دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

وبلاگ تخصصی ادیان شرق: زهره شریعتی

دینا

*دینا در آیین زرتشت، ایزدبانوی وجدان و دانش است. در آخرت شناسی زرتشتی، وقتی بی گناهی از پل چینوَد (صراط) عبور می کند، دینا با چهره ای بسیار زیبا به پیش باز او می آید. نام او برساخته از دین است، و از ریشه دی (به معنی دیدن) که از فارسی به عربی وارد شده است.
*از دین خواهم گفت؛ ادیان شرقی: زرتشت، هندو، بودا، جین، سیک، کنفوسیوس، تائو و شینتو.

پربیننده ترین مطالب

پیتر کامنتسیند (1904)

داستان زندگی جوانی است که دهکده‌ی کوچک خود را رها می‌کند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، ولی او جویای هنر است و به زیبایی‌های زندگی می‌نگرد. هسه با کمک او دیدگاههای شخصی خود را درباره‌ی هنر و سرنوشت آن بیان می‌کند و در جریان این جهانگردی، برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان می‌دهد و تمدن غرب را سخت سرکوب می‌کند. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از گردش و جهانگردی، به سرگردانی خویش پایان می‌دهد و به دهکده‌ی کوچکش بازمی‌گردد و کمر بازسازی آن را برمی‌‌بندد. هسه در این داستان، مسائل کودکی و نوجوانی را بیان کرده و کسانی را وصف می‌کند که در جستجوی شناخت شخصیت خویش‌ هستند و در بیشتر موارد، گناهکار و گریزان از محیط زندگی، خود را به خطر می‌اندازد. 

زیر چرخ  (1906)

این رمان یکی از آثار محوری هرمان هسه است که منعکس‌کننده نشان‌های موجود در مجموعهٔ آثار او است. این کتاب نمایشی از تضاد بین آزادی های  فردی و فشارهای تخریبی در جوامع مدرن است. هسه در این رمان سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش «هانس» را ترسیم کرده‌است، که همانند شخصیت اصلی داستان، دست به انتحار می‌زند. زندگی در مدرسه کلیسای «ماول‌برون»، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده است که در کتاب «زیر چرخ» جان گرفته‌اند. فضای رمانتیک غالب بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ علیه نظام آموزشی که سعی در سرکوب کردن استعدادها می‌نمود، تبدیل شده‌است.

این رمان یکی از آثار بنیادی هرمان هسه و نمایشی از تضاد بین آزادی‌های فردی و فشارهای ویران کننده در جوامع مدرن است. هسه در این رمان، سایه‌روشن‌هایی از دوران کودکی خود و برادرش هانسرا ترسیم کرده است. زندگی در مدرسه‌‌ی کلیسای ماول‌برون، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده ‌است که در این کتاب، جان گرفته‌اند. فضای رومانتیسم چیره بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ بر ضد نظام آموزشی که تلاش در سرکوب کردن استعدادها داشت، تبدیل شده‌ است.

 گرترود (1910)

این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده ‌است و شناخت فلسفی او را از مسأله‌‌ی تنهایی بیان می‌دارد. در نظر هسه، زندگی یعنی تنهایی، انسان همیشه تنهاست و هنرمند تنهاتر از دیگران. داستان گرترود، اعترافات یک موسیقیدان است. این رمان بخشی از سرگذشت نویسنده‌است و شناخت فلسفی او را از «مسأله تنهایی» شرح می‌دهد.

 رُسهالده  (1914)

این کتاب نیز مانند گرترود، اعترافات یک هنرمند است؛ زندگی زناشویی یک نقاش هنرمند. این دو اثر را می‌توان مکمل یکدیگر دانست.

دِمیان (1914)

دمیان یکی از پر آوازه‌ترین آثار هرمان هسه است، داستانی مربوط به دوران نوجوانی نویسنده که خود را در آن «سینکلر» نامیده‌است، نامی که در آغاز نویسندگی به عنوان تخلص خود انتخاب کرده بوده ‌است. شاید بتوان گفت نخستین ثمره ی تولد دوباره ی هسه این رمان بود. دمیان شرح کندوکاو درونی مرد جوانی است که در پی دست یافتن به هویت و ارزش های شخصی است و بدین ترتیب افسانه ای است فرادنیوی و تقریباً اسطوره وار. دمیان را حدیث نفس انسان دانسته‌اند، حسب حال ایامی از عمر آدمی که معمولاً در چنبره ارزش‌های قراردادی محبوس می‌شود و مجال ظهور نمی‌یابد.

سیذارتا (1922)

هرمان هسه در این کتاب، افزون بر تحلیل مبانی فلسفه آسیایی (هندی)، آرزوی خود را به یافتن روشی در جهت از بین بردن بحران جوامع بشری نشان داده ‌است. داستان به گرد فرزند برهمنی دور می‌زند که در پی مداواست. سیذارتا نام این جوان است که در راه رسیدن به هدف، خودبینی و آلایش عشق شهوانی را که همانند زنجیرهای گران، بازدارنده بودند، به نرمی می‌گسلد و تضاد سرکش روح و زندگی را به فرایندی آشتی‌پذیر در نفس رنج کشیده‌ی خود مبدل می‌سازد. این کتاب نگرشی بر ریشه‌های روانشناسی در مذاهب جهانی و مکاتب خرد است و هسه نیز در جستجوی رسیدن به مؤلفه‌ای است که تفاهم بین دو فرهنگ شرق و غرب را عملی سازد. شماری از صحنه‌های سیذارتا تابلوهای مثنوی مولوی را برای خواننده ترسیم می‌نماید. هنری میلر درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «سیذارتا داروی شفابخشی است که از انجیل دوران جدید کارسازتر است.»

 در پی ارتباط هرمان هسه با آلمان از راه تفسیر و تعبیر آثارش به دست آمریکایی‌ها، دیدگاه های مذهبی و سنت‌گرایی مشهود در نوشتارهایش، از دید خوانندگان مخفی ماند. در همین راستا، نویسنده‌‌ی اتریشی پتر هانکه در سال ۱۹۷۰ با شگفتی اعتراف می‌کند: «من کتابهای هسه را با کنجکاوی و سرگشتگی تمام، خواندم. این مرد نه تنها یک شخصیت برجسته‌ی رومانتیک شناخته شده از سوی آمریکایی‌هاست، بلکه نویسنده‌ای خردمند است و می‌توان به او باور داشت.»

 گرگ بیابان (1927)

این داستان به گونه‌ای استعاری، روح آسیب دیده‌ی مردم پس از جنگ، مردم شهرنشین و متمدن را نشان می‌دهد که ناگهان در وجود خود، پیدایش خوی حیوانی یا مردی گرگ‌ صفت را مشاهده می‌کنند. در کتاب گرگ بیابان، هسه باز هم قلم خود را متوجه موضوعات اجتماعی می‌کند. شخصیت بنیادی کتاب، هاری هالر، نماد مبارزه با دشواری‌های دهه‌ی سوم قرن بیستم است.

 نارسیس و گلدموند (1930)

با این کتاب، دوره‌ی دیگری از نوآوری هسه آغاز می‌گردد. این اثر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسد، متوجه زوایای تاریک روح و زندگی و پیشگامان این چالش است. نویسنده در این کتاب، در پی یافتن راهکاری آشتی‌جویانه برای سازش میان روح و جسم است.

 سفر به شرق (1932)

هسه در این داستان، درک تازه‌ای از زندگی به دست می‌دهد و از جهان انسانیت، پرتویی از کمال مطلوب را بیان می‌دارد؛ که زندگی، همیشگی و زایشی دوباره است. بنابر گفته‌ی خود هسه، سفری روحانی است، نه سفری جفرافیایی. سفر به شرق، نشانی از دگرگونی اندیشه‌ی نویسنده را از فردیت‌گرایی به اندیشه‌ای توده‌گرا و اجتماعی، در خود دارد.

 بازی مهره های شیشه‌ای (1943)

این رمان بزرگ در دو جلد انتشار یافت. رویدادهای این رمان در قرن بیست و سوم میلادی می‌‌گذرد و هسه، خواننده را با خود به سرزمین کمال مطلوب که به آن نام کاستالیا داده، می‌کشاند؛ سرزمینی که آرزومندان جهان معنا، دور از هیاهوی جهان در آن سکونت دارند؛ این سرزمین، نمایشی از آمیزش فلسفه‌ی غرب با عرفان شرق، زیبایی با افسون، فرمول‌های دقیق علمی با ترنم موسیقی است. سرگذشت قهرمان کتاب، سرگذشتی است که هسه خود آرزوی آن را در سر می‌پروراند. نظر هسه آن است که بشر در هیچ مرحله‌ای از زندگی نباید پس بماند و پیوسته باید در دایره‌ای تازه نفوذ کند؛ همچنان که در بازی مهره های شیشه‌ای، مهره ‌ها باید پیوسته پیش بروند، زیرا سرشت بازایستادن را نمی‌شناسند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
زهره شریعتی

در سال 1877 نیچه مشغول آفرینش آثار بزرگ خود بود و در روسیه نیز داستایفسکی و تولستوی هنوز در قید حیات بودند و دنیای بزرگ و فراخ ادبیات داستانی روسیه را به نقطه اوج خود می رساندند. در آلمان چیرگی فلاسفه ایده آلیست و نویسندگان رمانتیک ادامه داشت و در عین حال تلاش های ویلهلم، قیصر آلمان، برای ابرقدرت کردن آلمان به ملی گرایی آلمانی دامن می زد؛ امری که بعدها سبب ساز دو جنگ جهانی در اروپا شد.

