دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

مرگ خدا

مادامی که روحانی جزء لاینفک زندگی محسوب می شد یا مردم هنوز او را به همان شکل رفرم (نهضت اصلاح دین) قبول داشتند، آیا می توانست اذعان شود که دین از صحنه زندگی زدوده شده است؟ چگونه ادعا می کردند خدا را از پای درآورده اند حال آن که انسان را به جای او نشانده بودند و هنوز به اساس این تفکر یعنی به جایگاه خدا ایمان داشتند؟ تنها تغییری که رخ داد، چنین بود: به جای این که انسان از خارج از خود بارگیری شود، خود باری شد که باید به دوش می کشید. پس فیلسوف پزشک ما تداوم بیماری ای را که البته علایم مختلفی دارد، شناسایی می کند: ارزش ها می تواند دگرگون شود، انسان جای خدا را بگیرد، پیشرفت، سعادت و انتفاع جایگزین حقیقت، نیکی و ارزش های خدایی شود، ولی اساس تغییر نمی کند.

نیچه نخستین کسی بود که اظهار کرد برای تحقق تغییرات، تنها کشتن خدا کافی نیست. در آثار نیچه، مرگ خدا به انحاء گوناگون نشان داده شده است، دست کم در پانزده مورد صریحا بدان اشاره شده که زیبایی و ظرافت در آن ها موج می زند. به ویژه در یکی از برجسته ترین موارد، قاتل خدا نفرت انگیزترین انسان معرفی شده است. منظور نیچه این است تا زمانی که اضطرار بیرونی برای انسان وجود نداشت، خودش را از چیزهایی محروم ساخت که او را از آن ها بازداشته بودند و به طور خودانگیخته خود را به تعهدات و بارهایی مکلف کرد که دیگر به نظر نمی رسید از سوی عامل خارجی تحمیل شده باشد و بدین ترتیب چهره خود را روز به روز منفورتر ساخت. چنین است که تاریخ فلسفه از سقراط تا هگل، روایت بندگی و بردگی انسان هاست و مملو از دلایلی که انسان ها به خود قبولاندند تا این بردگی، مشرع جلوه کند. این سیر انحطاط تنها به فلسفه محدود نشد.

دیونوسوس

ردپای دیونوسوس را می توان در همه شخصیت ها و منش های گذشته بازیافت. اکنون از نخستین دیونوسوس که نیچه از شوپنهاور الهام گرفته بود، دور شده ایم، دیونوسوس نخستین زندگی را وادار می ساخت تا در بنیان نخستین حل شود و با آپولون برای خلق تراژدی متحد بود. از زایش تراژدی به بعد، دیونوسوس بیشتر به واسطه تقابلش با سقراط معروف شد تا به خاطر پیوندش با آپولون: سقراط زندگی را به محاکمه کشانده و آن را با سنگ محک ارزش های برتر سنجیده و محکوم می نمود، در عوض دیونوسوس بر این عقیده بود که چون زندگی به خودی خود مقدس و بجاست، نباید مورد قضاوت قرار گیرد. با این وصف، نیچه هر چه بیشتر در نگارش آثار پیش می رفت، تقابل واقعی بیشتر بر او نمودار می گشت: نه تنها دیونوسوس علیه سقراط، بلکه علیه مسیح مصلوب هم.

 جستاری در اندیشه های نیچه، ژیل دولوز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۰
زهره شریعتی

میل به قدرت

این اساسی ترین مفهوم در فلسفه نیچه است. این نظریه بر پایه های اندیشه شوپنهاور و تفکر یونان باستان بنا شده و با بهره گرفتن از آنان تکامل یافته است. شوپنهاور تحت تاثیر این اندیشه شرقی بود که جهان بنابر اراده ای عظیم اما کور در گردش است. نیچه با درک این نظریه و شناخت قدرت نهفته اش، این نگرش را با مناسبات انسانی سازگار کرد. او نتیجه می گیرد که نیروی محرکه تمدن یونان همانا جستجو برای دستیابی به قدرت بوده و نه چیزیک ه فایده یا منفعتی فوری در بر داشته باشد.

