دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

۳۷ مطلب با موضوع «مدرنیسم» ثبت شده است

مدرنیسم: تناقض درونی

اظهار نظر بی شبهه و صریح هوگو وان هافمانشتال(  Hugo von Hofmanethal، نمایش نامه نویس و شاعر اتریشی 1874- 1929) در سال 1893 مبنی بر این که مدرن یعنی دو چیز متمایز و مستقل، حاکی از توانایی وی در فهم و پیش بینی اوضاع زمان خود بود. به گفته او «مدرن» می توانست به معنی تحلیل و موشکافی و بازنمایی ناشی از محاکات، و یا به معنی گریز و خیالپردازی و بازتاب خیالی باشد:

امروزه دو چیز مدرن به نظر می آید: تجزیه و تحلیل زندگانی و فرار از زندگانی... شخص یا به موشکافی زندگی درونی و ذهنی می پردازد و یا به خواب و رویا فرو می رود. تامل و دقت نظر و یا خیال پردازی، بازنمایی دقیق و یا بازتاب خیالی. مبلمان قدیمی چیزی است مدرن، و همین طور است اختلالات روانی... پل بورژه (Paul Bourger ، رمان نویس و منتقد فرانسوی 1852- 1935) چیزی است مدرن و همین طور بودا. شکستن اتم ها و همین طور بازی با توپی که تقدلیدی است از کرات آسمانی. موشکافی یک حالت گذرای درونی، یک آه، یک وسوسه، چیزی است مدرن و همین طور است تسلیم خواب گونه و غیر ارادی به هر نشانه و هر مورد آشکار زیبایی: به هماهنگی رنگ ها، به استعاره ای جالب توجه و به تمثیلی شگفت انگیز.

آنچه در این جملات می بینیم، گنجاندن دو جهان بینی مستقل، جهان بینی مکانیکی و جهان بینی شهودی در مفهوم «مدرن» است. مفهومی که در آن زمان به تازگی ظاهر شده بود و از ثبات معنایی چندانی برخوردار نبود. کارِ فرهنگی بزرگی که در قرن نوزدهم به انجام رسیده بود به طور عمده حاصل رقابت سازنده این دو نگرش متضاد در عرصه فعالیت فکری بود، و حال مفهوم جدید «مدرن»، این دو نگرش را در رابطه بی سابقه و در نزدیکی تنگاتنگ باهم قرار می داد.

دو نگرشی که هافمانشتال در 1893 از آن ها به منزله تشکیل دهنده ذهنیت مدرن یاد می کند، در قیاس با یکدیگر از جایگاه یکسانی برخوردار نبودند. در آغاز قرن بیستم، موقعیت این دو نگرش نسبت به یکدیگر به طور بنیادی دستخوش دگرگونی شد. هرچند بسیاری از نظام های فلسفی و نظریه های شناخته شده و پراعتبار قرن نوزدهم، اکنون با شک و تردید و حتی موشکافی خصمانه مواجه می شدند، اما علوم طبیعی و شیوه علمی مجموعا در این سال ها همچنان اعتبار فراوان خود را حفظ کردند. برای آن ها که درگیر قضایا بودند، پوزیتویسم و عقیده مبتنی بر اصالت سودمندی، در عرصه فلسفه اجتماعی و ناتورآلیسم در صحنه ادبیات متعلق به گذشته محسوبی می شدند، حال آن که فرضیات و طرز فکری که اساس آن ها را تشکیل می داد، همچنان برای بسیاری اعتبار بی چون و چرا داشت. مجموعه موفقیت های علم در قرن نوزدهم کافی بود تا مداومنت اعتبار اصول اولیه شیوه علمی را تضمین کند.

به رغم موفقیت های آشکار و موثر علمی، تمایل به آنچه «جامعه مطالعات روان شناختی» (بنیاد نهاده در 1882) در آخرین ربع قرن نوزدهم به سرعت رشد کرد. تاسیس انجمن عرفانی آمریکا در سال 1875 در واقع اولین گام برای شناسایی رسمی روند تازه شکل گرفته ای بود که طی آن توجه عمومی از بحث های مربوط به اجتماع به سوی مباحث مربوط به فرد جلب شد. این انجمن نهادی شد برای تمرکز توجه روزافزون به جوهر شخصیت فردی و رشد آن و نیز مطالعه جدی و سامانمند همه آن نیروهای نهفته غیر عقلانی و ضد پوزیتیویستی هستی و ماده؛ یعنی آن چه تحت عنوان اتقاد به ماورای طبیعت در آستانه قرن جدید، روز به روز بیشتر ذهن متفکران و نویسندگان را به خود معطوف می کرد.

عرفان با برگرفتن بسیاری از اصول اعتقادی خود از منابع شرقی، به خصوص منابع ودایی و بودایی و همچنین اعتقادات یونانی و کابالایی، کلید ترقی انسان را در توجه بیشتر به فرد و متحول کردن فرد می دید تا در تغییرات اجتماعی. ارائه نگرشی اساسا متفاوت از اهداف و انگیزه های فردی و رفتار روزانه انسان عامی، در مرکز توجه این جریان قرار داشت. در تقابل آشکار با تجریدات آماریِ نگرش پوزیتویستی، عرفان باور عمیق به وجود نفس خویشتن داشت، نفسی که نه تنها می توانست به طور ماهوی با تمرینات معنوی دگرگون شود، بلکه قادر بود از این طریق در رشد و پیشرفت نوع انسان موثر واقع گردد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۰
زهره شریعتی

وقتی به کسی گفته می شود که نقاش، آهنگساز، شاعر یا فیلسوفی مدرنیست است، یقینا از این نام چیزی می فهمد. اما به وضوح دشوار است که بگوییم دقیقا چه چیزی است که به کسی حق می دهد تا خود را مدرن بنامد. مدرنیسم از جمله مفاهیمی است که در فرهنگ عمومی و اجتماعی ما تعاریف مشخص قابل ارائه و جا افتاده ای ندارد. بعضی ها مدرنیسم را در ردیف الحاد و بی دینی قرار می دهند و گروهی آن را همان صنعتی شدن یا علمی شدن می دانند و برخی هم آن را مساوی غرب گرایی و سکولاریسم معنا می کنند. در حرکت به سوی تکنولوژی نیز مدرنیسم معادل توسعه در نظر گرفته می شود.[1]

تبارشناسی واژه: معنا و مفهوم مدرن در دایره المعارف ها

این واژه که در تمام زبان های اروپایی و در بسیاری از زبان های دیگر از جمله در فارسی امروزی ما رایج شده، لفظ لاتینی modernus   است که خود از قید modo  مشتق شده است. در زبان لاتین، معنای modo، این اواخر، به تازگی، گذشته ای بسیار نزدیک بود. به گمان برخی از تاریخ نگاران لفظ مدرن را رومیان در اواخر سده پنجم در مورد ارزش ها و و باورهای مشکوک جدید به کار می بردند، ارزش هایی که در تقابل با باورهای پذیرفته شده قدیمی ای بودند که با لفظ آنتیک مشخص می شدند.

مدرنیته یعنی مدرن بودن و به همین دلیل مدرنیت را به عنوان برابر این واژه در زبان فارسی پیشنهاد کرده اند (داریوش آشوری، فرهنگ علوم انسانی، تهران، 1374، ص 230، مدرنیت در برابر modernity) می توان مدرنیته را چون حاصل مصدر در نظر گرفت و امروزگی خواند، که هرچند با توجه به تبار لایتن مدرن برابر درستی به نظر می آید، اما تمامی معناهای مدرنیته را نمی رساند.