در چنین سالی بود که هسه متولد شد. پدر هسه که کشیشی در حلقه آیین پیه تیسم (پاک دینی) بود، فرزندانش را با سنت های تربیتی بسیار سختگیرانه ای پرورش می داد و قرار بر این بود که هرمان تحصیلات مذهبی را طی کند و سرانجام خود نیز مانند اجدادش، به سلک کشیشان درآید. به همین دلیل خانواده او را به مدرسه ای مذهبی سپرد و چندان نپایید که روح شاعرانه هسه جوّ خشک و خشن مدرسه را تاب نیاورد و از آن جا گریخت.

بی گمان اگر هسه نویسنده ای صرفاً رمانتیک با ارج و اعتباری میانه می بود، هرگز اندیشمندان و هنرمندانی چون والتر بنیامین، تی. اس. الیوت، توماس مان، آندره ژید، ریلکه، هنری میلر، اشتفان تسوایگ، رومن رولان و ... بی دریغ ترین ستایش های خود را نثار او نمی کردند.

بیهوده نیست که روشنفکر بلندپایه ای چون توماس مان درباره او می گوید «در سنجش با این ادیب و زندگانی ادبی اش، چیزی آلمانی تر وجود ندارد... این زندگانی ادبی ناب، جسورانه، رویایی و در عین حال به غایت اندیشمندانه، آکنده از روایت ها، همبستگی ها، یادواره ها و رمز و رازهاست، بی آن که ذره ای تقلید در آن نهفته باشد... سرشت این آثار، به ندرت احساسات برانگیز می نماید، اروپایی انتقادی است و در چارچوب تجزیه و تحلیل های روان شناختی می گنجد.» و هموست که جسارت تجربی گرگ بیابانِ هسه را همطراز اولیس جویس و آثار آندره ژید می داند و آن را از والاترین و ناب ترین کوشش های اندیشگی عصر ما بر می شمارد. والتر بنیامین، منتقد تیزهوش و نکته سنج نیز او را «توانا به بسی کارها» و «آمیزه ای از عارفی انزواگرا، با تیزبینی یک آمریکایی» می شمارد. هنری میلر نیز که سبک و سیاق او به ظاهر بسیار متفاوت با نویسنده ای چون هرمان هسه است، درباره او به درستی می گوید «هسه بسی بیشتر از یک نویسنده است، او انسانی سترگ است». و ریلکه، ادیب ترین شاعر زمان خویش، نخستین اثر هسه را که ناپخته ترین آثار او شمرده می شود، چنین می ستاید «این اثر بایسته و یگانه است... شان و منزلت این کتاب، صمیمانه و ژرف، عشق آن سترگ و تمامی احساس های آن پاکند.» ه. استوارت هیوز نیز هسه را از پیشگامان ادبی آلمانی دانست که پیش از همه روشنفکران آلمانی، سرنوشت سیاسی آلمان را پیش بینی کرد و کشورش را ترک گفت.

هسه در کنار توماس مان، دو قطب و دو الگوی بنیادین ادبیات آلمانی سده بیست را تشکیل می دهد و این را پیش و بیش از هرکس، رقیب غول آسای او، توماس مان دریافته و اذعان داشته بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۵
زهره شریعتی

رمان های هسه به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی در قرن بیستم شناخته ‌شده‌ است. هرمان هسه در کتاب های خود، مبارزه‌ی جاودانه‌ی روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه، در پی برقراری هماهنگی بین این دو پدیده‌ی قلم فرسوده‌ است. گرایش به رمانتیسم و طبیعت‌گرایی، از نمود‌های چشم‌گیر آثار کهن‌‌تر هسه است. این سبک در یکی از نخستین رمانهای او به نام پیتر کامنسیند (۱۹۰۴)، که با پیشباز بی‌نظیری روبرو شد، به چشم می‌خورد. این کتاب، شرایط مالی نویسنده را دگرگون ساخت. رمان زیر چرخ از محوری‌ترین نوشته‌های این نویسنده است که در سال ۱۹۰۶ میلادی منتشر شد. وی در سال 1945 جایزه‌ی ادبی جهانی گوته را به دست آورد و در سال 1946، آکادمی سوئد، جایزه‌ی ادبی نوبل را به سبب نوشتن کتاب بازی مهره‌های شیشه‌ای به وی اهدا نمود.

هسه پس از سال 1943 ، دیگر رمانی ننوشت، ولی به چاپ نوشتارها، نامه‌ها، سروده‌ها و داستانهایش ادامه داد. رمان هسه در دهه‌ی 1950 در کشورهای انگلیسی زبان، محبوبیت بسیار یافت؛ یعنی جایی که نقد ارزش های بورژوازی و دلبستگی به فلسفه‌ی دین شرق و روانشناسی یونگ، پژواک نگرانی‌های نسل جوان بود.

هسه در اواخر عمر به نگارش داستان کوتاه و نقاشی با آبرنگ و نامه نگاری با دوستان و طرفدارانش مشغول بود. باغبانی هم می کرد. علف ها را می سوزاند و در دود آن ها شبیه کسی می شد که دارد مناسک باستانی اجرا می کند. خودش می گفت «باد این صحنه خلوت را  با بوی تند و شیرین سوختن علف ها و چوب های تر پر می کرد.»

او که سالیان سال را در ویلایی در دهکده کوچک و زیبای مونتانیولای سوییس نزدیک دریاچه لوگانو به دور از هیاهوی جنگ و بحران های دیگر گذرانده بود، اینک به آرامشی درونی از آن گونه که عارفان شرقی دست می افتند رسیده بود. هسه بیش از پیش گوشه عزلت گزیده بود و کتیبه ای نیز با این مضمون بر سر در خانه اش نصب شده بود «لطفاً به دیدارم نیایید!» با این حال مهمانان همیشگی خودش را داشت. بعضی وقت ها همراه مهمانان در اتاق پرنور ناهارخوری که نقاشی آب رنگی از «کالو» (زادگاه هسه) به دیوار آن آویزان بود، ناهار را به سبک هندوها می خوردند.

هسه در سال های آخر عمرش در همان خانه که تک و تنها بالای تپه بود و یک باغ پر از میوه و درختان پر شاخ و برگ داشت، زندگی می کرد. او ناگهانی مرد و این بهترین نوعش بود. شش سال تمام سرطان خون داشت و خودش نمی دانست. این آخری ها در نور فلق یا مهتاب می ایستاد و احساس می کرد دارد با زندگی وداع می کند. چند روزی مشغول سرودن شعری بود و فقط در شب مرگش توانست آن را تمام کند. شعر را در رختخواب «نینون هسه» همسرش، گذاشته بود. وقتی نینون سراغش رفت، هرمان در خواب مرده بود. شعرش درباره یک درخت پیر در باغ خانه شان بود. او تردید داشت سال دیگر بتواند آن را ببیند. وی که به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اروپایی قرن بیستم شناخته شده است، در نهم اوت ۱۹۶2 میلادی در تسین سوئیس درگذشت. وی بیش از 25 رمان، مجموعه شعر و داستان کوتاه از خود به یادگار گذاشت. بیشتر آثار هسه حدیث نفس آدمی است و هر یک از این رمان هایش، در جستجوی یافتن اصالت و خودشناسی هستند.

هرمان هسه زندگی نامه خودنوشت کوتاهی نیز دارد:

دوم جولای 1877 میلادی، در شهر کوچک کالو در جنگل سیاه به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بالتیک اهل استونی و مادرم دختر پدری اهل اسواب و سوییسی فرانسوی تبار است. پدر پدرم پزشک و پدر مادرم هندشناس بود. پدرم برای مدت کوتاهی در هندوستان مبلغ مذهبی بود و مادرم چند سال از دوران جوانی را در هندوستان گذراند و آن جا کار تبلیغ انجام می داد.

زندگی در بازل (1880-1886) موجب شد چند سال از دوران کودکی ام در شهر کالو، دچار گسیختگی شود. خانواده ام از ملیت های مختلف شکل گرفته بودند. به این وضعیت، تجربه بزرگ شدن میان مردمی از ملیت های مختلف و زندگی در دو کشور متفاوت با زبان های متفاوت هم اضافه شد. بیشتر سال های تحصیل را در مدرسه های شبانه روزی وورتمبرگ و مدتی را هم در مدرسه علوم دینی صومعه مالبرون گذراندم. شاگرد خوبی بودم.

زبان لاتین را بلد بودم، هرچند زبان یونانی هم یاد گرفتم، ولی بچه ای رام شدنی نبودم و به سختی می توانستم خودم را با چارچوب آموزش و پرورش پرهیزکارانه هماهنگ کنم که هدفش مقهور کردن و درهم شکستن شخصیت فرد بود. از 12 سالگی می خواستم شاعر شوم. اما چون برای شاعری مسیر مشخص یا رسمی وجود نداشت، بعد از ترک مدرسه، تصمیم گیری درباره این که به چه کاری مشغول شوم، دشوار بود. مدرسه مسیحی و دبیرستان را ترک کردم و شاگرد یک تعمیرکار ساعت شدم.

