مدرنیته و انسان گرایی مبتنی بر جنسیت
ادعای متافیزیکی مدرنیته این است که انسان قادر به شناخت
وجود همه موجودات (جانوران، چیزها و جهان) و قادر به معنا کردن آن هاست. این باور
دکارتی به سوژه مدرن، یعنی باور به انسان محوری و انسان مرکزی، نکته ای ساده را از
قلم می اندازد، این که معنای چیزها گوهری پیشینی در آن ها نیست، بل امری است که
انسان می آفریند. تبار این باور به مفهوم رومی از انسان باز می گردد. این برداشت
هرگونه مخالفت با خود را محکوم می کند، و ضدیت با انسان گرایی فلسفی را ضدیت با
انسان معرفی کرده و مخالفان را هوادار بربریت و خشونت معرفی می نماید.
هملت در صحنه دوم از پرده دوم نمایش شکسپیر می گوید «... چه
اثر هنری ای است انسان! در خردورزی چه اندازه شریف، در استعداد چگونه بی پایان، در
صورت و حرکت چقدر بیانگر و ستودنی، در کنش تا چه حد همانند فرشتگان، در ادراک
نزدیک به یکی از خدایان. زیبایی دنیاست، برترین جانداران... اما به چشم من، چیزی
بیش از یک مشت غبار نمی آید.» آیا می توان گفت که ناامیدی و بدبینی هملت، بیانگر
تقابلی با باورهای رنسانس در مورد انسان بود؟ ولی آن باورهای بنیادین چه بودند؟ آیا
نگاه متفکران رنسانس به انسان همان گونه بود که تاویل گران آثارشان، به ویژه تاریخ
نگاران سده نوزدهم از آن خبر دادند؟
بنیاد متافیزیکی مدرنیته، یعنی اساس خواست سالاری بر جهان
طببعی و عینی، در دوران رنسانس شکل گرفت. البته می توان در ادبیات کلاسیک نیز
اشاراتی به چنین خواستی یافت. سارتر که در توجیه بازنویسی زنان تروا،
جنگ تروا را نخستین لشگرکشی استعماری معرفی می کرد، در پی توضیح چنین سرچشمه ای بود.
پیش از او نیز آدورنو و هورکهایمر، در کتاب دیالکتیک روشنگری نخستین
بیانگر ذات سلطه طلب و سرکوبگر مدرن را در اودیسه هومر یافته بودند.
ظهور آن چه تاریخ نگاران انسان رنسانس خواندند، با برداشتی
تازه از نماد و زبان همراه بود. هرگز تعریف انسان به عنوان حیوان ناطق، چنان مقبول
نیفتاد که در روزگار رنسانس. اختراع صنعت چاپ در حکم ابداع برداشتی تازه از انسان
بود. موجودی که می تواند عقایدش را به اطلاع انبوهی از مخاطبان برساند، و ارتباطی
فرهنگی در گستره ای بسیار وسیع از نظر زمانی و مکانی برقرار کند. چاپ و دانشگاه
های جدید، با باور به نیروی خرد انسانی گره خوردند. انسان منتشر رنسانس، با
جهانگردی از قاره اش خارج می شد و رویای سلطه بر مستعمرات و سرزمین های جدید را در
سر می پروراند، پیوند یافت. برای انسان منتشر، زبان مساله ای کلیدی شد. اومانیست ها نیز
به اعتبار زبان های ملی می اندیشیدند. تفکر دیگر می توانست و لازم بود که خارج از
قلمرو زبان کلیسا و لاتین پیش برود.
اندیشگر رنسانس به زبان می اندیشید. او ناچار بود زبان های
دیگر و به تدریج زبان های بومیان را بیاموزد. از سوی دیگر می خواست زبان علمی را
اختراع کند. این حیوان ناطق، از آن جا که حرف می زد، می نوشت و چاپ می کرد، خود را
اشرف مخلوقات می خواند.
مرد رنسانس از زن زنده بیزار بود و از زن مرده یا غایب، محبوبه ای
جاودانی و بت می ساخت.{چنان که هملت مرد رنسانس بود و افلیا نقش موثری در زندگی
او نداشت} مرد رنسانس انسان به معنای مرد بود و فضیلت های اخلاقی
مردانه داشت. حتا واژه virtue به معنای فضیلت، در ترجمه
به زبان های اروپایی، معمولا به مردانگی ترجمه می شد.
یکی از مشهورترین درونمایه های فرهنگ رنسانس، مقام انسان
بود، که متکی بود بر بینشی خیالی و قهرمانی از موقعیت و سرنوشت بشری. مدافعان
مدرنیته این مفهوم را بسیار ستوده و آن را دلیلی بر پیدایش بینش جدیدی در مورد
انسان آزاد دانسته اند.
انسان رنسانس، همچون آن مرد برهنه در طرح مشهور لئوناردو
داوینچی خود را در مرکز دایره ای می یابد که می توان آن را دایره خلقت خواند، او
اشرف مخلوقات است. اما این اشرف مخلوقات، اروپایی بود... اشراف زاده ای مذکّر.
در برداشت فرانسیس بیکن، انسان آگاه و مقتدر، مردی است که باید بر طبیعت که دارای خوی زنانه است، مسلط شود و از آن بهره برداری کند. در واقع نویسندگان پساروشنگری در تاویل متون رنسانس به عنوان آثاری انسان گرایانه نقش زیادی داشتند. یاکوب بورکهارت، تاریخ نویس و فیلسوف سوییسی سده نوزدهم که هوادار مدرنیته بود، در ایجاد تصویری از اومانیست های رنسانس که با انسان گرایی مدرن همخوان باشد، نقش زیادی داشت.
روشنگری با ستایش از خرد آدمی و نشستن خرد به جای نیروهای
اسطوره ای، آیینی و دینی پدید آمد. اندیشگری مدرن به معنای بلوغ فکری و خروج از
حالت کودکی است. حالت تازه ای است که ادراک مسئولیت، تکیه بر نیروی عقل و اشتیاق
به آزادی را با خود به ارمغان می آورد.
در آغاز سده نوزدهم این ایمان به کارکردهای خرد آدمی بدون
از نظر دور داشتن محدودیت های خرد (کانت، این فیلسوف انتقادی، مرزها و محدودیت های
خرد را نیز خاطرنشان کرده و اساسا برنامه فلسفی اش را همین اعلام کرده بود) به
انسان گرایی در مقام ایدئولوژی تازه ای امکان ظهور داد. از سوی دیگر، رمانتیک ها
که به قول شلگل «حمله به اردوگاه عقل را سرلوحه کار فکری خود قرار داده بودند» از
راهی تازه، یعنی باور به اصالت نیروی احساس و عاطفه انسانی باز به سوژه برین
رسیدند و با متفکرانی چون هگل، در مورد اهمیت دستاوردهای فرهنگی انسان هم داستان
شدند. از هگل آموختند که آدمی در اودیسه روح خود، همواره به آزادی نزدیک تر می
شود.