بنابراین تعریف این اصطلاح از شخص به شخص، از گروه به گروه و از نهاد به نهاد فرق می کند. در تعریفی از مدرنیته برخی گفته اند مدرنیته را می توان مجموعه فرهنگ و تمدن اروپایی از رنسانس به این سو دانست. یا آن را امروزگی یا نوآوری (تجدد) نامید. همچنین آن را به مثابه رویکردی فلسفی و اخلاقی برای شناخت امروز و رویکردی در جهت گسستن از سنت ها تلقی نمود. همچنین گفته اند مدرنیته دریافت ذهنی نو از جهان هستی، زمان و تحول تاریخی است. به عبارت دیگر مدرنیته ذهنیت را در نظر دارد و پدید آورنده یک حالت و روحیه است. بدین گونه مدرنیته مشخصه و صفت عصر جدید است.

مدرنیته همچون متنی است که به صور مختلف می توان آن را قرائت کرد. حتی در اروپا سه سنت انگلیسی، فرانسوی و آلمانی به سه گونه متفاوت مدرنیته و منطق درونی و مفاهیم کلیدی آن را مورد برسی و بحث قرار می دهند. به گونه ای که از آن به عنوان معضل مدرنیته یاد می شود. معادل فارسی که برای اصطلاح مدرنیته به کار برده می شود، تجدد است.

اما تعریف تجدد به معانی گوناگونی بکار رفته که جمع بین آنها دشوار به نظر می رسد. به عنوان مثال تجدد یعنی نوگرایی، فرهنگ وتمدن مدرن غرب، شالوده فکری و عقلی با توجه به طبیعت دوره جدید، تغییر سنت ها، تغییر مصرف های گوناگون زندگی مادی از کهنه تا جدید و به عبارتی متجدد شدن یعنی شبیه اروپاییان شدن، متجدد یعنی متجدد در مصرف و بالاخره تجدد معادل روز آمدی به کار برده می شود.

دو اصطلاح مدرنیته و مدرنیسم گاهی به صورت مترادف به کار برده شده اند، ولی معمولا میان آنها تفاوت و تمایز قائل می شوند. مدرنیته در نقطه ای خود را از مدرنیسم جدا می کند. شاید بتوان گفت مدرنیسم بیشتر نو شدن و تحول در اقتصاد تکنولوژی و جوانب دیگر جامعه را در نظر دارد، حال آن که مدرنیته نه فقط نوگرایی، بلکه دریافت ذهنی نو از جهان هستی، زمان و تحول تاریخی است.

زمینه ظهور مدرنیته راجع است به قرن هجدهم و انقلاب صنعتی و دوره‌ی روشنگری که با تلاش متفکران مختلفی از جمله مکتب فرانکفورت ساخته و پرداخته گردید. مدرنیسم مرحله‌ی گذار است که دارای ویژگیهایی چون تکیه بر عقل، اهمیت و محوریت بخشیدن به انسان، فرد باوری، توجه به کنش غایت شناختی (معطوف به هدفمندی)، رواج نوسازی، شکل‌گیری دولت ملی و سلطه‌ی پول می‌باشد. بسیاری از پژوهشگران زمان پیدایی یا اعلام وجود صریح مدرنیته را همان سده هجدهم دانسته اند. 

بنابراین اگر مدرنیسم نمودهای بیرونی تمدن غرب است، مدرنیته عناصر درونی، فکری و فلسفی است. اگر مدرنیسم معادل نو شدن تلقی شود، منظور نو شدنی است که از رنسانس به این سو در جامعه غرب آغاز و مراحل گوناگون را پشت سر گذاشته که محصول آن تمدن کنونی غرب است. بدین گونه منظور از آن گرایش و تمایل به نو شدنی است که در جامعه غرب تحقق یافته است.

در مدرنیته مقوله هایی مانند: عقل، اومانیسم، تسلط بر طبیعت و دریافتی نوین از هستی، زمان و تاریخ وجود دارند که مبنا و اساس مفاهیمی مانند اخلاق، علم، تکنولوژی، دولت و قانون و ... گردیدند. و مفاهیم فوق چارچوب های فکری و رفتاری مدرنیسم غرب را تشکیل می دهند و بل تکیه بر همین چارچوب ها بود که سران بزرگ رنسانس، امید داشتند جامعه ایده آل نو انسانی را از راه رواج تعقل وعلم میان مردم به وجود آورند. حوزه هایی که مدرنیسم در آنها متجلی گشت، علم، هنر، فلسفه و تکنولوژی بود که در بعد فلسفی آرای دکارت، کانت و هگل، و در بعد جامعه شناسی ماکس وبر از اهمیت خاصی برخوردار است.



[1] مدرنیته و مدرنیسم، سیاست، فرهنگ و نظریه اجتماعی، مجموعه مقالات، ترجمه و تدوین حسینعلی نوذری، انتشارات نقش جهان، چاپ دوم، تهران 80

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
زهره شریعتی

کالوپاهانه دیدگاهش نسبت به آیین بودا، فلسفی است. البته نه فلسفه عقل گرا، بلکه فلسفه ای غیر متافیزیکی. پیش فرض مهم او در بررسی این دین، این است که بودا و حکمای اوپانیشادی هم دوره هستند. بنابراین آیین بودا واکنشی در برابر مبحث وحدت برهمن آتمن در اوپانیشادهاست که متافیزیکی است. از نظر کالوپاهانه بودا این مطلب را نه رد می کند و نه اثبات. او پرسش های متافیزیکی را بی پاسخ می گذارد و فلسفه ای کاملا تجربی از حس و فراحس انسان و عالم واقع ارائه می دهد. بنابراین نویسنده معتقد است که این آیین نه الحادی است و نه الهی.

برخی محققان از جمله کالوپاهانه، تفسیری پوزیتیویستی از بودیسم ارائه می دهند. وی کیش بودا را با نظر ویلیام جیمز بررسی کرده است. پوزیتویست ها می گویند فلسفه ما علمی است؛ علم هم تجربه است. فلسفه نیز به گزاره های متافیزیکی ارتباطی ندارد چرا که از نظر تجربی غیر قابل اثبات بوده و در نتیجه علمی نیستند. تمام آموزه های بودیسم نیز تجربی است؛ بنابراین کیش بودا مربوطه به قرن ها قبل نیست و حرف دنیای امروز را می زند. اگر دنیای امروز به علوم تجربی تمسک کرده؛ می تواند دین های متافیزیکی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام را دور بیندازد و به بودیسم چنگ بزند. ترازوی دنیای مدرن تجربه است و برای تحلیل گزاره های متافیزیکی ناچار است به عقل نیز تمسک کند و حتا دایره معنایی تجربه را نیز از تجربه حسی به تجربه فراحسی توسعه دهد. نزد این متفکر بودیسم همان تجربه فراحسی است که می توان آن را در بسیاری از موارد به صورت روانشناختی تحلیل نمود. بدین منظور نویسنده که خود یک بودایی است، کیش بودا را نه الهیاتی و نه الحادی معرفی می کند و از این نظر در دوره مدرنیته متقدم می گنجد. کالوپاهانه به روش تاریخی مدعی است که بودیسم به لحاظ محتوا تجربه گرایانه است. کالوپاهانه معتقد است مراقبه انسان را فراتر از این عالم نمی برد. بنابراین تفکری که معتقد است که ما از طریق مراقبه می توانیم آن به آن وجود خود را کشف کنیم، مربوط به بودیسم متاخر است.