در 19 سالگی در کتابفروشی ها و عتیقه فروشی های توبینگن و بازل کار کردم. اواخر سال 1899 مجموعه کوچکی از شعرهایم چاپ شد. بعد از آن چند کتاب کوچک دیگر هم از من منتشر شد که مثل همان کتاب اول توجهی را به خود جلب نکرد، تا این که سال 1904 چاپ رمان پیتر کامنستیند به موفقیت رسید که آن را در بازل نوشتم و محل وقوع ماجرای آن سوییس بود.

کار در کتابفروشی را کنار گذاشتم، با زنی اهل بازل ازدواج کردم و به روستا رفتم. آن زمان زندگی در روستایی دور از شهر و تمدن آرزویم بود. از آن موقع همیشه در روستا زندگی کردم؛ ابتدا تا سال 1912 در گاینهوفن کنار دریاچه کنستانس و بعدها در نزدیکی برن و سرانجام در مونتانیولا در نزدیکی دریاچه لوگانو که هنوز آن جا ساکنم.

چند سال بعد از آن که در 1912 در سوییس ساکن شدم، جنگ جهانی اول شروع شد. هر سال که می گذشت، درگیری ام با ناسیونالیسم آلمان ها بیشتر می شد. همراه اولین اعتراض های محتیطانه، در معرض خشونت و هجمه های مداوم و سیل نامه های توهین آمیز از آلمان قرار گرفتم. نفرتی که مقام های رسمی آلمان به من ابراز می کردند و در حکومت هیتلر به اوج خود رسیده بود، با چیزهای مختلف جبران می شد؛ طرفدارهایی بین نسل جوان پیدا کردم که فکرشان جهانی و صلح طلبانه بود؛ دوستی ام با رومن رولان که تا زمان مرگش ادامه داشت و با همدردی کسانی که حتی در کشورهای دور مثل هندوستان و ژاپن مثل من فکر می کردند.

در آلمان با سقوط هیتلر، بار دیگر مورد توجه قرار گرفتم، ولی کتاب هایم که بخشی از آن ها توسط نازی ها سرکوب و بخشی به دلیل جنگ نابود شده بود، در آن کشور تجدید چاپ نشدند.

سال 1923 از تابعیت کشور آلمان خارج شدم و به تابعیت سوییس درآمدم. سال ها بعد از شکست ازدواج اولم، در تنهایی زندگی کردم و پس از آن دوباره ازدواج کردم. دوستان وفادارم در مونتانیولا خانه ای در اختیارم گذاشتند.

تا سال 1914 سفر را دوست داشتم. بیشتر به ایتالیا می رفتم و چند ماه هم در هندوستان گذراندم. اما بعد از آن سال، سفر را کنار گذاشتم و از آن موقع تاکنون از سوییس خارج نشده ام.

سال های حکومت رژیم هیتلر و جنگ جهانی دوم را با 11 سال کار روی رمان دو جلدی بازی مهره های شیشه ای (1943) گذراندم. از وقتی نوشتن آن کتاب طولانی را به پایان رساندم، بیماری چشمی و ناخوشی فزاینده ناشی از پیرسالی موجب شد دیگر نتوانم انجام پروژه های بزرگ تر را بر عهده بگیرم.

از میان فیلسوف های غربی، بیشتر در تأثیر افکار افلاطون، اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و یاکوب بورکهارت مورّخ بودم. ولی این افراد به اندازه فیلسوف های هندی و بعدها چینی بر من تأثیر نگذاشتند. همیشه با هنرهای مختلف مأنوس و مهربان بودم، ولی رابطه ام با موسیقی، صمیمانه تر و سودمندتر است.»[1]

هسه در جای دیگری  می نویسد «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آن ها را بسیار دوست می داشتم و بیشتر دوست شان می داشتم اگر به آن زودی مرا با احکام عشره آشنا نمی کردند. افسوس این احکام، گرچه دستورهای خدایند، همیشه بر من اثری نحس داشته اند. من طبعی سر به راه دارم و برّه وار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دست کم در جوانی، علیه هر حکمی سرکشی کرده ام. همین که «تو بایدِ» این احکام را می شنیدم، همه نرمی های وجودم سنگ می شد. مسلم است که این صفت در طول سال های مدرسه بر اخلاق من اثری زیان بخش داشت. معلمان درسی که به نام بامزه «تاریخ» نامیده می شود به ما می آموزند که همیشه مردانی بر جهان حکم رانده اند و اسباب تحول آن شده اند که سرکش بوده و سنت را زیر پا گذاشته اند و در خاطر ما می نشانند که این اشخاص سزاوار ستایش اند. اما این ها جز دروغ نیست. البته مثل هر آموزش دیگر، زیرا هرگاه یکی از ما شاگردان به نیت نیک یا بد، جسارتی نشان می داد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمی نهاد یا حتی علیه رسمی نابخردانه اعتراض می کرد، نه فقط سزاوار احترام دانسته نمی شد و همچون سرمشق سرفراز نمی بود، بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده می شد. اقتدار ننگین معلمان درهم اش می شکست.»[2]

می توان حدس زد که هرمان هسه در نوجوانی با چنین خلقی بدگمانی معلمانش را بر می انگیخت. ماجرایی که در مدرسه گذدشت در تحول فکری هرمان هسه اهمیت بسیار داشته است. شیطنتِ البته ناچیزی را که در کلاس صورت گرفته بود به او نسبت داده بود «چون دامنم مطلقا از آن گناه پاک بود و موفق نشدند مرا وادار کنند که به آن اعتراف کنم، در آن تخلفِ ناچیز آن قدر دمیدند که از آن کوهی ساختند و با آن که مرا آن قدر زدند، نه تنها اعترافی را که می خواستند از من نگرفتند بلکه اعتقاد مرا به شرافت معلمی از میان بردند. خدا را شکر که بعدها با معلمانی روبه رو شدم که سزاوار احترام بودند اما زخمی که خورده بودم التیام نیافت و مناسبات من نه فقط با معلم و کار تعلیم، بلکه با هرگونه اقتداری مغشوش شد.»[3]

اما سرکشی هرمان هسه در جوانی علتی عمیق تر داشت «از سیزده سالگی معتقد بودم که در آینده یا شاعر خواهم شد یا هیچ. اما کم کم به نکته بیار ناگوار دیگری نیز پی بردم و آن این که آدم می تواند کشیش، پزشک، کاسب، کارمند پست و حتی نقاش و معمار بشود. برای همه این حرفه های مدارسی هست و روش های آموزشی برای نوآموزان. اما برای شاعر شدن هیچ مدرسه ای نیست. شاعر شدن مجاز و حتی افتخاری بود، البته به شرط آن که شاعر موفق می بود و اشعارش بر دل خوانندگانش می نشست. اما افسوس اغلب اوقات شهرت و افتخار بعد از مرگ شاعر نصیبش می شد. پس شاعر شدن ممکن نبود و به زودی دریافتم که عشق به شاعری ننگی شمرده می شود...»[4]

 



[1] عطایی، فرشید، «من تعمیرکار نیستم»، ماهنامه داستان، مرداد 92، شماره نهم، ص 21.

 

[2] هسه، هرمان، سیذارتها، ترجمه سروش حبیبی، تهران، ققنوس، چاپ پنجم، 91، ص 11.

 

[3] همان.

[4] همان، ص 12.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۴
زهره شریعتی

هرمان هسه در دوم ژوئیه‌ی سال ۱۸۷۷ میلادی در شهر کالو[1] واقع در آلمان زاده شد. خانواده اش ساکن سواب، ناحیه ای در جنوب غربی آلمان بودند. پدرش از اهالی استونی در سواحل دریای بالتیک، و مادرش سوییسی بود. پدر هرمان هسه، مدیریت سازمان انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هند‌شناس سرشناس، دکترهرمان گوندِرت، مدیر اتحادیه‌ی ناشران کالو بود. کتابخانه‌ی باشکوه پدربزرگ و پیشه‌ی پدر، نخستین باب آشنایی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. وی با کمک پدر و مادرش که مبلغان مذهبی در هندوستان بودند، با فرهنگ شرق و اندیشه های فلسفی هند آشنا شد. این آشنایی به تمامی آثار او رنگ و بویی از عرفان هندی داد.

هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هرمان که دکترای فلسفه داشت و به چند زبان مسلط بود، هسه را به مطالعه زیاد تشویق می کرد و کتابخانه خود را که مملو از آثار ادبیات جهان بود، در اختیار او می گذاشت. همه این ها موجب شد این حس درون هسه شکل بگیرد که او شهروند تمام جهان است. او جایی می نویسد «پس زمینه خانوادگی ام به پایه و اساسی برای انزوا، کناره گیری و مقاومتم مقابل هرگونه حس ملی گرایی تبدیل شد و تمام زندگی مرا به همین شکل تعریف کرد.»

ماری گوندرت، مادر هسه سال 1842 در هندوستان به دنیا آمد. مادر هسه درباره دوران کودکی اش می گوید «کودک شادی نبودم.» همان طور که بین مبلغ های مذهبی آن دوران مرسوم بود، وقتی پدر و مادر ماری برای انجام ماموریت مذهبی شان به هندوستان رفتند، او را که دختری چهار ساله بود در آلمان گذاشتند. مادر هسه در نوجوانی به خاطر عشق به جوانی خارجی تلاش کرد مقابل پدرش هرمان گوندرت تمرد کند، ولی بالاخره دست کشید و تسلیم شد.