نیچه بر این عقیده است که انگیزه های بنایدینی که تمامی رفتارهای مارا باعث می شوند، همگی از منبع میل به قدرت تغذیه می شوند. حتا فضیلت های مسیحی چون تواضع و فروتنی، محبت، ترحم و دلسوزی که پیشتر شریف و مفتخر به بی غرضی فرض می شدند، در واقع ریشه هایی بیمارگونه و منحط دارند.


اَبَر انسان

ابرانسان نیچه هیچ گونه محدودیت اخلاقی ندارد. قهرمان نیچه تنها اصل اخلاقی اش میل به قدرت است. نمونه چنین ابرانسانی زرتشت است (شخصیتی ساخته و پرداخته ذهن او که ارتباطی جز نامش با زرتشت پیامبر ندارد) و داستان او حکایت رفتار و سلوک است. او بر فراز کوه در دنیایی بدون خدا کمر همت به براندازی ارش های مسیحیت می بندد تا هر فردی مسئول رفتار و کردارهای خود باشد. او انسان را ترغیب می کند تا باورها و ارزش های خود را در آزادی بی محدودیت بنا کند. اعمال انسان تجویز الهی و غیر الهی ندارد. در واقع او از شرایط قرن بیستم خبر می دهد. او نظریه ابرانسان را به طور سطحی با مفاهیمی چون اصالت نژادی و خون مربوط می سازد. هرچند منظور او از اصالت چیزی سوای باورهای اشرافی و نژادی بوده است.

ابرانسان نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت ظاهر می شود، سرود مستانه بلندی با صداقت و مبالغه ای غیر قابل تحمل که تلاش های نویسنده در ایجاد طنز و سبکی نتوانسته چیزی از خشکی و عبوسی آن بکاهد. همچون آثار داستایفسکی و هسه که خواندنی نیستند مگر این که جوان باشید. اما تجربه خواندن این اثر در این سن می تواند زندگی شما را تغییر دهد. و البته نه همیشه در جهت بدتر شدن.

آثاری از قبیل طلوع، حکمت شادان (دانش شاد) و فراسوی نیک و بد جملگی دربرگیرنده انتقادهای بی نظیری از تمدن غرب، ارزشهای آن، روانشناسی آن و همچنین بایدها و نبایدهای آن هستند. اگرچه آرای او در این کتاب ها خبر از فلسفه ای نظام مند نمی دهند، اما در عالی ترین سطوح فلسفه اندیشی هستند. در این آثار بسیاری از ارزش های بنیادین انسان غربی و تمدن او تجزیه و تحلیل شده و کم و کاستی های آن تبیین شده اند. او در یادداشت های منتشر نشده اش می نویسد: سرانجام مسیحیت به پایان راه خود می رسد و اصول اخلاقی خودش (که جایگزین ناپذیرند) نابودش می کنند، اخلاقیاتی که در نهایت راهی جز نفی خدای مسیحیت ندارد.

تاثیر نیچه در قرن بیستم پا از دامنه فلسفه بیرون گذاشت و به عرصه ادبیات قدم نهاد. شاعران و نویسندگانی چون، آگوست استریندبرگ (1912- 1849) درام نویس سوئدی، ویلیام باتلر ییتس (1939- 1865) شاعر و درام نویس ایرلندی، یوجین اونیل (1953- 1888) درام نویس آمریکایی، جورج برنارد شاو (1950- 1856) نویسنده ایرلندی، راینر ماریا ریلکه (1926- 1875) غزلسرای بنام چک، توماس مان (1955- 1875) رمان نویس آلمانی، و جوزف کنراد (1924- 1857) رمان نویس اوکراینی به آرامی در عقاید او غرق شدند.

البته نثر خاص او و شیوه گزین گویانه اش، باعث لغزش های بزرگی در درک اندیشه او شد. زیرا نوشته هایش جسته گریخته خوانده شد و تعداد کثری میل به قدرت و ابرانسان را سوءتفسیر کردند. ابرانسان نیچه مورد سوءاستفاده های فاشیست های نازی و آلمان هیتلری قرار گرفت. حاصل چنین برداشت های غلط و بیمارگونه از اندیشه نیچه، بی اعتباری شدید فلسفه اش در نیمه اول قرن بیستم بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۸
زهره شریعتی

در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند. با ظهور نیچه فلسفه صلابت خود را بازیافت، اما این بار با یک تفاوت؛ در قرون گذشته فلسفه منحصر به فیلسوفان بود اما با نیچه فلسفه برای همگان مطرح شد.