کریدرز و آرمسترانگ هر دو بودیسم را در ظرف مدرنیته جای می دهند. کالوپاهانه نیز چنین است، اما از منظری دیگر. شاید چون روح دنیای مدرن مبتنی بر تجربه است؛ دین را نیز در ساحتی تجربی به تصویر می کشند؛ و چون انسان خالی از تجربه نیست، با دینی که در این تعریف بگنجد، مساله ای ندارد.

روش کالوپاهانه تاریخی است، یعنی در کتاب خود تصریح می کند که می خواهد آیین بودای اولیه را از نگاه بودایی ها و متون بودایی اولیه بررسی کند. وی با روش هرمنوتیکی و پدیدارشناختی و به روش معنا شناختی مدعی می شود که اگر کرمه و علیت و سه نشانه هستی را درک نکنیم، مفهوم نیروانه برای ما بیگانه خواهد بود. معیار او در بررسی این آیین سه نکته است: یکی اَوَتاره شدن بودا یا همان تجلی ویشنو شدن وی در دین هندو، و البته ناستیکه بودنش بود. بنابراین تکرار و تصویری از دین هندویی نیست. معیارهای درون دینی ای هم وجود دارد که در متون مقدس بودایی کیش بودا را راه میانه معرفی می کند. بنابراین وقتی یک دین ناستیکه، باطنی گرا و میانه رو باشد، پس تمام آموزه های این دین راه میانه است. مضمون کتاب کالوپاهانه این است:

1.      کیش بودایی اولیه یک آیین تجربه گرایانه است.

2.      همه آموزه هایش به یک اصل مادر به نام علیت قابل ارجاع هستند.

3.      جهت گیری آن کاملا دیگرگروانه است و خودگرا یا خودخواهانه نیست.

نویسنده می گوید بودیسم منحصر به فرد است. هم در نسبت به دیگر ادیان شبه قاره هند و حتی از تائو و کنفوسیوس و ادیان سامی نیز متمایز است. همزمان با نگارش متون اوپانیشادها، فرهنگ ریاضتی بومیان هند وارد فرهنگ آریایی می شود و شواهد زیادی بر تلفیق این دو آیین در متون اوپانیشادی موجود است. دین و فرهنگ آریایی که در وداها جلوه یافته است، دینی متافیزیکی که اعتقاد به خدا و خدایان متعدد دارد که بسته به شرایط یک خدا مهم تر از دیگر خدایان می شد و به طور مداوم واژه های متعددی برای هر خدا ساخته می شد.

به اعتقاد کالوپاهانه به طور منطقی نباید این دو فرهنگ با یکدیگر جمع شوند و اوپانیشادها نیز دچار همین ناسازگاری است. در واقع بودا برای رفع همین تضاد دین جدیدی عرضه کرد که دچار مساله تضاد و متافیزیک مطرح در اوپانیشادها و ریاضت افراطی جَین ها نباشد و راه میانه ای میان این دو قرار گیرد.

کالوپاهانه معتقد است که در بودیسم اخلاق نیز به تجربه حسی باز می گردد و از مصادیق علیت است. بودا اخلاق را دمّه و راه رسیدن به نیروانه معرفی می کند. نیروانه را را نیز باید به صورت تجربی درک نمود. همه تعالیم بودا مستقیم یا غیر مستقیم به تجربه برمی گردد. در کیش بودا عقل یک منبع معرفتی مستقل از تجربه نیست، بلکه علیت را نیز وابسته به تجربه می دانند و برای تبیین علیت از عقل استفاده می کنند.

از نظر نویسنده در واقع بودیسم اولیه از چهار نسبت: انسان با خدا، انسان با جهان، انسان با خود و انسان با انسان، تنها به دو نسبت آخر توجه داشته و در درجه اول نسبت انسان با خود (شناخت حقیقت خود و تجربه عرفانی نیروانه)، و در درجه دوم به نسبت انسان با انسان در مقوله اخلاق پرداخته است. بودا پرسش از دو نسبت اول را به دلیل متافیزیکی بودن رد می کند و اصولا این پرسش ها را قابل پاسخ نمی داند. زیرا برای اثبات صدق و کذب آن، تجربه کاری نمی تواند انجام دهد.

کالوپاهانه با استناد به متون اولیه بودایی (که به دلایلی آن ها را خالی از دخل و تصرف راهبان پس از بودا می داند)، یعنی گفتارهای بودا در سوته پیتکه (سوتره پیتکه) یا نیکایه (بخش) های پالی و آگمه (سنت) های چینی، این نتایج را می گیرد. در واقع از میان ابعاد هفت گانه دین از نظر اسمارت، بعد متافیزیکی یا اعتقادات متافیزیکی این دین توسط کالوپاهانه کاملا حذف شده، و اعتقادات در بودای اولیه صرفا اعتقاداتی مبتنی بر تجربه فراحسی معرفی شده است. از جمله چهار حقیقت، زنجیره علّی و ... که در این کتاب تمرکز نویسنده روی همین بعد اعتقادات غیر متافیزیکی و تجربی بودای اولیه است. به همین دلیل تمام تلاش خود را می کند که آموزه های حکمای اوپانیشادی را که متافیزیکی است، نقد کرده و بودا را در مقابل ایشان قرار دهد. او معتقد است که بودا برهمن آتمن را انکار کرد اما نه به این معنا که وجود ندارند، به این معنا که متافیزیکی اند و تجربه در برابر متافیزیک ساکت است و آن را نه رد می کند و نه اثبات. اصولا پاسخ به این پرسش ها هم از نظر بودا دردی از بشر دوا نمی کند.

با مطالعه این کتاب به نظر می رسد که طبق استدلال ها و استنادات کالوپاهانه بعد تجربی عرفانی بودای اولیه اصیل ترین و درست ترین بعد این دین است و در درجه دوم نیز بعد اخلاقی آن که به نسبت انسان با انسان می پردازد. این دو نیز البته به صورت کاملا تجربی و نه متافیزیکی مورد تاکید قرار گرفته اند. مضمون اصلی سخن کالوپاهانه مبتنی بر مرزبندی میان تعالیم اوپانیشادها و بوداست. وی این دو را کاملا مخالف و متضاد هم در آموزه ها نشان می دهد و بودا را فرویدِ متقدم می داند.