هسه جوان عشق به موسیقی را با مادرش شریک بود. در خانواده او موسیقی و شعر اهمیت داشت. مادرش شعر می گفت و استفاده پدرش از زبان شاعرانه در موعظه ها و نوشتن رساله های مذهبی، معروف بود. اولین الگوی هسه برای هنرمند شدن، برادر ناتنی اش تئو بود که با ورود به کنسرواتوار موسیقی در 1885 مقابل خانواده اش شورش کرده بود. هسه از خود توانایی و نبوغ برای سرودن شعر نشان داد و تصمیم گرفت نویسنده شود.

یوهان هسه، پدر هسه فرند یک پزشک بود که سال 1847 در یکی از شهرهای کوچک استونی به دنیا آمد. دکتر هسه مثل دکتر گوندرت، آدم مستبدی بود. یوهان هسه وقتی ازدواج کرد، در خانه پدرزنش زندگی کرد. ولی چون آن جا خانه شلوغی بود، سال 1889 برای اولین بار دچار حمله عصبی شد و بقیه عمرش را با حمله های عصبی، گریه و سردرد سپری کرد. یوهان هسه از اقلیت بزرگ آلمانی های منطقه بالتیک بود که در آن زمان جزو امپراتوری روسیه بود، برای همین پسرش هرمان در زمان تولد، هم شهروند آلمان محسوب می شد و هم روسیه. یوهان هسه پنج فرزند داشت که دوتای آن ها در زمان کودکی از دنیا رفتند. پدر هرمان هسه در انتشاراتی مشغول به کار شد که به طور تخصصی متن ها و درس نامه های مذهبی منتشر می کرد. آن زمان هرمان گوندرت، پدربزرگ مادری هسه، مدیر این انتشارات بود و بعد از او یوهان هسه در سال 1893 مدیریت آن جا را به عهده گرفت.

هسه از میراث آلمانی بالتیک پدرش به عنوان یک واقعیت مهم و بالقوه در گسترش هویت خود یاد کرده است. درباره پدرش می گوید «همیشه مثل مهمانی به نظر می رسید که مؤدب و تنها بود و دیگران حرف هایش را درست نمی فهمیدند.» قصه هایی که پدر هسه از استونی تعریف می کرد، موجب می شد به تدریج احساس مذهبی با رویکرد مقایسه ای در وجود هسه جوان شکل بگیرد. او جایی می نویسد «دنیا شاد و باوجود مسیحی بودن آن، پرنشاط بود... بزرگ ترین آرزوی مان این بود که به ما اجازه دهند استونی را ببینیم... جایی که زندگی رنگارنگ و شادی داشت.» حس بیگانگی هرمان هسه با خرده بورژواهای اسواب، به دلیل رابطه با مادربزرگش، جولی گوندرت بیشتر شد، چون میراث فرانسوی سوییسی مادربزرگش اجازه نمی داد با آن محیط سازگار باشد.

هرمان هسه از سال های اولیه زندگی برای والدینش بچه لجوج و سرسختی بود. ماری مادر هرمان، در نامه ای به شوهرش می نویسد «این کوچولو سرزندگی ویژه ای درون خود دارد، یک نیروی باور نکردنی، یک اراده قوی و با این که چهار سالش است، ذهن حیرت انگیزی دارد. چطور می تواند تمام این ها را بیان کند؟ این درگیری درونی با خوی بی رحمانه اش و آشفتگی پرشورش مرا نگران می کند. خدا باید این روح پرغرور را سروشکل دهد، آن وقت به انسان شریف و باشکوهی تبدیل می شود. ولی به خودم می لرزم وقتی به این موضوع فکر می کنم که اگر تربیت بچه ما که شخصیت پر شور و حرارتی دارد، اشتباه یا ضعیف باشد، ممکن است به چه آدمی تبدیل شود!» هسه از همان اولین سال های مدرسه، نشانه هایی از افسردگی داشت. وی در سن سیزده سالگی بر آن بود که یا شاعر شود یا هیچ. از این رو در سال 1899 نخستین سروده‌ی خود را انتشار داد.

او که دارای روحی حساس و ضربه‌پذیر بود، در برابر نابرابری‌های جامعه و تضاد درونی با پدر و مادرش، در سن پانزده‌سالگی از مدرسه‌ی کلیسایی مالبرون، که از آن بورس تحصیلی در رشته‌‌ی الهیات پروتستانتیسم داشت، گریخت. او را در انباری یک مزرعه پیدا کردند و دوباره به همان کلیسای پروتستان برگرداندند. به هر حال زندگی در خانواده یک میسیونر مذهبی با پدربزرگی هندشناس و کتابخانه ای بزرگ و  سرشار از فلسفه هند برای مالیخولیایی کردن هر نوجوانی کافی است. هرمان را که به سنت های خانوادگی پشت کرده و نمی خواست مبلغ مذهبی شود را پیش یک رمال بردند تا روحش را از شیاطین پاک کند. تعلیمات رمال کاملا موثر واقع شد؛ چرا که پسرک خودکشی کرد. در ماه مه پس از تلاش برای خودکشی، مدتی را در موسسه ای زیر نظر و مراقبت کریستوف فردریش بلومهارت، عالم الهیات و کشیش گذراند و مدتی را هم در تیمارستان. هسه بعدها تجربه دوران مدرسه مسیحی مالبرون را در یکی از رمان هایش به نام زیر چرخ نوشت. سال 1893 بعد از این که چندین بار مدرسه اش را تغییر داد، تحصیل مقدماتی را  تمام کرد. از همان سال ها با آدم های بزرگ تر از خودش نشست و برخاست می کرد.

هسه بعد از آن شاگرد کتابفروشی شد، ولی بعد از سه روز رهایش کرد. اوایل تابستان 1894 در کارگاه تعمیر ساعت های برج در کالو یک سال شاگردی کرد، ولی کار تکراری و کسل کننده لحیم کاری و سوهان زدن، موجب شد سراغ فعالیت دیگری برود. اکتبر 1895 دوباره شاگرد یک کتابفروشی در توبینگن شد، اما این بار با علاقه. وظیفه هسه در کتابفروشی توبینگن، مرتب کردن، بسته بندی و بایگانی کتاب ها بود. بیش از آن که وقت صرف دوستانش کند، کتاب می خواند. هسه نوشته های دینی را مطالعه می کرد و بعدها کتاب های گوته، لسینگ، شیلر و چند متن درباره اسطوره های یونان می خواند. سال 1895 خواندن کتاب های نیچه را شروع کرد که اندیشه هایش تأثیر زیادی بر رمان های او گذاشت. کم کم از نظر مادی مستقل شد و روی کتاب های نویسنده های رمانتیک آلمانی متمرکز شد.

هسه به خاطر عدم ادامه تحصیل، در موقعیت های اجتماعی مشابه همسن و سالانش که در دانشگاه درس می خواندند، احساس بی عرضگی کند. سال 1896 یکی از شعرهایش به نام مریم مقدس در مجله ای منتشر شد. پاییز همان سال اولین دفتر شعرش را با نام آوازهای عاشقانه منتشر کرد که حجم زیادی هم نداشت. مجموعه نثرهایش هم به نام یک ساعت پس از نیمه شب در سال بعد منتشر شد. اما هر دو کتاب از نظر تجاری شکست خوردند. او دچار شوک شدیدی شد. مادرش گفته بود این شعرها دنیوی، غیر مذهبی و حتی به شکل مبهمی گناه آلود هستند. هسه از پاییز 1899 در کتابفروشی قدیم و معروفی در بازل مشغول کار شد. سال 1900 به دلیل مشکل چشمی از خدمت سربازی معاف شد. این مشکل بینایی و اختلالات عصبی و سردردهای مزمن، بر تمام زندگی او تأثیر گذاشت. کم کم با کار در نشریات دستمزد گرفت. در سال 1904 با ماریا برنولی ازدواج نمود و ثمره ازدواجش، سه پسر به نام های برونو، هاینر و مارتین بودند.

مادرش سال 1902 پس از یک دوره بیماری طولانی و دردناک از دنیا رفت. هرمان نتوانست در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر شود، می ترسید این قضیه موجب وخامت افسردگی اش شود. به دلیل نقد های کم کم مثبتی که روی کتاب هرمان لاشر او منتشر شد، ناشری به کارهای هسه علاقه مند شد و با انتشار رمان پیتر کامنتستیند که سال 1903 آزمایشی و سال بعد به طور عادی منتشر شد، هسه به پیشرفت و موفقیت رسید. او دیگر می توانست زندگی اش را از راه نویسندگی بگذراند. رمان پیتر کامنتستیند در آلمان به کتاب معروف و مردم پسندی تبدیل شد.

