فیلسوفان دوران مدرن (1)
دکارت (1650ـ1596)
چنان که در بخش اول اشاره شد، قلمرو فلسفه مدرن را «من می اندیشم» دکارت تعیین کرد. این من در واقع عبارت است از عنصر شک کننده ای که شناخت جدیدی را آغاز می کند و به همه چیز شک می ورزد جز به خود. در دیدگاه دکارت، «من» ذهن منفعلی نیست که فقط دنیای بیرون را بازتاب دهد، بلکه محور اصلی هستی است و در این فلسفه انسان در قلب جهان است. بدین گونه انسان گرایی رنسانس در این فلسفه تحقق یافت و توصیه شد. انسان محوری ایدئولوژی مدرنیته گردیده است. از قرن هفتم روح دکارتی به همه قلمروهای شناخت راه یافت و علاوه بر فلسفه بر ادبیات، اخلاق، سیاست و نظریه های دولت و جامعه شناسی نیز مسلط شد. در سنت دکارت نقش اساسی خود، «یگانه کردن» نظم عقلانی و کنترل یافته های تجربی است. [1]
در قرن هفدهم با آمدن دکارت و گفته معروف «من می اندیشم پس هستم» فلسفه ناگهان از خواب قرون وسطایی خود بیدار شد. دیری نپایید که بعد از عصر روشنگری، تجربه گرایان (امپریسیستها) با تضعیف نقش عقل، فلسفه را به بینشی مبتنی بر حواس پنجگانه ناپایدار انسانی تقلیل دادند.[2]