دکتر دیوید جِی کالوپاهانه (      -1933)  کارشناس دین بودایی، متولد و ساکن سریلانکاست. از جمله کتاب های او می توان از فلسفه و فرهنگ بودایی، اصول روانشناسی بودایی، راه/ طریق رایتسنس، تحلیل تاریخی فلسفه بودایی، تفکر و آداب و رسوم بودایی نام برد. وی 9 جلد کتاب و بیش از سی مقاله نگاشته و همچنین نویسنده حدود 35 مقاله در مدخل های دایرةالمعارف بودیسم بوده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۲۲
زهره شریعتی

بحث والتر ترنس استیس در مورد عرفان بودایی است. وی ابتدا اثبات می کند که بودیسم هم اصولی دارد شبیه به الهیات دیگر ادیان. از نظر استیس بودیسم به یک واقعیت غایی معتقد است. این فیلسوف انگلیسی متعلق به دوران مدرن متقدم و میانی است. روش استیس پدیدارشناسانه است. وی همه ادیان بزرگ را مطالعه کرده و معتقد است که باید هسته مرکزی ادیان بزرگ  را عرفان دانست. در دوره مدرن اصلی ترین روش معتبر علمی حتا در حیطه ماوراء الطبیعه نیز روش تجربی بود. تجربه درونی هر فرد و احساسات معنوی بشر نیز به واسطه قابل تجربه بودن، تا حدی قابل تامل و تفکر است. بدین صورت بود که فیلسوفان سنت گرا و فلاسفه ای چون استیس در این دوران که تجربه بشری حرف اول را می زد، با همین روش توانستند از دین دفاع کنند، چرا که به تجربه معنوی و عرفانی بشر وابسته بود.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۴
زهره شریعتی

دکارت:

قلمرو فلسفه مدرن را «من می اندیشم» دکارت تعیین کرد. این من در واقع عبارت است از عنصر شک کننده ای که شناخت جدیدی را آغاز می کند و به همه چیز شک می ورزد جز به خود. در دیدگاه دکارت، «من» ذهن منفعلی نیست که فقط دنیای بیرون را بازتاب دهد، بلکه محور اصلی هستی است و در این فلسفه انسان در قلب جهان است. بدین گونه انسان گرایی رنسانس در این فلسفه تحقق یافت و توصیه شد. انسان محوری ایدئولوژی مدرنیته گردیده است. از قرن هفتم روح دکارتی به همه قلمروهای شناخت راه یافت و علاوه بر فلسفه بر ادبیات، اخلاق، سیاست و نظریه های دولت و جامعه شناسی نیز مسلط شد. در سنت دکارت نقش اساسی خود، «یگانه کردن» نظم عقلانی و کنترل یافته های تجربی است.

هگل:

نخستین کسی که مدرنیته را از دیدگاه تاریخی و در چارچوب یک نظام فلسفی بررسی نموده است . هگل معتقد است که تاریخ جهان، تاریخی تکامل گرایانه و دارای پیشرفتی برگشت ناپذیر است. سه مفهوم پیشرفت، برگشت ناپذیری و تعطیل ناپذیری از ویژگی های مهم فلسفه هگل هستند.تاریخ حرکتی رو به جلو دارد و تاکنون سه مرحله را پشت سر گذاشته است: نخستین مرحله تاریخ از شرق آغاز می شود، دومین مرحله شامل یونان است که با روم پیوند یافت، و در سومین مرحله روح تاریخ به اروپای مدرن می رسد.

از دیدگاه هگل، عقل بر جهان یعنی عالم روح و عالم طبیعت حاکمیت دارد و هر آنچه عقلی است واقعی، و آنچه واقعی است عقلی است. بنابراین روزگار مدرن نمودار عالی ترین مرحله تکامل و نشانه برتری تمدن آن نسبت به تمدن پیشین است. مهم ترین اصل زمانه مدرن از نظر هگل، اهمیت یافتن روح ذهنی است. این اصل هم پیدایش مدرنیته و هم بحران هایش را توضیح میدهد. حق آزادی انسان، قلب و مرکز تمایز روزگار مدرن از روزگار باستان است. این آزادی به همراه خود خرد گرایی، حق انتقاد و استقلال را هم پیش می آورد و بر اساس همین اصل، زندگی اجتماعی، سیاسی و دینی همپای علم و هنر شکل گرفته اند.

ماکس وبر:

مفهوم اصلی و کلیدی در مدرنیته خردباوری و عقلانیت است که حاکم بر سرنوشت اجتماعی انسان شده است. منطق این خردباوری در راستای کنش های انسانی به سوی قاعده های محاسبه شدنی کمّی و ابزاری است. تکیه کنش های انسانی و اجتماعی بر عقل انسانی، همواره موجب افسون زدایی شده است. ماکس وبر نشان می دهد که جنبه هایی از خردباوری و افسون زدایی در فرهنگ های پیشین، از بوروکراسی چین تا قانون گذاری رومی وجود داشته است؛ اما در روزگار مدرن بود که این خردباوری شکل دقیق و کامل یافت. وبر معتقد است که در روزگار مدرن نمی توان سرمایه داری را صرفا به عنوان پدیده و مفهومی اقتصادی تلقی نمود. بلکه آن را باید به عنوان یک صورت بندی اجتماعی و فرهنگی تازه در نظر گرفت. به عبارت مدرنیتی در این مقطع از تاریخ عنوان سرمایه داری عقلانی به خود می گیرد.

کار مهم وبر این است که سعی کرده در میان آیین های فکری و ادیان برخی را افسون زدایی کند و تشخیص دهد که کدام یک با خردباوری جدید همراه می شوند و کدام دسته این نو شدن را نمی پذیرند. آنچه از دیدگاه وبر اهمیت دارد، این است که اگرچه خردباوری و زمینی شدن بنیان مدرنیسم است، اما لزوما در تضاد با باورها و سنت های جامعه کهن قرار نمی گیرد. در این رابطه آنچه مهم است ترکیب امر مقدس با امر دنیوی، و راهی است که فرهنگ دینی باید بپیماید تا دنیایی بسازد که در آن میان عقل و ایمان تضاد وجود نداشته باشد. معمولا نقطه عزیمت تاریخ دینی بشر در جهانی سرشار از مقدسات، و نقطه پایان آن در دورۀ ما، یعنی در جهانی که به قول وبر افسون زدوده است. اهمیت اندیشه وبر در این است که او بحث دربارۀ مدرنیته را به مهم ترین مقولۀ درونمایه فلسفی آن، یعنی عقلانیت پیوند داده است.

در مدرنیته مقوله هایی مانند: عقل، اومانیسم، تسلط بر طبیعت و دریافتی نوین از هستی، زمان و تاریخ وجود دارند که مبنا و اساس مفاهیمی مانند اخلاق، علم، تکنولوژی، دولت و قانون و ... گردیدند. و مفاهیم فوق چارچوب های فکری و رفتاری مدرنیسم غرب را تشکیل می دهند و بل تکیه بر همین چارچوب ها بود که سران بزرگ رنسانس، امید داشتند جامعه ایده آل نو انسانی را از راه رواج تعقل وعلم میان مردم به وجود آورند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۳
زهره شریعتی

مدرنیسم از جمله مفاهیمی است که در فرهنگ عمومی و اجتماعی ما تعاریف مشخص قابل ارائه و جا افتاده ای ندارد. بعضی ها مدرنیسم را در ردیف الحاد و بی دینی قرار می دهند و گروهی آن را همان صنعتی شدن یا علمی شدن می دانند و برخی هم آن را مساوی غرب گرایی و سکولاریسم معنا می کنند. در حرکت به سوی تکنولوژی مدرنیسم معادل توسعه در نظر گرفته می شود.

بنابراین تعریف این اصطلاح از شخص به شخص، از گروه به گروه و از نهاد به نهاد فرق می کند. در تعریفی از مدرنیته برخی گفته اند مدرنیته را می توان مجموعه فرهنگ و تمدن اروپایی از رنسانس به این سو دانست. یا آن را امروزگی یا نوآوری (تجدد) نامید. همچنین آن را به مثابه رویکردی فلسفی و اخلاقی برای شناخت امروز و رویکردی در جهت گسستن از سنت ها تلقی نمود. همچنین گفته اند مدرنیته دریافت ذهنی نو از جهان هستی، زمان و تحول تاریخی است. به عبارت دیگر مدرنیته ذهنیت را در نظر دارد و پدید آورنده یک حالت و روحیه است. بدین گونه مدرنیته مشخصه و صفت عصر جدید است.