هرمان در سال 1911 به مشرق‏ زمین سفر کرد؛ زیرا آن‏جا را سرزمین رستگاری و نجات خود می‏دانست و از طریق منابع متعدد به رمزو رازهای هند دسترسی یافت. هسه در سال ۱۹۱۲ میلادی به سوییس رفت و در سال ۱۹۲۳ میلادی، رسماً شهروندی آن کشور را پذیرفت. اوایل قرن نوزدهم، هرمان هسه یک نویسنده نسبتاً مشهور بود. ازدواج کرده، به هند سفر کرده و چند رمان در مورد عشق نوشته بود. همه چیز آرام بود، تا این که پدرش از دنیا رفت و پس از یک بیماری سخت که مارتین، پسرش دچار آن شد، در سال 1912 همسرش نیز به علت اسکیزوفرنی در تیمارستان بستری شد. هسه دچار افسردگی شدید شد و مدت ها در جلسات روان درمانی یک روانکاو به نام برنهارد لانگ از شاگردان گوستاو یونگ قرار گرفت، و بعدها چند جلسه ای نیز به گفتگو با خود یونگ پرداخت[2]؛ اما زندگی خانوادگی اش نابود شده بود. همسرش به شدت عصبی بود. حتی پس از درمان، هسه به آینده زندگی مشترک با او خوش بین نبود. از هم جدا شدند و سه پسرشان در پانسیون ها و خانه افراد فامیل بزرگ شدند. وی ابتدا به خانه کوچک روستایی در نزدیکی لوکارنو و بعد به شهر کوچک مونتانیولا رفت. محیط های متفاوت موجب شد بتواند کار نویسندگی را پیش ببرد و کار نقاشی را شروع کند. زندگی هنری هسه نقاش از همین زمان آغاز شد. او نقاشی را به توصیه یونگ، به عنوان روشی درمانی برگزید.

هسه با شروع جنگ جهانی اول در 1914، داوطلبانه در ارتش ثبت نام کرد و می گفت نمی تواند آرام و با خیال راحت کنار بخاری گرم بنشیند، در حالی که نویسنده های جوان دیگری در جبهه می میرند. وضعیت جسمی او برای جنگ مناسب تشخیص داده نشد، ولی او را برای مراقبت از اسیران جنگی پذیرفتند. هسه که ظاهراً از شور و شوق و حرارت عمومی ناشی از جنگ که در آن زمان غالب بوده مصون بود، از روشنفکران همتای خود خواست دچار ناسیونالیسم جنون آمیز و نفرت نشوند.

در پی انتشار این مقاله، هسه خود را در میانه یک نزاع جدی سیاسی دید و مورد حمله مطبوعات آلمان قرار گرفت، نامه های نفرت آمیز دریافت کرد و از دوستان قدیمی اش دور شد. البته دوستانی چون رومن رولان نویسنده فرانسوی او را حمایت کردند. هسه سال 1917 در نامه ای به رولان نوشت «تلاش من برای گفتگو از عشق در میدان سیاسی شکست خورد.»

مرگ پدر هسه در مارس 1916، بیماری شدید پسرش مارتین و اسکیزوفرنی همسرش، زندگی او را دچار بحران های عمیق تری کرد. هسه در طول سه هفته، رمانش به نام دمیان را که قرار بود در پی اعلام آتش بس سال 1919 منتشر شود، با نام مستعار امیل سینکلر منتشر کرد. سال 1922 رمان معروفش سیذارتا منتشر شد. هسه سال 1924 بار دیگر ازدواج کرد، ولی این ازدواج هم روی ثبات و آرامش ندید. در نهایت، در سال 1931 با نینون دوبلین ازدواج نمود که همراهی شان باهم در نهایت به خوبی و خوشی تا پایان عمر برقرار بود.

پس از مشکلات ناشی از جدایی از ماریا برنولی، همسر اولش، رنسانس روحی هسه آغاز شد. دمیان اولین داستان او بعد از این تغییرات روحی است. تأثیرات گوستاو یونگ، نیچه و افلاطون در این رمان کاملاً آشکار است. فضای فلسفی و معناگرای آن روزها و جلسات روانکاوی و تأثیرات یونگ باعث شدند هسه روح را کشف کند. استفاده از ادبیات نمادین، کندوکاو در روح و زوایای پنهان در آن و تلاش برای رسیدن به نیروانه، شالوده رمان های بعدی او شد. رمان های دمیان، سیذارتا و گرگ بیابان تامدت ها به علت فضای فاشیستی آلمان با نام مستعار امیل سینکلر منتشر می شدند. هسه در دوران فاشیسم هیتلری زیر نظر بود و آثار او اجازه انتشار در آلمان را نداشتند.

هسه با افکار«نیچه»و روان‏شناس نامی«یونگ»آشنایی داشت و «گوته» یکی از شاعران محبوب او بود. البته او در عین‏ علاقه‏ مندی به این افراد، فردیت خود را به‏ مثابه‏ ی یکی از ارزش‏های اساسی حفظ کرده است. آشنایی با آرای نیچه و یونگ‏ در فهم و درک برخی نکات دشوار آثار هسه‏ کارگشاست. وی از طریق خلق قهرمانان‏ ممتاز داستان‏هایش نشان می‏دهد که هر فردی باید با سخت‏ کوشی و تهذیب نفس‏ راه زندگی خویش را شخصاً پیدا  کند و در عین پیروی از مذهب، حق دارد و«باید ارزش‏های خویش را پی‏ درپی موردارزیابی‏ قرار دهد.»


[1] Calw

[2]  نجفی، رضا، شناختی از هرمان هسه، نشر کاروان، 87، ص 12.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
زهره شریعتی

1.      شورش علیه خرد و مخالفت با آن

2.      توجه به مشترکات انسانی، و دوران کودکی: رمانتیک ها به خیر و نیکی ذاتی انسان ها که به زندگی متمدن شهری آلوده شده است عقیده دارند. آن ها معقتدند که وحشی شریف است، کودکی خوب است و احساسات الهام گرفته از هر دوی این ها موجب اوج گرفتن و تعالی قلب و دل می شود.

3.      احساسات و عواطف قوی: رمانتیک ها عقیده دارند که معرفت و دانش بیشتر از طریق کشف و شهود مستقیم به دست می آید تا استنباط عقلی. این مسأله به خوبی در تلخیص سخن وردزوورث آمده است «همه شعرهای خوب، سرریزِ خودانگیخته ی احساسات قوی هستند.»

4.      اهمیت فردیت و تجربه فردی: رمانتیک ها اغلب به طور قهرمانانه و حماسی موفقیت ها و ویژگی های افراد مطرود و درک نشده در جامعه را بالا می برند. روزگاری می گفتند بطالت، کمال مطلوب نبوغ، و راحت طلبی فضیلت رمانتیک هاست. وظیفه هر فرد رمانتیک بود که زندگی را تجربه کند، یا با خیال پردازی از آن بگریزد. کارهای روزمره را نافرهیختگان انجام خواهند داد!

5.       اهمیت تصویر و تخیل: رمانتیک ها به تخیّل فردی به عنوان یک منبع موثق و قابل اعتماد مشروعیت می بخشند.

6.      بازگشت به طبیعت و اسرار آن: رمانتیک ها بر اهمیت طبیعت در هنر و زبان و تجربه تعالی از طریق رابطه و تماس با طبیعت تاکید می کنند. آن ها عقلانی کردن طبلیعت را که توسط متفکران گذشته در دوران روشنگری صورت گرفته بود، رد می کنند.

7.      تکیه بر ضمیر ناخودآگاه

8.      بیمارگونگی (نظر گوته)

9.      توسعه علم روان شناسی با فروید و یونگ

10.  رمانتیسم به طور کلی پدیده ای شهری بود. در بسیاری از قسمت های اروپا و از همه بیشتر آلمان، در نیمه قرن پیش فرهنگی، به اصطلاح، کلان شهری رونق داشت. جوان ها و اغلب دانشجویان دانشگاه، نمونه بارز رمانتیک ها بودند. هرچند درس های خود را همیشه خیلی جدی نمی گرفتند. برخورد آن ها با زندگی قطعا ضد طبقه متوسط بود، تا آن جا که گاه مثلا پلیس، یا خانم صاحبخانه خود را بی فرهنگ، یا حتی دشمن می نامیدند.

11.  اهمیت نوستالژی (آرزو و حسرت): آرزو و حسرت چیزی دور و دست نایافتنی خصلت ویژه رمانتیک ها بود. آن ها حسرت دوران های گذشته، مثلا قرون وسطا را می خوردند که پس از نکوهش های عصر روشنگری، حال با شور و شوق از نو ارزشیابی می شد. و همچنین آرزومند فرهنگ های دوردست مانند فرهنگ خاورزمین و عرفان آن بودند. این نوستالوژی درست نقطه مقابل چیزی است که روشنگری دستاورد خاص خود می دانست. روشنگری فرض بر این می نهاد که زندگی الگوی محدود و کاملی دارد. شکل خاصی از زندگی و هنر و احساس و تفکر وجود دارد که درست است، برحق است و واقعی و عنی است و اگر دانش کافی داشته باشیم می توانیم آن را به مردم بیاموزیم. اگر بتوان ساختاری ساخت و خود را در این ساختار گنجاند، می توان پاسخ مشکلات فکری و عملی را پیدا کرد.

12.  اهمیت پارانویا: مفهوم پارانویا چیزی متفاوت است. روایتی خوشبینانه از رمانتیسم داریم که ما می توانیم با برداشتن موانعی چون نهادهای ویرانگر سیاسی و اقتصادی، قانون و اقتدار و هر نوع حقیقت خشک و بی انعطاف، خود را آزاد کنیم و به ماهیت نامتناهی خود امکام می دهیم تا اوج گرفته و به الوهیتی مانند گردد که در پی رسیدن به آن تلاش می کند. اما روایتی بدبینانه تر نیز داریم که قرن بیستم را تا حدودی مشغول به خود کرده است. و آن این که هرچند فرد فرد ما در پی آزادی خود می کوشیم، اما جهان به این آسانی ها رام ما نمی شود. چیزی در ژرفنای تاریک تاریخ هست که با ما دشمنی می کند. و پایداری در برابر آن یا حتی تلاش برای سازگار شدن با آن هیچ سودی ندارد. این پارانویا گاهی به صورت خام تری هم جلوه می کند. مانند جستجوی انواع توطئه ها در تاریخ و نیروهایی که ما هیچ تسلطی بر آن ها نداریم.

