویر یونانی برای ما مرده اد. زیرا ما یونانی نیستیم. بازگشت به این اسطوره ها بی معنی است. پس باید اسطوره هایی مدرن داشته باشیم و از آن جا که اسطوره مدرن وجود ندارد (چون علم اسطوره را کشته)، ما باید خود اسطوره ها را بیافرینیم. در نتیجه فرایند آگاهانه اسطوره سازی پدید می آید.

فردریش شلگل «هنر رمانتیک شدنِ مداوم است بی آن که هرگز به کمال برسد. تنها این هنر است که نامتناهای و آزاد است. اراده آفریننده ای که هیچ قانونی نمی شناسد.» بدین صورت است که مثلا هملت یا دن کیشوت یا فاوست بدل به اسطوره می شوند.

پایه های عمده رمانتیسم: اراده، یعنی این عقیده که چیزها ساختاری ندارند واین که انسان می تواند هرچیزی را بدان گونه که می خواهد شکل بخشد. مخالفت با هر گرایشی که می کوشد تا واقعیت را چنان بنمایاند که گویی شکلی قابل مطالعه دارد و می توان آن را قلم آورد، فراگرفت، به دیگران انتقال داد و به شیوه علمی بررسی کرد. این شیوه نگرش در قلمور موسیقی به تمامی آشکار می شود.

در این تردیدی نیست که جنبش رمانتیسم در آلمان آغاز شد و خاستگاه واقعی آن آلمان بود. اما از مرزهای آلمان فراتر رفت و در هر کشوری که نوعی نارضایتی اجتماعی وجود داشت رخنه کرد. بخصوص در شرق اروپا. پرشورترین جلوه های رمانتیسم در انگلستان دیده می شود.

بهترین توصیف این جنبش را شاید در شعری بیابیم که شاعر گمنام فرانسوی در نیمه قرن نوزدهم سرود:

اطاعت گوارای جان بی مایه ی کلاسیک هاست

که همیشه یکی را سرمشق و قانون خود می کنند

هنرمند باید همیشه گوش به خود بسپارد

و افتخار تنها نصیب جان رمانتیک هاست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۳
زهره شریعتی