بنابراین مدرنیته همچون متنی است که به صور مختلف می توان آن را قرائت کرد. حتی در اروپا سه سنت انگلیسی، فرانسوی و آلمانی به سه گونه متفاوت مدرنیته و منطق درونی و مفاهیم کلیدی آن را مورد برسی و بحث قرار می دهند. به گونه ای که از آن به عنوان معضل مدرنیته یاد می شود. معادل فارسی که برای اصطلاح مدرنیته به کار برده می شود، تجدد است.

اما تعریف تجدد به معنای گوناگونی بکار رفته که جمع بین آنها دشوار به نظر می رسد. به عنوان مثال تجدد یعنی نوگرایی، فرهنگ وتمدن مدرن غرب، شالوده فکری و عقلی با توجه به طبیعت دوره جدید، تغییر سنت ها، تغییر مصرف های گوناگون زندگی مادی از کهنه تا جدید و به عبارتی متجدد شدن یعنی شبیه اروپاییان شدن، متجدد یعنی متجدد در مصرف و بالاخره تجدد معادل روز آمدی به کار برده می شود.

دو اصطلاح مدرنیته و مدرنیسم گاهی به صورت مترادف به کار برده می شوند، ولی معمولا میان آنها تفاوت و تمایز قائل می شوند. مدرنیته در نقطه ای خود را از مدرنیسم جدا می کند. شاید بتوان گفت مدرنیسم بیشتر نو شدن و تحول در اقتصاد تکنولوژی و جوانب دیگر جامعه را در نظر دارد، حال آن که مدرنیته نه فقط نوگرایی، بلکه دریافت ذهنی نو از جهان هستی، زمان و تحول تاریخی است.

بنابراین اگر مدرنیسم نمودهای بیرونی تمدن غرب است، مدرنیته عناصر درونی، فکری و فلسفی است. اگر مدرنیسم معادل نو شدن تلقی شود، منظور نو شدنی است که از رنسانس به این سو در جامعه غرب آغاز و مراحل گوناگون را پشت سر گذاشته که محصول آن تمدن کنونی غرب است. بدین گونه منظور از آن گرایش و تمایل به نو شدنی است که در جامعه غرب تحقق یافته است.

هر چند در جامعه غرب و عرصه های گوناگون از جمله در علم و هنر، جهش ها و ابتکاراتی صورت گرفته است که به نحوی عنوان نوگرایی و مدرنیسم به خود می گیرند، اما در عرصه تقابل غرب و جهان سوم، مدرنیسم ویژه کشورهای جهان سومی است که خواهان تحقق و عینیت بخشیدن به نو شدن در جوامع خود هستند. حوزه هایی که مدرنیسم در آنها متجلی گشت، علم، هنر، فلسفه و تکنولوژی بود که در بعد فلسفی آرای دکارت، کانت و هگل، و در بعد جامعه شناسی ماکس وبر از اهمیت خاصی برخوردار است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۰
زهره شریعتی

در میانه رمان کوه جادوی توماس مان، با شخصی آشنا می شویم به نام نافتا که می گویند توماس مان او را بر اساس الگوی دوستش، گئورگ لوکاچ، فیلسوف جوان مجاری ساخته بود. نافتا به متفکر تلخ اندیشی تبدیل شده که از جامعه و اخلاق بورژوایی متنفر است. یکی از مهم ترین درونمایه های این رمان، تقدیر فرهنگ اروپایی است. بحث نافتا نمونه خوبی است از آن شیوه رویارویی با مدرنیته که ما امروز از آن با صفت رمانتیک یاد می کنیم. زیرا ماسونی به نام ستمبرینی که هم بحث نافتاست و هوادار مدرنیته، نیاز زمانه را راه تمدن اروپایی به سوی خرد کلاسیک می داند.

نافتا در مورد مفهوم مدرنیته محافظه کار می گوید که مدرنیته در ضدیتش با سنت ها راستگو نیست، بلکه همواره به زندان سنت ها باز می گردد، مسیر تاریخ را به جای مشیت الاهی می نشاند و حکم عقل را به جای فرمان های کتاب مقدس، نظام آموزشی اش ریشه در سده های میانه دارد و شکلک خنده آوری بیش نیست. نافتا به علم جدید بی اعتماد است «علم از لحاظ فلسفی ناگزیر خواهد شد شان زمین را که تعالیم کلیسا در نگهداری آن می کوشید دوباره به آن بازگرداند». بر اساس این برداشت از حقیقت که از برخی جهات یادآور دیدگاه نیچه است، نافتا فردگرایی بورژوایی را به باد حمله می گرفت.

تصویر مدرن از سرشت انسان نیز جدا از ظاهر آراسته و یقینی خود، ماند پسامدرنیسم چندان یکه و دارای همخوانی درونی نیست. خردورزی آسیایی ها سابقه ای بسیار بیش از اروپا داشته است. این دانشمندان مسلمان بودند که صفر را به عنوان مبدا اعداد می شناختند نه یونانی که تمدن مدرن اساس خود را از سیاست و دموکراسی و اقتصاد گرفته تا هنر، آن می داند. حتا بومیان سرخپوست هم زنان و کودکان حق رای داشتند و در تصمیم حیاتی اجتماع خود شرکت می کردند. خیلی پیش از این که اروپا بهایی به ایشان دهد. رییس قبیله خادم قبیله بود نه حاکم.

جان لاک، یکی از فیلسوفانی که قرارداد اجتماعی را سرچشمه مشروعیت دولت ها دانست و به این اعتبار از مهم ترین آغازگران لیبرالیسم خوانده می شود، آزاد اندیش بود اما فقط در مورد اروپاییان. به غیر اروپایی ها که می رسید، نظری دیگر می داد. او شعور بومیان سرخپوست را در حد آگاهی کودکان و حتی ابلهان و بی سوادان می دانست و به صراحت اعلام که ایشان توانایی کار عقلانی ندارند.

دیوید هیوم فیلسوف شکاکی که آزاد فکری امروز مدیون نوشته های اوست، می گفت سیاه پوستان به طور طبیعی در مرتبه ای نازل تر از سفیدپوستان قرار می گیرند. و تاکید کرد که میان سیاهان نه هنر یافت می شود و نه علم.

امانوئل کانت که امروز در آزادی خواهی او کسی تردید نمی کند و در زمینه سیاست و مسائل اجتماعی و به ویژه در آموزش و پرورش جدید متاثر از انقلاب فرانسه و جمهوری خواهی بود، اعلام کرد بومیان آمریکایی و سیاهان در توانایی های فکری خود نسبت به کلیه نژادهای دیگر در مرتبه نازل تری قرار دارند. حتا ولتر، روشنگری که در برابر جزم های کلیسا شجاعانه ایستاد، در یکی از نوشته هایش آورد که به فرودستی سیاهان اعتقاد یافته است.

اروپامحوری به معنای باور به برتری فرهنگ اروپایی مسیحی، اصل مورد قبول بسیاری از فیلسوفان سده اخیر اروپا بوده است. جان استوارت میل که مهم ترین فیلسوف لیبرال است، اعتقاد داشت که وجود حکومت دموکراتیک وابسته به مدنیتی پیشرفته است، همانند مدنیت اروپایی، و بیشتر مردمان غیر غربی لایق آن نیستند که حکومتی از آن خود داشته باشند. آن ها نیازمند حکومتی مستبد هستند که با نیت خیرخواهانه حکومت کند، و چه بهتر که این حکومت زیر نظر مستقیم اروپاییان اداره شود.