13.  آزادی

14.  هیجان و احساسات

15.  گریز و سیاحت آفاقی و انفسی (جغرافیایی و تاریخی)

16. کشف و شهود

همه این بحث ها به دو پدیده بسیار جالب و دیرپا می انجامد که بعدها به اندیشه و احساس قرن نوزدهم و بیستم نیز راه یافت. نخست نوستالوژی است و دیگری پارانویا به معنایی خاص. وقتی از نووالیس پرسیدند به کدام سو می رود و هنرش درباره چیست، پاسخ داد «من همیشه به سوی خانه می روم، همیشه به خانه پدرم می روم.» این به یک معنی اشارتی مذهبی است. اما منظورش این بود که این همه تلاش برای بازگشت به عقب، بازگشت به خانه است و بازگشت به آنچه او را به خود می خواند.[1]

هرکسی کو دورماند از اصل خویش                            باز جوید روزگار وصل خویش


[1] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 171.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۱۲
زهره شریعتی

در جستجوی تعریف

نزدیک ترین بیان فردریش شلگل به یک تعریف واقعی در این جمله او که مکرر در جاهای مختلف نقل شده، دیده می شود «آن چیزی رمانتیک است که موضوع و محتوایی عاطفی و احساساتی را در شکل و صورتی تخیلی و خلاقانه به تصویر درآورد.» در فرانسه هم این اصطلاح گرفتار بحث و جدل های زیبایی شناختی بود. برای مادام دواستال رمانتیک عملا مترادف است با شمالی، قرون وسطایی، و مسیحی؛ هم چنان که متضاد است با جنوبی، کلاسیک و آن چه که منسوب به مشکران و کافران می شود. اما از نظر هوگو و استاندال و بیشتر هم نسلان آن ها تقابل و تضاد اصلی در بین رمانتیک و کلاسیک دیده می شود. در نظر استاندال این اصطلاح تقریبا بی هیچ ابهام و پیچیدگی ای به سادگی معادل مدرن یا معاصر است.

از همین روست که استاندال می گوید تمامی نویسندگان بزرگ در روزگار خود رمانتیک بوده اند. تعریف استاندال از رمانتیک این است «رمانتیسم هنری است که آثار ادبی مناسبی را در اختیار مردم می نهد تا بیشترین لذت ممکن را به دست آورند، و این آثار توجه شایسته ای به عادات و عقاید مرسوم زمانه دارند. از سوی دیگر، کلاسیسیم ادبیاتی را به مردم ارائه می دهد که بیشترین لذت ممکن را برای نیاکان و پیشینیان آن ها فراهم می آورده است.

استاندال می گوید رمانتیسم هرچیز مدرن و جالب است و کلاسیسم هرچیز کهنه و کسالت بار. اما گوته، از معاصران استاندال، می گوید رمانتیسم بیماری است، چیزی ناتوان و بیمارگون، رجزخوانی فرقه ای از شاعران وحشی و مرتجعان کاتولیک است؛ حال آن که کلاسیسم نیرومند، سرسبز و شادمان و سالم است، همچون آثار هومر و سرود نیبلونگ ها (حماسه معروف آلمانی). نیچه معتقد است رمانتیسم بیماری نیست، بلکه درمانی برای بیماری است.[1]

هاینه[2] (شاعر و منتقد آلمانی. از بزرگترین شاعران تغزلی آلمان) می گوید رمانتسم گلی است روییده از خون مسیح، بیداری دوباره شعری است که در خوابگردی قرون وسطی جریان داشت. مارکسیست ها می گفتند رمانتیسم گریز از هول و هراس انقلاب صنعیت بوده است.[3]

آیشندورف (شاعر کاتولیک و غزلسرای آلمانی) می گوید رمانتیسم زاییده دلتنگی پروتستان ها برای کلیسای کاتولیک است. میدلتون موری عقیده دارد شکسپیر اساسا نویسنده ای رمانتیک بود و می افزاید همه نویسندگان بزرگ بعد از روسو رمانتیک بوده اند. منتقد نامدار مارکسیست جورج لوکاچ هم می گوید، هیچ یک از نویسندگان بزرگ رمانتیک نیستند، بخصوص اسکات، هوگو و استاندال.

با دقت در گفته های این افراد این نکته روشن می شود که یافتن عنصری مشترک در این کلی گویی ها به راستی دشوار است. تعابیر دیگری هم هست: پروتستانیسم در ادبیات و هنر، لیبرالیسم و آزادی خواهی، شعر محض که در تقابل با نثر قرار می گیرد، بیان و تجلی یک قلب حساس، شیفتگی نسبت به گروتسک و خیال پردازی های عجیب.

آیزایا برلین به روش تاریخی و آهسته و پرشکیب به آغاز قرن هجدهم نگاهی انداخته و عوامل موثر در شکل گیری این جنبش را تک تک و به تفصیل بررسی کرده است. برخی تفکر جامعه شناختی و اجتماعی جنبش رمانتیک را همراه با تأثیر در وادی سیاست هم بررسی می کنند. جنبش رمانتیک عمدتا در عرصه ادبیات و هنر پا گرفت و به جریان پرآوازه ای تبدیل شد، اما این بینش به هنر و ادبیات محدود نماند و به قلمرو فلسفه و نظریه های سیاسی هم راه یافت. در سیاست و اجتماع بر ضد عقلانیت ابزاری شد. رمانتیسم تا ابد ادامه خواهد داشت.

رمانتیک ها انواع داستان های پریان را با شور و شوق پرورش دادند. همان گونه که در عصر باروک تئاتر شکل مطلق هنر به شمار می رفت، برای رمانتیک ها نیز قصه و افسانه آرمان مطلق ادبی بود. این رشته به شاعر میدانی وسیع می داد تا خلاقیت خود را ابراز دارد و در عالم خیال نقش خدا را ایفا کند.[4]

رمانتیک ها رمان ویلهلم مایستر نوشته گوته را نه به پاس قدرت داستان گویی، که به دو دلیل دیگر ستایش می کردند. نخست این که شرحی از خودسازی انسانی نابغه بود، یعنی توصیف این که انسان چگونه می تواند بر خویشتن مسلط شود و با اراده خود، چیزی را تغییر دهد. ضمن این که نثر گوته از حالت جدی یا توصیف علمی، ناگهان به توصیفی وجدآمیز، شاعرانه و تغزلی می جهد و یکباره سر از شعر درمی آورد و دوباره سریعا به همان نثر آهنگین اما جدی باز می گردد.[5]

زمینه پیدایش

رمانتیسم آلمانی زمانی شکل گرفت که انقلاب صنعتی انگلستان و انقلاب اجتماعی فرانسه همه ذهنیت جامعه غربی را به خود مشغول ساخته بود. در چنین زمانی، حاصل سرخوردگی از آن انقلاب‌ها واکنشی ایجاد کرد که تلاش داشت با بازسازی تجارب دینی در قامتی تازه‌تر، از قواعد رایج در جامعه صنعتی‌شده و تحول‌یافته سرپیچی کرده و نوعی ارتجاعِ سیاسی، اجتماعی، هنری و مذهبی را پدید آورد. هر چند از همه دستاوردهای نهضت رمانتیسم نمی‌توان صرف نظر کرد و حتی می‌توان با خوانش هم‌دلانه آیزایا برلین همراه شد و شکل‌گیری نظام‌های لیبرالیستی را حاصل سنتز رمانتیسم و روشنگری دانست، اما از سویه‌های تمامیت‌نگرانه این خوانش‌ها نیز نمی‌توان گذشت. به خصوص که تأکید آنان بر خودمختاری و سنت شکنی هنر می‌تواند نوعی آنارشیسم را به ذهن متبادر کند. همچنان که خوانش شبه‌دینی آنان از هنر و زیباییِ طبیعت و در نتیجه فاصله گرفتن از درک حسی و زمینی از امر زیبا نیز می‌تواند تداعی‌گر بازتولید نگرش‌های عرفانی و از آن بدتر، نگرشی متکلمانه و متشرعانه نسبت به عظمت مطلق و بی‌چون و چرای هنر باشد.

 



[1] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 52.

 

[2] Heinrich Heine (1856ـ 1797)

[3] همان، ص 53.

[4] گُردِر، یوسِتین، دنیای سوفی: داستانی درباره تاریخ فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، نیلوفر، چاپ چهاردهم، 91، ص 411.

 

[5] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 180.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۵
زهره شریعتی

تبارشناسی واژه

در اوایل قرون وسطی، رمانس بر زبان های جدید بومی دلالت می کرد و این زبان ها را از زبان لاتین که در مکتب و مدرسه آموخته می شد متمایز می گردانید. بدین ترتیب enromancier   و romancar   به معنی ترجمه یا تألیف کتاب به زبان های بومی به کار می رفت و این گونه کتاب ها رمانز، رمان یا رمانس نامیده می شدند. برای مثال در زبان فرانسوی کهن کلمه رمان هم برای توصیف یک رمانس باوقار به کار می رفت که به نظم سروده شده بود و هم برای نامیدن یک داستان عامه پسند. طولی نکشید که ویژگی های شاخص این قصه های مبتنی بر عشق، ماجراجویی و هوسبازی های خیال، با این کلمه پیوند یافت و کلمه رمان تداعی گر همه این خصوصیات گردید.