نیچه یکی از کسانی بود که مانند شوپنهاور، نقش اراده را در زندگی بشر جدی گرفت. البته استفاده او از میل به قدرت یا اراده معطوف به قدرت، به عنون حکمی کلی بی معناست. زیرا دارای همان عنصر همیشگی بدگمانی بیمارگونه است. نیچه در آغاز جوانی بسیار تحت تاثیر شوپنهاور بود.

به عقیده شوپنهاور، جهان تنها بازنمود است که با نیروی اهریمنی و فراگیر اراده و میل حمایت می شود. اراده شر، نسبت به ملاحظات انسانی کاملا کور است و در حالی که انسان ها علیه تجلی های آن که در اطراف خود می بینند (جهان) در تلاشند، زندگی سراسر رنجی را بر آنان تحمیل می کند. به گفته وی تنها راه رهایی ما همانا کم کردن قدرت میل و خواست است که جز با انکار نفس و زندگی زاهدانه میسر نیست. اما بدبینی شوپنهاور کاملا با طبیعت نیچه سازگار نبود.

تولد تراژدی، تحلیلی بی نظیر و خلاق از فرهنگ یونان باستان است که حکایت رویارویی خویشتنداری آپولونی با نیروهای تاریک و غریزی دیونوسوسی است (آپولون ایزد فرهنگ و تمدن) و دیونوسوس (خدای شراب و گیاهان). به عقیده نیچه، هنر والای تراژدی یونان از آمیزش این دو عنصر که سرانجام با منطق گرایی سطحی سقراط از بین رفت، سرچشمه گرفت. این نخستین باری بود که بر رکن تیره تر فرهنگ یونان تاکید شد و توصیف نیچه از آن به عنوان اساسی ترین عنصر در تراژدی یونان، به غایت بحث برانگیز بود.

در طول قرن 19 فرهنگ دنیای باستان محترم و مقدس بود. نظرهایی چون عدالت، فرهنگ و دموکراسی برای طبقه نوظهور متوسط و تصویری که از خود داشت، بسیار گیرا و جذاب می نمود و کسی حاضر نبود بپذیرد که تمام این ها اشتباهی بیش نبوده است. جنجال انگیزتر از این، استفاده پی در پی نیچه از واگنر و به اصطلاح «موسیقی آینده» او برای توجیه مباحث فلسفی خود بود. در این رابطه، نیچه به ناشر خود نوشت «هدف اصلی این کتاب شناساندن این معمای خارق العاده زمانه ما، ریچارد واگنر، و رابطه او با تراژدی یونان است».

از نظر او تنها واگنر بود که توانست دو عنصر آپولونی و دیونوسوسی را به سبک تراژدی یونان درهم بیامیزد. این تاکید بر عنصر پرقدرت دیونوسوسی وجه بارزی در فلسفه نیچه شد. او دیگر نمی توانست دیدگاه «نفی امیال بوداگونه» شوپنهاور را بپذیرد. در عوض این عنصر را در مقابل عناصری از مسیحیت قرار می داد که به نظر وی تمدن را تضعیف کرده بود. وی به فضایلی چون ترحم، فرونشاندن احساسات واقعی، و تعالی بخشیدن به خواسته ها که مسیحیت توصیه می کرد، حمله برد. معتقد بود که اخلاقیات و ارزش های جدیدی که با مبادی غرایز ما نزدیکتر است، باید جایگزین این ها شود.

از نظر نیچه خدا مرده و عصر مسیحیت به پایان رسیده بود. متاسفانه تاریخ قرن بیستم در وجه منفی خود نظر نیچه را ثابت کرد؛ و در وجه مثبت نشان داد که بسیاری از عناصر مثبت تفکر مسیحی اساسا وابسته به ایمان به خداوند نیستند.