البته در میان اندیشگران اروپایی به متفکرانی چون مونتنی نیز برمی خوریم که آدمخواری اروپایی ها را بارها خطرناک تر از آدم خواری وحشیان و بومیان می دانستند و با آثار دیدرو آشنا می شویم که مخالف استعمار بود. شمار متفکران رادیکال بارها کمتر از واپسگرایان بود. از یاد نبریم که هگل در فلسفه تاریخ خود آفریقا را خارج از جریان تاریخ قرار داده بود. او که تقریبا هیچ چیز از این قاره و تاریخ آن نمی دانست، حکم داد: انسان در آن قاره در حال چنان درنده خویی و توحشی است که امکان برخورداری از هیچ یک از اجزای ذاتی تمدن را ندارد...»

هگل به صراحت می گوید که «تنها پیوند اساسی سیاه پوستان با اروپاییان بندگی است» و بردگی را می ستاید، زیرا «میان سیاه پوستان حس انسانی بیشتری را بیدار کرده است»، و معتقد است که هنوز بردگی فایده هایی دارد ولی سرانجام روزی از بین خواهد رفت. نژاد نکته مرکزی سخن اروپامحور مدرنیته در اوج شکوفایی سرمایه داری بود. بنجامین دیزرائیلی اعلام کرد «همه چیز نژادی است، جز نژاد حقیقت دیگری وجود ندارد». سخن نژادی بیشتر مدیون علم باوری بود تا برداشت های انسان شناسانه فیلسوفان روشنگری.

به نکته ای باید توجه داشت و آن این که بردگی موقعیتی اجتماعی بود و امکان داشت کسی از بردگی رهایی یابد. اما در نظریه نژادی، امکان ندارد که رنگین پوستی از شرّ نژاد و رنگ خود خلاصی یابد. علم باوری در خدمت نژادپرستان درآمد و حتی نظریه های داروین و گزینش طبیعی، اسلحه ای در خدمت ایشان شده بود.

آیا نمی توان همچون پل فیرابند گفت که علم فقط یکی از سنت ها میان دیگر سنت هاست و هیچ جنبه مقدسی ندارد؟ اساس علم مدرن و حتا ریاضیات جدید خردباورانه است. اگر پیروزی مطلق خردباوری و شمول آن بر تجربه و تجربه گرایی در دوران مدرن شکل نمی گرفت، علم چنین پیشرفتی نمی کرد و قاعده ها و قوانین آن چنین شکل نمی گرفتند. بنیاد متافیزیکی این علم باور به نیروی متعالی خرد انسانی است.

کانت از ایده ای در علوم یاد می کرد که نشان می دهد او متوجه این مبانی بود و بارها بیش از پیروانش در سده نوزدهم و پوزیتیویست ها به مساله حساس بود «هیچ کسی نمی کوشد تا دانشی را ایجاد کند، به آن که مینویی (ایده ای) را در بن آن نهد.» (سنجش خرد ناب، کانت، ترجمه ادیب سلطانی، تهران 1362، ص 867)

در نگرش انتقادی به علم که پوزیتیویسم همواره آن را واکنش باورهای خرافاتی به علم یا نتیجه بی خبری عظیم ناقدان از سازوکار پیشرفت علم معرفی کرده، می توان نکته هایی را بازیافت که درست و منطقی است. نخستین انتقاد به علم که از نظر تاریخی سابقه بسیار طولانی دارد، این است که علم سبب پیدایش تکبر ناموجهی در دانشمند می شود و او را در ادامه راهش تشویق می کند تا واقعیاتی را کشف کند که نتایجی زیانبار در پی خواهند داشت. این واقعیت های ویرانگر می توانند علیه زندگی و سعادت افراد به کار روند. این یکی از مهم ترین نقطه هایی است که علم و اخلاق در آن به یکدیگر گره می خورند.

ژان ژاک روسو در گفتاری درباره علوم و هنرها که از جمله مهم ترین نوشته های فلسفی علیه علم باوری است، تلاش کرد تا همین ادعانامه اخلاقی علیه علم را پیش ببرد. روسو نقد دیگری هم بر علم داشت، او این نکته را مطرح کرده که علم انسان را تنبل و کاهل بار می آورد. پرحرفی جای عمل را می گیرد. ایجاد رفاه بیشتر، موجب کاهش فعالیت، اندیشه و آفرینندگی ذهنی انسان می شوند، از این رو به تدریج از نیروی خلاقه ذهن و جسم کاسته خواهد شد. در هنرها نیز همین خطر با همین شدت وجود دارد، زیا تسهیل کار فنی تولید هنری، سبب شده که هنرمند به صنعتگر تبدیل شود.

انتقاد دیگر ناقدان علم باوری متوجه دانشمندان است. علم علاوه بر نتایج مثبت و کارایی خود برای تسهیل زندگی بشر و کم خطر کردن آن، موجب پیدایش امکانات دیگری شده که ویرانگر زندگی اند. از جمله ابزار و اسلحه هایی که در شکل امروزی خود برای نابود کردن کل منظومه شمسی بسنده اند، یا مخاطراتی که به دلیل پیشرفت تکنیک و علم متوجه محیط زیست انسان و سیاره زمین شده و به صورت کابوسی برای بشر درآمده است.

برخی دانشمندان هم که به انگیزه سود و زندگی مادی بهتر در خدمت جنایتکاران قرار گرفته اند. انگیزه های علمی و شهوت علم هم موجب فراموشی اخلاق و استفاده ابزاری از تکنیک و علم برای نابودی هرکه دشمن می پنداریم گشته است. آن چه دانشمندان را به ادامه کار در زمان هیتلر تشویق می کرد، نه منزلت اجتماعی بود، نه دستمزدهای کلان و نه باورهای سیاسی. آنان را شوق پژوهش های عینی به کار وا می داشت. از این که با وسواس علمی کار می کنند به خود می نازیدند.

علم باوری زندگی انسان ها را بدون هیچ ملاحظه ای در قالب اعداد و ارقام جای می دهد. کاسبکارانه ستون بدهکار و بستانکار فراهم می آورد و حکم به مرگ عده ای می دهد. اما میزان تاثیرات جانبی جنگ از نظر دور می ماند. عوارض روانی و عصبی بمباران ها، مجروحان، بازماندگان، ناروشنی مبانی اخلاقی کشتار جمعی و ... چه کسی به این حسابدار مدافع علم، اجازه انتخاب اقلیتی را برای فدا شدن به خاطر میلیون ها انسان می دهد؟ برای شخصی که محبوب خود را، عزیزترین کسان خود را در جنگ و بمباران از دست داده، آن علمِ آفریننده ی زندگی به هیچ نمی ارزد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۴
زهره شریعتی

زبان در این پندار متافیزیکی که ما برای خود آفریده ایم، نقشی اساسی ایفا می کند. یاد کردن از واقعیتی مستقل می تواند تحمیل واقعیت از سوی زبان باشد. این نکته که در آیین های ودانته، مهایانه بودیسم و تائویسم دانسته و بیان شده بود، در دوران ما در آن چه به بوم شناسی ژرف به ویژه در تاویلی از اندیشه هایدگر معروف شده، بار دیگر مطرح شده است.