رمانتیک نشان دهنده دیدگاهی بود که با نظری مساعد به پدیده های عاطفی و تخیلی می نگریست. انتقال این اصطلاح به فضای ادبی نسبتا دیر صورت گرفت و می توان تاریخ آن را سال 1797 و تاملات و نکته سنجی های 125 صفحه ای فردریش شلگل به شمار آورد. توجه به سیر تاریخی واژه رمانتیک به خوبی ما را از این نکته آگاه می کند که این کلمه پیش از آن که با هنرها و ادبیات پیوند یابد، معانی خاصی به خود گرفته بود.[1]

آن چه درباره رمانتیسم نوشته اند از کل آثار رمانتیک بیشتر است. اهمیت رمانتیسم در این است که در چند قرن اخیر بزرگترین جنبشی بوده که زندگی و اندیشه دنیای غرب را دگرگون کرده است. همه تغییرات دیگر در قرن نوزدهم و بیستم نیز اهمیتی کمتر از آن داشته و در هر حال سخت تحت تأثیر آن بوده است.[2]

بسیاری از شاعران و متفکران اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم که ما به طور عام آنان را رمانتیک می شماریم، خودشان درباره این کلمه با دشواری روبرو بوده اند و دچار سردرگمی شده اند. در این مورد هیچ کس شگفت تر و آشفته تر از فریدریش شلگل نبوده است؛ این نابغه بزرگ ولی متلوّن و دمدمی مزاج، که عموما مسئولیت وارد کردن این کلمه به قلمرو ادبیات را به عهده او می گذارند.[3] اما برادرش اگوست ویلهلم که از ذهنی منظم تر و روشمندتر برخوردار بود، این اصطلاح را هم در کتاب درس هایی در باب مطالعات ادبی و هنر و هم در کتاب درس هایی در باب هنر نمایشی و ادبیات به معنایی تقریبا ثابت و یکسان به کار برده و بر آن بوده است که روح هنر مدرن را در تقابل با هنر کهن و کلاسیک نشان دهد. اما فردریش به شیوه ای کاملا نامنظم که مختص خود اوست و بنابر متقضیات لحظه ای و گذرایی که با آن رویارو بوده است، از یک معنا به معنایی دیگر روی آورده است. در کتاب گفتگو در باب شعر، هرچند با عبارتی کلی بر تقابل و تضاد موجود بین کهن و رمانتیک صحه می گذارد، ولی بی درنگ سخن خود را با افزودن عبارت زیر تعدیل می کند «از شما می خواهم که به هر حال فورا نتیجه گیری نکنید که رمانتیک و مدرن از دیدگاه من کاملا مترادف هستند.» به این معنی همه نوشته های خلاق تا حدودی رمانتیک هستند.


[1] همان، ص 53.

[2] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 20.

 

[3] فورست، لیلیان، رمانتیسم، ترجمه مسعود جعفری جزی، نشر مرکز، چاپ دوم، 76، ص 31.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۴
زهره شریعتی

به هر حال، به طور کلی می توان رمانتیک ها و ایده آلیست ها را برحسب پاسخ شان به ابهام یا ناتمامی ای که در فلسفه ی کانت می دیدند از یکدیگر متمایز ساخت. باید به دنبال اصلی ترین کاری که فلسفه را فلسفه می کند و شخصیت را شکل می بخشد و به کنش هنری معنا می دهد، در محلی خاص پرداخت، و آن محل، ادبیات است. در واقع به این تعبیر ادبیات محل اجرای پروژه ی همواره ناتمام و تمناشده سوژه بشری به شکل یافتن و شکل بخشیدن به خویش در هیات «کار« یا «اثر» ادبی است.

هنگامی که ایده ادبیات در نزد رمانتیک های آلمان را به عنوان پاسخی برای مسأله نحوه درک و دریافت حسی و به اصطلاح فنی تر عرضه داشتِ امر مطلق یا نامتنهای در نظر می گیریم، بسیاری از ایده ها و انگاره ها و مسائل مرتبط با این جریان برای مان روشن تر می شوند. به عنوان مثال، این ایده حالا آشنا که هنر یا ادبیات باید نظریه خود را نیز درون خویش داشته باشد. ایده ای که بعدها به یکی از ویژگی های نمونه وار آثار مدرنیستی تبدیل شد.

نکته دیگری که رمانتیک ها بسیار بر آن تاکید می کنند آن است که غایت اثر و سوژه ی سازنده اثر مورد نظر آن ها، رسیدن به ترکیب ادبیات و فلسفه در قالب اتحاد امر انضمامی و انتزاعی، کلی و جزئی، اصل زنانه و مردانه ور در یک کلام در قالب مذهب است. اما مذهب مورد نظر آن ها بیشتر در حکم خواستِ پیگیری مصرانه ی امر مطلق و فرم بخشیدن به آن در قالبی محسوس است تا محتوای هر مذهب خاص. هرچند کارهای آینده برخی از آن ها به ویژه نووالیس نشان داد که این دو سویه نمی توانند کاملا از یکدیگر منفک بمانند. در واقع کتاب نانسی و لاکولابارت نیز به همین مسأله اشاره داد: ادبیات به مثابه امر مطلق، یا هنر به صورتی که از منظر امر مطلق و به عنوان پاسخی مطلق اما همواره تحقق نایافته به مسائل نگریسته شود، نه به عنوان کار یا مشغله ای خاص در کنار سایر مشاغل.[1]

رمانتیسم در اواخر قرن هجدهم شروع شد و تا اواسط قرن نوزدهم دوام یافت. با توجه به آن که قرن هجدهم دوران پیروزی های نمایان علم بود، عقل گرایی چنان بی پروا پیش تاخت که حس و شعور آدمی آن را چون دیواری در برابر خود دید و به ناچار کوشید تا گریزگاه هایی دیگر بیابد.[2]

رمانتیسم در آلمان آغاز شد، و واکنشی بود به تاکید بی چون و چرای دوران روشنگری بر عقل. گویی پس از کانت و اندیشه گرایی خشک او، نسل جوان آلمان نفس راحتی کشید. شعارهای تازه اکنون احساس، تخیل، تجربه و آرزو بود. پاره ای از اندیشمندان عصر روشنگری و از همه بیشتر روسو، به اهمیت احساس توجه کرده بودند، ولی این در آن وقت انتقادی از عقل گرایی بود. گرایش نهفته آن زمان اکنون روند کلی فرهنگ آلمان شد.[3]

در این تردیدی نیست که جنبش رمانتیسم در آلمان آغاز شد و خاستگاه واقعی آن آلمان بود. اما از مرزهای آلمان فراتر رفت و در هر کشوری که نوعی نارضایتی اجتماعی وجود داشت رخنه کرد. بخصوص در شرق اروپا. پرشورترین جلوه های رمانتیسم در انگلستان دیده می شود.[4] در نیمه دوم قرن هجدهم تغییری بنیادین در ارزش ها پدید آمد، و آن زمان هنوز این تحول را جنبش رمانتیک نمی خواندند. این تحول بر اندیشه، احساس و کنش دنیای غرب تأثیر نهاد. انقلاب رمانتیک ژرف ترین و دیرپاترین تحول در زندگی مردم غرب بوده است. انقلابی که دامنه آن گسترش کمتر از سه انقلاب دیگر که در تأثیرشان تردیدی نیست، انقلاب صنعتی در انگلستان، انقلاب سیاسی در فرانسه و انقلاب اجتماعی و اقتصادی در روسیه نداشته و در واقع با این سه در همه سطوح ارتباط داشته است.

اکتشافات علمی عصر، خصوصاً اکتشافات نیوتن، به وقت بخشیدن و رواج دادن به این اعتقاد کمک می کند که همه پدیده ها قابل شناخت و درک هستند و مهم تر آن که این شناخت از طریق ادراک عقلانی حاصل می شود. این اعتقاد کامل به خرد، یا در حقیقت اعتماد و اتکای کامل به خرد، همان چیزی است که آیزایا برلین، به درستی آن را ستون فقرات تفکر اروپایی در طی چندین نسل می نامد، ستون فقراتی که رمانتیک ها آن را درهم شکستند.[5]

تلقی خردگرایانه و تقلیدی از هنر مجالی به تخیل فردی نمی داد و همین نکت علت اصلی عدم کفایت و بی ارزشی این دیدگاه بود و سرانجام نیز موجب انحطاط و زوال آن در قرن هجدهم شد.



[1] The Literary Absolute: The Theory of Literature in German Romanticism, Philippe Lacou-Labarthe and Jean-Luc Nancy, translated by Philip Barnard and Cheryl  Lester, State University of New York

[2] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 87.

 

[3] گُردِر، یوسِتین، دنیای سوفی: داستانی درباره تاریخ فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، نیلوفر، چاپ چهاردهم، 91، ص 401.

 

[4] برلین، آیزایا، ریشه های رمانتیسم، ترجمه عبداله کوثری، نشر ماهی، 85، ص 211.