واگنر فردی بود بی اندازه خودخواه و دارای قدرت شهودی فوق العاده. عشق مشترک او با نیچه به شوپنهاور هم دورانی گذرا بود. گرچه نیچه قبلا حاضر شده بود که اعتنایی به عناصر ناپسند زندگی خصوصی واگنر، نظیر رفتارها و باورهایی چون یهودستیزی، تکبر بیش از اندازه، خودداری از تصدیق توانایی دیگران و عدم درک نیازهای آنان نکند، ولی این چشم پوشی او هم حدی داشت. در سال 1876 نیچه در برنامه افتتاحیه اجرای اپرای حلقه نیبلونگ واگنر شرکت کرد. اما جنون خودبزرگ بینی و فساد به اصطلاح هنر برتر او به قدری آزارش داد که ناگزیر آن جا را ترک کرد.

دو سال بعد نیچه با انتشار مجموعه انسانی، بسیار انسانی، جدایی خود را از واگنر تکمیل کرد. ستایش نیچه از هنر فرانسوی، روانشناسی زیرکانه اش، تحقیر تظاهرات رمانتیک مآبانه و درک عمیق او از مسائل، همه برای واگنر غیر قابل تحمل شده بود. بدتر از همه آن که، این مجموعه عاری از هرگونه تبلیغ غیر سفارشی برای موسیقی واگنر بود. سبک نیچه همواره روشن، ستیزه جویانه و عقایدش بسیار فشرده و در عین حال بی درنگ قابل فهم بود. نیچه ترجیح می داد که به جای طرح استدلال های طولانی، آرای خود را در قالب یک سلسله جملات کوتاه و نافذ که به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر در گذرند، مطرح سازد.

او در این کتاب تازه در حال یافتن زبان فلسفی خویش بود. این اثر سرشار از درک ها و دریافت های تحسین برانگیز روانشناسانه است. مضامین روانشناختی مندرج در آن از هرگونه پیوند استدلال منطقی عاری است. به همین دلیل بر کتاب او برچسب بی قاعده و بی نظام خورد. اما آرای او همان اندازه مستدل هستند که هر بحث مستدل محصور در هر نظام فلسفی منسجم دیگر.

به رغم این نواقص، این کتاب نیچه را به عنوان برجسته ترین روانشناس زمانه خود مطرح ساخت. این اثر با در نظر گرفتن شخصیت گوشه گیر و غیر اجتماعی او فوق العاده برجسته است. زیرا منزوی بود و به ندرت کسی را می شناخت. هیچ دوست نزدیکی نداشت و در سراسر زندگی تنها با معدودی انگشت شمار در ارتباط بود. بیش از آن به خود مشغول بود که بتواند وارد دوستی با دیگران شود.

پس چگونه توانست چنین آگاهی ژرفی از روان بشر به دست آورد؟ بسیاری از صاحب نظران بر این عقیده اند که منبع الهام او در این زمینه تنها واگنر بود، احتمالی که کاملا قابل قبول به نظر می رسد. در واقع واگنر مجموعه ای غنی از حالات روانی عجیب و غریب بود. البته صاحب نظران به این نکته کمتر توجه کرده اند که نیچه خود را نیز به خوبی می شناخت. خودی که شاید کمتر از ریچارد واگنر نامتعارف نبود.

نگاه روانشناسانه نیچه علی رغم منابع الهام معدود آن (فیلسوفی بیزار، خودبزرگ بین و سرخورده از بشریت، و موسیقیدانی به غایت خودبزرگ بین) کاربردی فراگیر دارد. دنیایی که نیچه در این کتاب ترسیم می کرد، همانا جهان مدرن و بی پروای آینده بود.

او در کتاب های دیگرش چون قضیه واگنر، دلیل جدایی خویش از واگنر را رویکرد مجدد او به مسیحیت کلیسایی و ساخت و اجرای اپرای پارسیفال دانست و این رابطه گسسته، دیگر هرگز ترمیم نشد.

آشنایی با نیچه، پل استراترن

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۸
زهره شریعتی