اصرار هایدگر به بازگشت به خانه، تلاش او در روشن کردن بنیاد متافیزیکی مدرنیته، و تاکید مکرر او بر ضرورت گوش سپردن به آوای هستی، یادآور همان رهنمودهای کهن آسیایی است که آموزش می دادند تا چیزها را چنان که هستند، رها کنیم، و بکوشیم تا به بینش و بصیرتی دست یابیم که روشن کند چگونه به جای بنیاد تعمق، اصول و باورهایی را نشانده ایم. آن آیین ها انسان محوری و انسان مرکزی را زیر سوال می بردند. هرچند هایدگر حتا نپذیرفته بود که فلسفه هندی و آسیایی وجود دارد! او دوران مدرن را روزگار سوژه مستقل و بیانگر واقعی عدم اصالتی می داند که خصلت نمای متافیزیک غربی است.

بسیاری از انتقادهای هایدگر به مدرنیته در آثار شماری از اندیشگران هم نسل او نیز یافت می شوند. آن چه در کار هایدگر تازه است، قرار دادن آن همه در بنیاد متافیزیکی فراموشی هستی است. اگر او از انسان گرایی یاد می کرد، آن را نه علت مصیبت های مدرنیته، بلکه یکی از معلول ها به شمار می آورد، و علت را در فراموشی هستی می جست. او می گفت که خرد مدرن سرسخت ترین دشمن اندیشیدن است، زیرا راه را می گشاید تا فراموشی اندیشه به هستی، توجیه و حتا ضرورت فکر انکار شود. این خرد با تکیه به دستاوردهای تکنولوژی و تسهیل زندگی روزمره که هدف مدرنیته است، وانمود می کند که سخن گفتن از هستی عمل نابخردانه ای است.

بنیان فلسفی تحلیل هایدگر از مدرنیته، در درس گفتارهای او در مورد نیچه یافتنی است. وی به نیچه متافیزیسین انتقاد دارد. مفهوم ابر انسان و تصور نیچه از آینده را به باد انتقاد می گیرد، اما در گوهر بحث او در باره مدرنیته، نکته هایی بدیع و آموزنده می یابد. به جای خواست قدرت نیچه ای، از خواست خواست که در بنیان خود خواست امنیت و تضمین سهولت زندگی است یاد می کند. هدف مدرنیته، سالاری انسان بر جهان و چیرگی او بر محدودیت هاست. سالاری سوژه در روزگار مدرن با کار فلسفی دکارت انجام شد که بیان کامل بنیاد متافیزیک بود.

پیش از هایدگر، نیچه اوج این هستی شناسانه کردن و تقلیل دهندگی را انسان گرایی مدرنیته دانست. نیچه همچنان که کاستی های این انسان محوری را برمی شمرد، خود بنیاد تازه متافیزیکی ای را از راه خواست قدرت استوار کرد. در این بنیاد انسان در حکم خواستی است جهت افزایش قدرت خویش. نیچه هرچند سوژه دکارتی را رد کرد، اما از راهی دیگر آن را به گونه ای افراطی به مرز نهایی اش رساند.

بر اساس انسان محوری همه چیزها و انسان ها نه فقط ابژه، که ابزار می شوند. همه چیز ماده خام تجربه ی سوژه دانسته می شود. جنبه هراس آور دوران مدرن، انسان گرایی و تقدیر تکنولوژی، این است که انسانیت همچون «ماده خام» جلوه می کند.

اسوالد اشپنگلر اندیشگر محافظه کاری بود که از زاویه تحلیلی زیست شناسانه به بررسی موقعیت تمدن مدرن می پرداخت و از آن انتقاد می کرد. او در سال 1931 کتابی نوشت به نام انسان و تکنیک که در آن تاکید کرد که تکنیک در قلب زندگی حیوانی نیز جای دارد، و خطاست که آن را ویژه انسان بشناسیم.  

هایدگر در مواردی تکنولوژی و متافیزیک را هم ارز یکدیگر به کار می برد و می نوشت «تکنولوژی ماشینی، تاکنون آشکارترین شکل ظهور گوهر تکنولوژی مدرن بوده که با گوهر متافیزیک مدرن یکی است». پایه تمدن امروز یعنی آن اساس متافیزیکی، در تکنولوژی جلوه گر می شود.

مدرنیته مرحله نهایی تاریخ متافیزیک است که از ایده افلاطونی آغاز شد و تا نیهیلیسم تکنولوژیک ادامه یافته است، اما این به معنای نابودی و تسلیم به نومیدی نیست، برعکس، در خود روزنه ای از امکانی تازه و بنیادی نو را نیز می آفریند.

اندیشه های ارنست یونگر از نظر هایدگر مهم بود. در سال 1956 هایدگر مقاله مهمی با عنوان مساله هستی در پاسخ به عبور از خط یونگر نوشت. این مقاله روشنگر نکته های تازه ای در مورد مدرنیته است.

یونگر از جمله متفکران محافظه کار بود که سنت رمانتیک های آلمانی در انتقاد به روشنگری را پی گرفته بودند، اما از هر نظر دیگر خود را از بند تاثیر رمانتیک ها گسسته بودند. توماس مان تناقض آن ها را در رمان کوه جادو در چهره نافتا ترسیم کرده است. اینان ناقدان بی رحم مدرنیته بودند، با خردباوری، علم گرایی، انسان گرایی و در سطح سیاسی با دموکراسی و لیبرالیسم مخالف بودند و همواره کوشیدند تا از راه یادآوری تاثیرهای منفی پیشرفت تکنولوژی مخالفت خود با مدرنیته را توجیه کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۸
زهره شریعتی

اگر اخلاق پیشامدرن می توانست همه چیز را به تقدیری فراتر از اراده و عقل آدمی وابسته بداند، روزگار مدرن که با ادعای سالاری خرد انسان به میدان آمده، چگونه می تواند این همه مصیبت و رنج را در جهان توجیه کند؟ این سوالی است که ایوان کارامازوف از برادر کشیش خود در برادران کارامازوف می پرسد. این معضل از زندگی مردن برخاسته و باید در متن این زندگی به جستجوی راه حلش برخاست، اگر راه حلی داشته باشد.

خردباوری مدرن به قول اچ. جی. ولز، به جای شعار سنتی «باید انسان وظیفه خود را بشناسد و به آن عمل کند»، شعار «باید انسان بفهمد و بنابر فهم خود عمل کند» را قرار داد. در مدرنیته، فهم عقلانی جذابیتی بیش از هر وظیفه اخلاقی و آیینی و دینی داشت، وظیفه «باید انسان خود بفهمد». انسان مدرن نباید فرجام نگر و عاقبت اندیش باشد. باید آن چه را که به گونه ای عقلانی ضروری می یابد، انجام دهد.

چارلز تیلور در سه سخنرانی که در سال 1991 در دانشگاه تورنتو ارائه کرد، و با عنوان بیماری های مدرنیته منتشر شدند، به مساله دشواری های کلی و اخلاقی مدرنیته پرداخت. نخستین بیماری از فردگرایی برخاسته است. تکیه به آزادی فرد در قلمرو زندگی اجتماعی، اقتصادی، حقوقی و سیاسی او از مهم ترین پیش فرض های مدرنیته بود. اکنون فردیت به تنهایی و انزوا تبدیل شده است. دومین بیماری ناشی از اقتدار کامل خرد ابزاری است. روشن ترین نمونه برتری خرد ابزاری در رشد تکنولوژی آشکار می شود. بیماری سوم نیز با میانجی سیاست، به اخلاق مرتبط می شود. این بیماری به شکل ناروشن دموکراسی نو و نسبت آن با بوروکراسی مربوط است. در زندگی بوروکراتیک، با نوعی استبداد ملایم روبرو هستیم.