[5] فورست، لیلیان، رمانتیسم، ترجمه مسعود جعفری جزی، نشر مرکز، چاپ دوم، 76، ص 31.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
زهره شریعتی

رمانتیسم را چنین تعریف کرده اند: «یک نگرش فکری و روشنفکرانه که به ویژه در آثار ادبی، نقاشی، موسیقی و معماری در تمدن غرب پدید آمد و زمان آن از اواخر قرن 18 تا نیمه های قرن 19 بود. رمانتیسم را می توان به عنوان ردّیه ای بر نظم، آؤامش، هماهنگی، تعادل، ایده آل گرایی و عقلانیت تعریف کرد که در کل در تقابل با کلاسیسیسم و به ویژه نئوکلاسیسیسم قرار می گیرد.»[1]

در کتاب ادبیات اروپایی، از رمانتیسم تا پست مدرنیسم، نوشته مارتین تراوِرس، از نوشته های نویسندگان مطرح مدرن و رمانتیک و غیر آن در شرح ویژگی های این نوع ادبیات استفاده شده است. این کتاب در جستجوی آن است که برای خواننده مجموعه از اسناد و مدارک ادبی را به صورت مقاله، نامه، مقدمه، مصاحبه، بیانیه ادبی و دیگر نوشته های تئوریک فراهم کند که در برخی از آن ها صدای مهم ادبیات مدرن اروپایی دیده می شود که در پی تعریف خود شان هستند. برای دیگران ماهیت نوشته های این نویسندگان و برنامه های ادبی آن ها با مرور این اسناد روشن می گردد.

این اسناد و مدارک به ما کمک می کند تا نه تنها نحوه شکل گیری چارچوب نظری و زیبایی شناسی این نویسندگان را بفهمیم، بلکه بتوانیم درک بهتری از نوشته های ادبی آنان داشته باشیم و با فرضیات و ارزش هایی که آن ها آگاهانه یا ناآگاهانه درگیر آن بوده اند آشنا گردیم. حتی می توانیم هویت فردی اجتماعی و شرایط سیاسی و تأثیر جنسیت را در آن ها بیشتر درک کنیم و شناخت ما نسبت به دیدگاه های اساسی ایشان درباره ادبیات و جهان افزون گردد.

در کتاب مطلق ادبی: تئوری ادبیات در رمانتیسم آلمانی، نوشته ژان لوک نانسی و فیلیپ لاکولابارت، معرفی ادبیات رمانتیک صورت گرفته است. در کتاب آمده است: «مفاهیمی چون رمانتیک و رمانتیسم به جزئی از واژگان رایج و خرد متعارفِ فرهنگی همگانی مدرن بدل شده اند؛ به نحوی روزمره و بدیهی به کار می روند و ظاهرا همه نیز منظور از آن ها را می فهمند. رمانتیسم یکی دیگر از چهره ها یا کاراکترهای ثابت مدرنیته فرهنگی ماست. اما این مفهوم دست کم تا سال های اخیر از دیگر مفاهیم مادرِ مدرنیته بداقبال تر بوده است وبه جان آن که در هر نسل مورد بازاندیشی و بازتعریف قرار گیرد و مطابق با درک زمانه زنده شود، بیشتر به عنوان جریان یا جنبشی ادبی هنری و دست بالا به شکلی سلبی به عنوان واکنشی به روشنگری تعریف می شود، نه به عنوان وجهی از سوژه و سوژه مندی مدرن یا واکنش های سوژه به زیستن در شرایط مدرن (که البته به این معنا نیست که آن تعاریف رایج به سادگی اشتباهند).»[2]

چنین درکی ایجاب می کند که به گونه ای تاریخی به رمانتیسم بنگریم و میان سایه روشن ها و تحولات گوناگون آن، میان رمانتیسم های کشورهای مختلفی چون انگلستان و آلمان و فرانسه و حتی رمانتیک های دوره های مختلف هر کشور خاص، تمایز خائل شویم. اما این امر صرفا توصیه ای محققانه به درستی و دقت در پژوهش نیست، بلکه برای تمایز رمانتیسم به عنوان دوره ای در تاریخ ادبیات و هنر جدید از رمانتیسم به عنوان جلوه ای از پویایی شناسی درونی مدرنیته ضروری است. چنان که بسیاری از پژوهشگران اشاره کرده اند، این امر در رابطه با رمانتیک های آلمانی ای که در فاصله دو سه سال منتهی به آغاز سده نوزدهم در شهر ینای آلمان حول نشریه «آتنائوم» گرد آمده بودند و در سال ها پس از آن هر یک به صورت مجزا کار خود را دنبال کردند ضرورت مضاعفی پیدا می کند. یعنی چهره هایی چون برادران شلگل، نووالیس و تاحدودی کمتر شلینگ، شلایرماخر و دیگران.

کتاب مطلقِ ادبی: نظریه ادبیات در رمانتیسم آلمانی در سال 1977 به زبان فرانسوی نوشته و در 1988 به انگلیسی ترجمه شده و به تدریج از زمان انتشار خود تاکنون به مرجع اصلی در مورد رمانتیک های آلمانی حلقه یِنا تبدیل شده است؛ به نحوی که کم و بیش تمامی پژوهشگران، مطلق ادبی را کتاب کلاسیک این حوزه می دانند. به نظر می رسد این کتاب به ویژه زمانی اهمیت یافت که از دهه 90 میلادی به این سو به تدریج از پس اشباعِ فضای نقد و نظریه ادبی و هنری از جریان های نظری متاثر از فلسفه فرانسوی که پرسش ادبیات را به مسائل مربوط به متن و متنیت محدود می سازند و تأثیرات آن را در ایران هم می بینیم، واکنش های مختلفی به این فضا نشان داده شد، واکنش هایی که بسیاری از آن ها در قالب شکلی از احیای توجه به ایده آلیسم و رمانتیسم آلمان بود، یعنی سنت فکری ای که رابطه میان حقیقت (هنر) و زیبایی (فلسفه) همواره در کانون توجه آن جای داشت.

کم و بیش تمامی پژوهشگران اتفاق نظر دارند که به طور مشخص فردریش شلگل و نووالیس چهره های اصلی این جریان را تشکیل می دهند، اما نویسندگان این کتاب نقش شلگل را بسیار بااهمیت تر می دانند و در واقع بیشتر کتاب به تبیین اندیشه های او اختصاص یافته است.

نانسی و لاکولابارت، که کتاب ها و مقالات بسیاری را با یکدیگر نوشته اند، خود از نظر مشی فکری بیشتر به اردوگاه پساساختارگرایان و ساخت شکنان تعلق دارند و شیوه عرضه مفاهیم و نثر فلسفی آن ها که در بسیاری موارد به زبان بازی و زبان سازی نیز راه می دهد، گاه خواندن کتاب را بسیار دشوار می کند.

کار چهره های رمانتیک مورد بحث ظاهرا بیشتر در قلمرو ادبیات و نظریه ادبی جای می گیرد و در واقع یکی از تزهای اصلی کتاب آن است که در رمانتیسم حلقه ی آتنائوم[3] انگاره ای از ادبیات به عنوان نظر و عمل شکل می گیرد که در حقیقت درک امروزی ما از مقوله ی مدرنی به نام «ادبیات» را پی ریزی می کند. اما باید گفت که کار آن ها محدود به ادبیات نیست و در واقع به تعبیری می توان گفت که ادبیات پاسخ آن هاست به پرسش هایی که به هیچ وجه به حوزه ادبیات یا هنر محدود نمی شوند.



[1] دایرة المعارف بریتانیکا، ذیل رمانتیسم.

[2] لاکولابارت، فیلیپ، نانسی، ژان لوک، مطلق ادبی: تئوری ادبیات در رمانتیسم آلمانی، 1988، ص 52.

[3] Athenaeum

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۲
زهره شریعتی

چنان که دیده شد، در مورد محتوای واژه مدرن اختلاف کم نیست. به گمان برخی از پژوهشگران در سده شانزدهم، رویارویی مسائل تازه با سنت های کهن، تبدیل به مهم ترین دلالت ضمنی واژه مدرن شد که از حدود سال 1460 در زبان فرانسوی به کار می رفت. این معنای ضمنی واژه مدرن، تا امروز همراه با معنای اصلی آن یعنی کنونی و امروزی باقی مانده است. واژه مدرن به پشتوانه داشتن چنین پیشینه ای از زبان فرانسوی به زبان های انگلیسی و آلمانی وارد شد و به تدریج، واژگان مدرنیست و مدرنیزه در سده هجدهم در آثار روشنگران، و واژه مدرنیته در سده نوزدهم، پدید آمدند. شاتوبریان[1] در 1849 در خاطرات آن سوی گور واژه مدرنیته را احتمالا برای نخستین بار به معنای «تازگی مسائل اجتماعی ای که با آن ها رویاروییم» به کار برد. واژه چندان مورد استفاده نبود تا در پایان سال 1863، شارل بودلر معنایی دقیق تر از آن را پیش کشید؛ معنایی که دیگر به جنگ با گذشته ها خلاصه نمی شد. واژه مدرنیته که شاتو بریان به کار برده بود، ریشه در مفهومی رمانتیک داشت. رمانتیک ها این مسأله را مطرح کرده بودند که «ما باید به روزگار خودمان تعلق داشته باشیم.» استاندال[2] این نکته را مورد توجه قرار داد و در رساله راسین و شکسپیر نوشت «رمانتیسم هنر امروز است، و به مردمانی امروزی تعلق دارد، در حالی که کلاسیسیسم به اجداد آن ها تعلق دارد.»[3]



[1] François-René de Chateaubriand (1848ـ 1768)

[2] Stendhal (1842ـ 1783)

[3] احمدی، بابک، معمای مدرنیته، نشر مرکز، 77، ص 5.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۱
زهره شریعتی