جامعه مدرن پلورالیست است، از این رو نمی تواند در مورد مسائل (خواه جنبه اخلاقی برای همه آن ها یا برخی از آن ها قائل شویم یا نشویم) به یک راه حل برسد. آرمان راه حل یکه که پیش روی کانت قرار داشت، آرمان خردباوری مدرنیته بود اما با زندگی راستین و چندگانه مدرن نمی خواند. دشواری های زندگی مدرن موجب دگرگونی هایی در حکم هایی می شود که زمانی تغییرناپذیر به نظر می رسید. بنابراین راهی نمی ماند جز قبول آن چه فوکو در تاریخ جنسیت پیش کشیده است: هرکس با اخلاق خودش. یعنی گذر از مرز اخلاق به معنای مورالیته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۷
زهره شریعتی

در سر آغاز پیدایی خواست مدرنیست های انگلوساکسون جهت به خاک سپردن سوژه، ویلیام باتلر ییتس، نوشته بود «هرچه شخصی است و به آدمی خاص باز می گردد، در هنر خواهد پژمرد» و توصیه کرده بود که بکوشیم تا شخصیت های روایی را تا آن جا که می شود، در واقعیت وجودی شان، یعنی در موقعیت چندپارگی نمایان کنیم.

پیشتر به مرگ سوژه در آثار وولف اشاره کردم. دقت به روش او در این مورد آموزنده است. شخصیت های او در رمان امواج چند پاره ترسیم شده اند. این رمان به شکل روایتی چند آوایی نوشته شده است. شش آگاهی بدون رعایت نظم و تداوم منطقی و زمانی که هر کدام حکایت ارتباط درونی زندگی های خود را از کودکی تا آغاز میانسالی شرح می دهند. آنان هم از ارتباط درونی میان خودشان می گویند، و هم از ارتباط با شخصیتی هفتم، پرسیوال، که مرگ او نقطه مرکزی از هم پاشیدن هاست، چه در آگاهی های تک و چه در آگاهی مشترک. روایت هایشان جذاب است، سرشار از توصیف هایی که البته به روشنی دیدگاه خاصی ارائه نمی شوند. این آگاهی ها صرفا به دلیل جریان سیال ذهن و تک گویی درونی در ذهن شخصیت ها نیست. بلکه از راه قطعه های بی ارتباط با یکدیگر، به تدریج وارد هویت های فردی می شوند. انگار تصویری غیر واقعی از راه افزوده های دوستان ساخته می شود. روایت به آگاهی برنارد که نویسنده است، جنبه مرکزی می بخشد. نوشتن راهی است برای مقاومت در برابر تاثیر ویرانگر زمان. برای وولف نوشتن راهی است تا در برابر مرگ، کنشگر و مثبت بمانیم. راهی برای مقاومت در برابرش و به چنگ آوردن لحظه های بودن، و ثابت کردن آن ها در واژگان.

اگر از آفرینندگی ادبی و هنری بگذریم، می توانیم در قلمرو نظریه ادبی نیز مرگ سوژه را به صورت آن چه رولان بارت مرگ مولف خوانده بود، بازیابیم. بارت بسیار کوشید تا هر گونه هویتی را که چه بسا خواننده با خواندن نوشته های خود او به تصور درمی آورد، بی اعتبار کند. نمونه ای عالی از این تلاش، زندگینامه خودنوشت اوست به نام رولان بارت به قلم رولان بارت. برخلاف سنت دیرپای زندگینامه ها و زندگینامه های خودنوشت روزگار مدرن، اینجا مولف کوچک ترین تلاشی ندارد تا تداوم یک زندگی راستین و بقای یک سوژه را نشان دهد. او منی را ارائه می دهد که بنابر منطق هرمنوتیکی روایت، راست و دروغ هایی را درباره بارت سرهم می کند.

نکته جذاب اینجاست که پیشینه مرگ مولف نیز به سرآغاز مدرنیسم هنری می رسد. تی. اس. الیوت در مقاله سنت و قریحه شخصی نظر داد که شاعری، بازنمود شخصیت نیست، بلکه بیشتر گریز از شخصیت است. او یادآور فاصله عظیمی شد که میان آدمی که زندگی می کند و رنج می کشد، با ذهنی که می آفریند وجود دارد. اسکار وایلد وقتی به آندره ژید نصیحت می کرد که تا می تواند از به کار بردن ضمیر اول شخص مفرد خودداری کند، همین نکته را در نظر داشت. باید «من» پنهان شود، تا نکته هایی باطنی راه خود را به سوی آشکارگی بیابند. سخن فلسفی اندکی پس از سخن هنری مرگ سوژه را نتیجه گرفت که مهم ترین بیان آن را می توان در کتاب هستی و زمان مارتین هیدگر یافت.

مانی حقیقی فوکو را به خوبی معرفی کرده است «میشل فوکو، کسی که بی چهرگی، سیلان، تجدید نظر و ابهام از خصوصیات اصلی فلسفه اش به حساب می آید. آثار فوکو در فضای ثابت و مستحکم یک سبک یا سخن خاص نمی گنجد و این شاید تنها مشخصه کار او باشد. از دید او، هویتی که بتوان در مسیر زمان بازش شناخت و دوباره به آن اشاره کرد، پیامد کارکرد مقید کننده و سرکوبگر اقتدار است». (مانی حقیقی، این چپق یک پیپ است، در : م. فوکو، این یک چپق نیست، ترجمه مانی حقیقی، تهران، 1375، ص 7)

فوکو همچون برنارد در رمان امواج ویرجینیا وولف، از طریق نوشتن در برابر سوژه شدن و هویت یافتن مبارزه کرد. برای او نوشتن یک تکنیک جهت تعالی خویشتن او. از نگاه فوکو «اثر بزرگ نویسنده در نهایت خود اوست در جریان نگارش کتاب هایش... اثر کل زندگی و در آن میان متن را در بر می گیرد. اثر فراتر از اثر می رود و سوژه ای که می نویسد نیز بخشی از اثر است». به همین دلیل می توان گفت که هویت نویسنده در حال نوشتن ثابت نیست، بلکه فّرار، سیّال، گریزنده و ناپایدار است. در 14 مه 1981 فوکو در گفتگویی با پانیه ووارته که با عنوان روشنفکر و قدرت منتشر شد، گفته بود «به یک معنا من همیشه چنین خواسته ام که کتاب هایم قطعه هایی از زندگی نامه خودنوشتم باشند. کتاب های من همواره مسائل شخصی من درباره جنون، زندان، جنسیت و غیره بوده اند».

فوکو گفته بود «انسان گرایی استوار بر اشتیاق دگرگونی نظام ایدئولوژیک بدون دست زدن به ترکیب نهادهاست، اصلاح گرایی آرزومند دگرگونی نهادها بدون دست زدن به نظام ایدئولوژِیک است.»

انسان گرا به اصول مقدس مدرنیته و نهادهای آن وفادار است. اما اعلام می کند که بهتر است به گونه ای تازه، یعنی با نگرش ایدئولوژِیکی جدیدی به آن ها بنگریم. متافیزیک مدرن به این نتیجه رسید که انسان، اساس و محور هستی است، نه فقطه به این دلیل که وجودی است که از وجود داشتن خود باخبر است، بلکه به این دلیل که به خاطر خردورزی و نیروی عقلانی خویش، نمونه ای کامل است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۵
زهره شریعتی